۱۳۸۴ فروردین ۱۳, شنبه

نگاه
تخيل و هنر هم دستمايه خوبی است برای انسان امروز تا در موضع يک ناظر شکلاتی(!) بنشيند و قصه های تراژيک زندگی را از دور و از پشت پنجره های وانيلی(!) مرور کند. قهرمانهای داستانها در قلب او جا می گيرند، برای آنها نگران می شود و گاها حتی برای او اشک می ريزد. ولی هيچگاه حاضر نمی شود در زندگی واقعی جای آنها را بگيرد. آسوده تر اين است که با همين دردها و جرقه های فانتزی شعله زندگی خود را روشن نگه دارد.


صحنه
شايد به همين دليل بود که وقتی بعد از دو سال و به اتفاق، با خانم الف مواجه شدم(از اون روبرو شدن ها که مثل موش آدم رو يه گوشه گير می ندازند و هيچ راه فراری واسه آدم باقی نمی گذارند!)، يهو قالب تهی کردم. پيشونی قاچ برداشته، چشمهای خشک شده، ابروهای سياه بهم پيوسته که انگار سالها اصلاح نشده بودند، همه و همه می گفتند که بعد از مرگ دختر کوچولوش تو اون تصادف لعنتی، انگار هزار بار مرده بود و زنده شده بود.
نمی خواستم با يه تبريک سال نو در نظرش احمق و لوده جلوه کنم. چهره ش جای هيچ صحبت ديگه ای هم باقی نمی گذاشت. دلم می خواست زودتر از اين مخمصه نجات پيدا کنم. اين قصه با درامهايی که رو صفحات کاغذ يا صفحات نقره ای تصوير نقش می بستند خيلی تفاوت داشت . اين آدم خيلی نزديک و واقعی بود! خیلی!