۱۳۸۴ فروردین ۱, دوشنبه

گاهی از زندان خودخواهی خسته می شوم. می خواهم پا به بیرون بگذارم. آنجا هم لاجرم سیاه است. همیشه بیش از هر چیز اختلافات طبقاتی خرخره ام را می فشارد.
بحث ها و بگومگوهای سیاسی برام از گفتگوهای خاله زنکی سریال های تلویزیونی هم زجرآورتر است. یا باید چشمانت را ببندی و هیچ نبینی یا باید آنقدر روح بزرگی داشته باشی تا بتوانی زندگی را با همه تلخی ها و ناآدمیت ها هضم کنی. زندگی برای آدمهایی مثل تو که روح متوسطی دارند و از طرفی هیچ وقت نمی توانند چشمانشان را ببندند، خیلی سخت است. همین گونه که هست. همین گونه که بوده است!
باید زودتر به همان زندان برگردم. لااقل بوی گند آنجا برایم عادی شده است. فقط می خواهم برای لحظاتی در همین برزخ، در همین نیم وجب خاکی که از هر دو دنیا حداست، بیارامم.