مشکل اينجاست که زمان لازم برای برآورده شدن بسياری از آرزوهای آدمی از عمرش طولانی تر است. کاری را شروع می کنی که حتی در بهترين حالت، با فرض درست بودن همه محاسبه هايت ممکن است نتوانی آن را به نتيجه برسانی. انگيزه ات برای ادامه اين کار چه می تواند باشد؟ اگر نخواهی به داستانهای بچه گانه اجر و پاداش اخروی و بهشت جاودان و جوی عسل و حوريان خوش کپل دل بسپاری يا دچار ماليخوليای عالم تناسخ شوی. شايد راههای ديگری هم باشد، ولی انسان محوری يکی از آنهاست. به روح بزرگی احتياج داری تا انسانيت را تنها مفهوم قابل احترام زندگی ات بدانی، هر چند می بينی که فقط قطره ای از اين اقيانوس هستی.
می شود با روح سرخورده چندين نسل از آدمها احساس همدردی کرد. نسلهايی که همه زندگی خود را برای رفع نيازهای حداقلی آدميزاد، نان و آزادی، گذاشته اند تا نسلی ديگر بتواند در سايه آرامش به مقولاتی مانند هنر و فرهنگ بپردازد.
ولی انسانها هميشه آنقدر صبور نيستند. در تحولات اجتماعی ماجرا بازهم پيچيده تر می شود. چرا که اين تغييرات علاوه بر اينکه عموما در زمانی کوتاهتر از يک قرن قابل تصور نيستند، نياز به همگونی و همياری جمعيت بسيار وسيع تری دارند. بی صبری، تقابل اهداف شخصی با مصلحت های اجتماعی، … همه و همه آدمها را به ورطه ميانبرهای خطرناک می کشانند. برای فهم اينکه در زندگی اجتماعی در بسياری مواقع کوتاهترين راه، بهترين راه نيست، لازم نيست سر کلاس جامعه شناسی حاضر شده باشی. هر انسانی که دايره جهان بينی اش فقط کمی از چارپايان وسيع تر باشد، می تواند اين واقعيت را تجربه کند.
حقيقت اين است که جامعه ما با آرمانهايی که آنها را شعار انقلاب خود قرار داده بود، فاصله زيادی داشت. انقلابيون ديروز (البته به اصطلاح خالص ترين و بی غش ترين آنها!) تصور می کردند می توانند از جان و خون و عشق و شهادت و پاکبازی مايه بگذارند و اين فاصله را پر کنند. ولی افسوس که آرمانهای خود را به همراه زندگی حداقل يک يا دو نسل ديگر در آتش سوزاندند.