انقدر کوچیک بود که حتی کارش رو یاد نگرفته بود. همين طور آدامس ها رو به زور می گذاشت تو دست آدمها، بدون اينکه صبر کنه ازشون پولش رو بگيره. به ايستگاه بعدی که می رسيد، از واگن میومد بيرون و می رفت سراغ واگن بعدی!
آدمها با يک نيشخند بر لب ردپاش رو دنبال می کردند و به مظاهر دنيای پست مدرنشون فکر می کردند و اون شايد به اين فکر می کرد که تا چند ايستگاه ديگه به آخر قطار می رسه!
اون لجنی که مجبورش کرده اين کار رو بکنه، حتی یه خورده به خودش زحمت نداده که کارش رو درست بهش ياد بده يا شايد هم لباس دريوزگی ش رو چندسانتی کوتاهتر کنه!