۱۳۸۱ اردیبهشت ۱۰, سه‌شنبه

نمی دونم نوشته های پرويز خرسند رو خونديد يا نه ؟ البته نام اون بيشتر با اسم دکتر شريعتی عجين شده و در واقع تحت الشعاع اون قرار گرفته.ولی به اذعان خود دکتر قلم خيلی قويي داره.من خودم با اسمش تو کتابهای دکتر آشنا شدم و همين چند سال پيش بود که يه کتاب جديد ازش منتشر شد به نام "پيغام زخم". نوشته های اين کتاب بيشتر پيرامون نوشته های دکتر و تاثيرات اون روی شخصيت نويسنده بود. من اين نوشته رو تو آخرين شماره نشريه "نقطه سر خط" (بقول خودشون باحالترين نشريه سراسری دانشجويي) خوندم :

"تختی امروز اسطوره است.اما فی الواقع مرگش يک خودکشی بود.او با يک دختر اشرافی که فکر می کرد همه چيز تختی عبارت است از قهرمان بودن ، ازدواج کرد.اما تختی بچه خانی آباد بود و مثلا در خواب خرخر می کرد يا پايش بو می داد و خلاص اينها باعث رنجش دختر شد.فلذا تختی چاره را در خودکشی ديد...قضيه رستم در شاهنامه هم اسطوره شده است. رستم حتی سابقه فرمان دهی 10 نفر آدم را هم نداشته است چه رسد به آن قضايا ... فروغ فرخ زاد هم اسطوره شده است.مجله فردوسی يک هفته قبل از مرگ او گزارشی از فاحشه بودن و روابط او درج کرد اما تا او فوت کرد، فردايش به خاطر خواست رژيم شاه ناگهان او بزرگ و نامدار شد."

اين مورخ نامی در پايان نتيجه گرفته است که :"قضيه عاشورا هم يک اسطوره است.نه اينکه حقيقت نداشته باشد.اما وجهه ای اسطوره ای به خودش گرفته است." فاتحه!

بدون شرح و تفسير!
نمی دونم نوشته های پرويز خرسند رو خونديد يا نه ؟ البته نام اون بيشتر با اسم دکتر شريعتی عجين شده و در واقع تحت الشعاع اون قرار گرفته.ولی به اذعان خود دکتر قلم خيلی قويي داره.من خودم با اسمش تو کتابهای دکتر آشنا شدم و همين چند سال پيش بود که يه کتاب جديد ازش منتشر شد به نام "پيغام زخم". نوشته های اين کتاب بيشتر پيرامون نوشته های دکتر و تاثيرات اون روی شخصيت نويسنده بود. من اين نوشته رو تو آخرين شماره نشريه "نقطه سر خط" (بقول خودشون باحالترين نشريه سراسری دانشجويي) خوندم :

"تختی امروز اسطوره است.اما فی الواقع مرگش يک خودکشی بود.او با يک دختر اشرافی که فکر می کرد همه چيز تختی عبارت است از قهرمان بودن ، ازدواج کرد.اما تختی بچه خانی آباد بود و مثلا در خواب خرخر می کرد يا پايش بو می داد و خلاص اينها باعث رنجش دختر شد.فلذا تختی چاره را در خودکشی ديد...قضيه رستم در شاهنامه هم اسطوره شده است. رستم حتی سابقه فرمان دهی 10 نفر آدم را هم نداشته است چه رسد به آن قضايا ... فروغ فرخ زاد هم اسطوره شده است.مجله فردوسی يک هفته قبل از مرگ او گزارشی از فاحشه بودن و روابط او درج کرد اما تا او فوت کرد، فردايش به خاطر خواست رژيم شاه ناگهان او بزرگ و نامدار شد."
اين مورخ نامی در پايان نتيجه گرفته است که :"قضيه عاشورا هم يک اسطوره است.نه اينکه حقيقت نداشته باشد.اما وجهه ای اسطوره ای به خودش گرفته است." فاتحه!

بدون شرح و تفسير!

خصوصی:

قصه داش آکل صادق هدايت رو که خونديد حتما.اگه نه که توصيه می کنم حتما بخونيدش.حالا اگه هم حالش رو نداريد ، من براتون می گم که داش آکل قصه يک مرد تنهاست که لوطی و بزن بهادر شيرازه و ندونسته و نخواسته عاشق يک دختری می شه که از نظر سنی هم جای دخترش حساب می شده و از اون بدتر اينکه اتفاقا به وصيت حاجی ، پدر خانواده ،مسئوليت اموال و سرپرستی خانواده هم به عهده اش گذاشته شده. داش آکل تو وجودش شاهد يه درگيری سخت می شه .يه طرف يه عشق سوزانه و طرف ديگه سنت های اجتماع و وجهه اجتماعی خودش و چهره تکيده و زخم خورده و احساس دين و مهر سکوتی که سالها رو لبهاش بسته بوده .اين سو پير مردی رو می بينه "با سپيديهای مو" ، "و هزاران بار مردن" ، "رنج بردن" و آن سو "نازنينی" ،"غنچه ای شاداب و صدها آرزو بر دل"

داش آکل تو دنياش فقط و فقط با يک طوطی درد و دل می کرده.هميشه برای من سوال بوده که داش آکل و طوطيش چی ها به هم می گفتند.نه صادق هدايت تو قصه اش زياد رو اين قسمت مانور داده و نه مسعود کيميايی تو فيلمش اين رو به تصوير کشيده.اين حرفها به نظر من از حرفهای داش آکل با اون خانم "کاردرسته"(کار + درست) !!!(که يکجا به داش آکل می گه دختر حاجی رو ول کن. اگه فقط يک شب با من بخوابی، آبادت می کنم!!!)می تونست مهمتر و جالبتر باشه. آخه داش آکل فقط يکجا بوده که نقابش رو از صورتش برمی داشته و اون هم پيش طوطيش.پس بايد همه دردها و عقده هاش رو به اون گفته باشه.حالا اگه اونها شعورشون نرسيده ،مجسمه شعور که اينجا نشسته .تازه از اون ها بيکار تر و خيالبافتره!!! .

داش آکل : طوطی! من خيلی تنهام.از صبح تا شب تو بين اين مردم هستم و واسشون دلسوزی می کنم.ولی هيچی آرومم نمی کنه. جز تو با همه غريبه ام.

طوطی : من که از تو تنهاترم داش آکل.باز اينها حداقل همشکل تو هستند ، ولی من چی ؟

داش آکل : اگه تو هم نباشی، من دق می کنم.

بازهم داش آکل : طوطی! هيچ اتفاقی نمی خواد بيفته ؟ آخرش که چی ؟

طوطی : من هم منتظر يک اتفاقم.يه لحظه بزرگ. وقت پر کشيدن و رها شدن. ولی الان تو پرام هوس ندارم.تو حنجره ام شوق آوازی نيست.

....

...

طوطی و داش آکل انقدر باهم صحبت می کنند تا يه خورده سبک بشند.اونها اين حرف زدنهای شبانه رو خيلی دوست دارند.اگه از اونها بپرسی، می گند هيچ وقت صبح نشه.ولی اونها منتظرند.پس به اميد فردا می رند که بخوابند.ولی حرفهاشون هنوز تموم نشده.امشب نوبت طوطی هستش که واسه داش آکل لالايي بگه .طوطی لالايي می گه تا داش آکل خوابش ببره.

من هم چون دلم واسه طوطی می سوزه ،براش لالايي می گم تا خوابش ببره.اميدوارم اين لالايي ابدی نباشه!!!طوطی بايد طلوع فردا رو ببينه .مگه خودش نگفت که منتظره.اون و داش آکل هتنوز خيلی حرف باهم دارند.

لالا لالايي ،لالا لالايي ...

انگارطوطی خوابش برد.من هم برم بخوابم تا از صدای تق تق کيبوردم بيدار نشدند.; )

شب خوش.
قصه داش آکل صادق هدايت رو که خونديد حتما.اگه نه که توصيه می کنم حتما بخونيدش.حالا اگه هم حالش رو نداريد ، من براتون می گم که داش آکل قصه يک مرد تنهاست که لوطی و بزن بهادر شيرازه و ندونسته و نخواسته عاشق يک دختری می شه که از نظر سنی هم جای دخترش حساب می شده و از اون بدتر اينکه اتفاقا به وصيت حاجی ، پدر خانواده ،مسئوليت اموال و سرپرستی خانواده هم به عهده اش گذاشته شده. داش آکل تو وجودش شاهد يه درگيری سخت می شه .يه طرف يه عشق سوزانه و طرف ديگه سنت های اجتماع و وجهه اجتماعی خودش و چهره تکيده و زخم خورده و احساس دين و مهر سکوتی که سالها رو لبهاش بسته بوده .اين سو پير مردی رو می بينه "با سپيديهای مو" ، "و هزاران بار مردن" ، "رنج بردن" و آن سو "نازنينی" ،"غنچه ای شاداب و صدها آرزو بر دل"

داش آکل تو دنياش فقط و فقط با يک طوطی درد و دل می کرده.هميشه برای من سوال بوده که داش آکل و طوطيش چی ها به هم می گفتند.نه صادق هدايت تو قصه اش زياد رو اين قسمت مانور داده و نه مسعود کيميايی تو فيلمش اين رو به تصوير کشيده.اين حرفها به نظر من از حرفهای داش آکل با اون خانم "کاردرسته"(کار + درست) !!!(که يکجا به داش آکل می گه دختر حاجی رو ول کن. اگه فقط يک شب با من بخوابی، آبادت می کنم!!!)می تونست مهمتر و جالبتر باشه. آخه داش آکل فقط يکجا بوده که نقابش رو از صورتش برمی داشته و اون هم پيش طوطيش.پس بايد همه دردها و عقده هاش رو به اون گفته باشه.حالا اگه اونها شعورشون نرسيده ،مجسمه شعور که اينجا نشسته .تازه از اون ها بيکار تر و خيالبافتره!!! .

داش آکل : طوطی! من خيلی تنهام.از صبح تا شب تو بين اين مردم هستم و واسشون دلسوزی می کنم.ولی هيچی آرومم نمی کنه. جز تو با همه غريبه ام.
طوطی : من که از تو تنهاترم داش آکل.باز اينها حداقل همشکل تو هستند ، ولی من چی ؟
داش آکل : اگه تو هم نباشی، من دق می کنم.
بازهم داش آکل : طوطی! هيچ اتفاقی نمی خواد بيفته ؟ آخرش که چی ؟
طوطی : من هم منتظر يک اتفاقم.يه لحظه بزرگ. وقت پر کشيدن و رها شدن. ولی الان تو پرام هوس ندارم.تو حنجره ام شوق آوازی نيست.
....
...
طوطی و داش آکل انقدر باهم صحبت می کنند تا يه خورده سبک بشند.اونها اين حرف زدنهای شبانه رو خيلی دوست دارند.اگه از اونها بپرسی، می گند هيچ وقت صبح نشه.ولی اونها منتظرند.پس به اميد فردا می رند که بخوابند.ولی حرفهاشون هنوز تموم نشده.امشب نوبت طوطی هستش که واسه داش آکل لالايي بگه .طوطی لالايي می گه تا داش آکل خوابش ببره.
من هم چون دلم واسه طوطی می سوزه ،براش لالايي می گم تا خوابش ببره.اميدوارم اين لالايي ابدی نباشه!!!طوطی بايد طلوع فردا رو ببينه .مگه خودش نگفت که منتظره.اون و داش آکل هتنوز خيلی حرف باهم دارند.
لالا لالايي ،لالا لالايي ...

انگارطوطی خوابش برد.من هم برم بخوابم تا از صدای تق تق کيبوردم بيدار نشدند.; )
شب خوش.

خصوصی:

بابا من يکجا فقط يک کلمه از اين علی آقا سگ پز نوشتم. کلی email (که البته بيشتر از طرف بچه های اون ور آب بود)دريافت کردم که احساسات نوستالژيک خودشون رو نسبت به خود علی آقا و مغازه اش و غذاهاش و خاطره های جانبی بيان کرده بودند.برام جالب بود.کلی تو دل بچه ها جا خوش کرده و انگار جزء مهمی از خاطرات دوران دانشجويي بچه ها تو دانشگاه مون رو تشکيل می ده. کاش ما هم يک سگ پز بوديم ها L

ولی واقعا شايد حق با اونها باشه .خودم وقتی نگاه می کنم ،می بينم چه خاطرات عجيب غريبی که تو اين مغازه نداشتيم.چه شرطهايی رو می باختيم و اينجا جيبمون خالی می شد.چقدر سر بهونه های واهی به يک بدبخت آويزون می شديم که شيرينی بده.وقتی امير اولين بار رفت جلو(بعد از اينکه من چند ساعت قبل از اون بهش جرات می دادم) و تونست با طرفش صحبت کنه ،من آوردمش اينجا و دمار از روزگارش درآوردم .وقتی احسان خواست به يه نفر اظهار محبت کنه و از اون و دوستاش اجازه خواست که پول اونها رو هم حساب کنه و اون دختره گفت نه و طفلک غذاش کوفتش شد و تموم اون روز پکر بود. وقتی اولين بار اون سوژه اومد جلوم و ازم يک سوال کرد و من از خوشحالی می خواستم تموم دنيا رو مهمون کنم و چون فقط امير باهام بود،واسه 2 نفر آدم به اندازه 5 نفر مخلفات سفارش دادم و کلی از غذاهامون موند، اينکه توپ ترين جک های تو زندگيم رو تو همين مغازه شنيدم ،اينکه چقدر خلايق سعی می کردند که بعد از کلاسهای ساعت 12 به بهانه های مختلف(از گرفتن جزوه گرفته تا ادامه بحثهای ناتمام در کلاس) سراغ يکی از همکلاسيهای مونث خود برند و به بهانه ادامه صحبت اون روز ناهار رو در خدمت علی آقا و اون حاج خانوم بدوی بگذرونند(البته لازم به توضيح نيست که اون حاج خانم بدوی هم نامردی نمی کردند و سعی می کردند گرونترين غذاهای علی آقا رو تو چنين روزهايي امتحان کنند و اينطوری حق همنشينی خود رو از حضرت آقا خيلی شيک بستونند!)

نه انگار ، وزن خاطراتش همچين کم نيست. دلم می خواد خيلی از خاطراتم رو تو اين مغازه علی آقا کم کم تعريف کنم.

زنده باد علی آقا سگ پز!
بابا من يکجا فقط يک کلمه از اين علی آقا سگ پز نوشتم. کلی email (که البته بيشتر از طرف بچه های اون ور آب بود)دريافت کردم که احساسات نوستالژيک خودشون رو نسبت به خود علی آقا و مغازه اش و غذاهاش و خاطره های جانبی بيان کرده بودند.برام جالب بود.کلی تو دل بچه ها جا خوش کرده و انگار جزء مهمی از خاطرات دوران دانشجويي بچه ها تو دانشگاه مون رو تشکيل می ده. کاش ما هم يک سگ پز بوديم ها L
ولی واقعا شايد حق با اونها باشه .خودم وقتی نگاه می کنم ،می بينم چه خاطرات عجيب غريبی که تو اين مغازه نداشتيم.چه شرطهايی رو می باختيم و اينجا جيبمون خالی می شد.چقدر سر بهونه های واهی به يک بدبخت آويزون می شديم که شيرينی بده.وقتی امير اولين بار رفت جلو(بعد از اينکه من چند ساعت قبل از اون بهش جرات می دادم) و تونست با طرفش صحبت کنه ،من آوردمش اينجا و دمار از روزگارش درآوردم .وقتی احسان خواست به يه نفر اظهار محبت کنه و از اون و دوستاش اجازه خواست که پول اونها رو هم حساب کنه و اون دختره گفت نه و طفلک غذاش کوفتش شد و تموم اون روز پکر بود. وقتی اولين بار اون سوژه اومد جلوم و ازم يک سوال کرد و من از خوشحالی می خواستم تموم دنيا رو مهمون کنم و چون فقط امير باهام بود،واسه 2 نفر آدم به اندازه 5 نفر مخلفات سفارش دادم و کلی از غذاهامون موند، اينکه توپ ترين جک های تو زندگيم رو تو همين مغازه شنيدم ،اينکه چقدر خلايق سعی می کردند که بعد از کلاسهای ساعت 12 به بهانه های مختلف(از گرفتن جزوه گرفته تا ادامه بحثهای ناتمام در کلاس) سراغ يکی از همکلاسيهای مونث خود برند و به بهانه ادامه صحبت اون روز ناهار رو در خدمت علی آقا و اون حاج خانوم بدوی بگذرونند(البته لازم به توضيح نيست که اون حاج خانم بدوی هم نامردی نمی کردند و سعی می کردند گرونترين غذاهای علی آقا رو تو چنين روزهايي امتحان کنند و اينطوری حق همنشينی خود رو از حضرت آقا خيلی شيک بستونند!)

نه انگار ، وزن خاطراتش همچين کم نيست. دلم می خواد خيلی از خاطراتم رو تو اين مغازه علی آقا کم کم تعريف کنم.
زنده باد علی آقا سگ پز!

خصوصی:

آرش 10 ارديبهشت appointment داره تو دبی.اين پسر شجاع خودشو توپ کرده رفته اونجا..مدارک المپياد ، شناسنامه خانوادگی و paper هاش رو ترجمه کرده و با خودش برده .يک رزومه کاری و يک تاييديه مبنی بر اينکه وقتی برمی گرده ،بهش يک کار شيک می دند(نمی دونم اسم رسمی اين تاييديه چيه؟!)البته اين آخری ديگه خالی بنديه! اين بشر عمرا خارج دانشگاه کار نکرده و اصلا نمی دونه جاوا چيه؟ فقط کم مونده بره اجدادش رو از تو قبر بلند کنه و اونها را با خودش ببره سفارت present کنه که شفاعتش رو بکنند... بگذريم.

من هم کپی passport ام رو بهش دادم که اگه apply ش موفق بود ،واسه من هم appointment بگذاره ،والا هيچی!خلاصه شده موش آزمايشگاهی ما طفلک! خدا عوضش بده.

من ترجيح می دم که آزاد و سبکبال برم.البته راستش بعضی از اين مدارک رو ندارم اصلا.المپيادی که نيستم.paper هم می تونستم داشته باشم ،2 تا عوض يکی ،ولی خب گشاد بازی درآوردم .هر چی اين استادم بهم گفت که اين کارت رو می تونی paper کنی ،اصلا حوصله اش رو نداشتم.خب اونوقت شعورم نمی رسيد که يه paper چقدر می تونه مهم باشه.بی خيالش. ولی خب رزومه کاری و اون تاييديه رو از مدير عاملمون مي خوام که بهم بده .اون هم حتما اين کار رو می کنه ،ولی خب تو دلش می گه :"بخور باش ! من اگه غلط بکنم ديگه به تو کار بدم." شايد هم حق داشته باشه طفلک!

آره ، همون بهتر که سبکبارتر برم که اگه reject شدم ،بتونم دمم رو بگذارم پشت کولم و برگردم!

اصولا هميشه دلم می خواسته مثل بادبادک باشم.اين واسم سوال بوده که آدمها چطور می تونند انقدر به فکر محکم کردن شرايط فعلی خودشون باشند و مدام سعی می کنند که خودشون رو با بندهای مختلف به يه جا fix کنند.من اصلا نمی دونم که آدمها چطور می تونند واسه خودشون يه گوشه از اين دنيا رو انتخاب کنند و سندش رو بنام خودشون بزنند و اونو سقف و سرپناه دائمی شون تصور کنند.من به همه جا به چشم يه مکانی گذرا نگاه می کنم.به هيچ جا نمی تونم عادت کنم(خونه دوران کودکی يه خورده قضيه ش فرق داره)زندگی کولی وار و خونه به دوشی رو بيشتر دوست دارم.اين وابستگيها آدم رو محافظه کار بار مياره.يه اينرسی سکون تو آدم ايجاد می کنه که اونو از تغيير شرايط اطرافش می ترسونه.و اين يعنی فاجعه. اينرسی به نظر من برای يک روح مسافر و رونده يعنی فاجعه!هميشه دوست داشتم مثل بادبادک سبکبال باشم.ولی مشکل اينجاست که گاهی اوقات کسی نيست که فوتم کنه! :(
آرش 10 ارديبهشت appointment داره تو دبی.اين پسر شجاع خودشو توپ کرده رفته اونجا..مدارک المپياد ، شناسنامه خانوادگی و paper هاش رو ترجمه کرده و با خودش برده .يک رزومه کاری و يک تاييديه مبنی بر اينکه وقتی برمی گرده ،بهش يک کار شيک می دند(نمی دونم اسم رسمی اين تاييديه چيه؟!)البته اين آخری ديگه خالی بنديه! اين بشر عمرا خارج دانشگاه کار نکرده و اصلا نمی دونه جاوا چيه؟ فقط کم مونده بره اجدادش رو از تو قبر بلند کنه و اونها را با خودش ببره سفارت present کنه که شفاعتش رو بکنند... بگذريم.
من هم کپی passport ام رو بهش دادم که اگه apply ش موفق بود ،واسه من هم appointment بگذاره ،والا هيچی!خلاصه شده موش آزمايشگاهی ما طفلک! خدا عوضش بده.
من ترجيح می دم که آزاد و سبکبال برم.البته راستش بعضی از اين مدارک رو ندارم اصلا.المپيادی که نيستم.paper هم می تونستم داشته باشم ،2 تا عوض يکی ،ولی خب گشاد بازی درآوردم .هر چی اين استادم بهم گفت که اين کارت رو می تونی paper کنی ،اصلا حوصله اش رو نداشتم.خب اونوقت شعورم نمی رسيد که يه paper چقدر می تونه مهم باشه.بی خيالش. ولی خب رزومه کاری و اون تاييديه رو از مدير عاملمون مي خوام که بهم بده .اون هم حتما اين کار رو می کنه ،ولی خب تو دلش می گه :"بخور باش ! من اگه غلط بکنم ديگه به تو کار بدم." شايد هم حق داشته باشه طفلک!
آره ، همون بهتر که سبکبارتر برم که اگه reject شدم ،بتونم دمم رو بگذارم پشت کولم و برگردم!

اصولا هميشه دلم می خواسته مثل بادبادک باشم.اين واسم سوال بوده که آدمها چطور می تونند انقدر به فکر محکم کردن شرايط فعلی خودشون باشند و مدام سعی می کنند که خودشون رو با بندهای مختلف به يه جا fix کنند.من اصلا نمی دونم که آدمها چطور می تونند واسه خودشون يه گوشه از اين دنيا رو انتخاب کنند و سندش رو بنام خودشون بزنند و اونو سقف و سرپناه دائمی شون تصور کنند.من به همه جا به چشم يه مکانی گذرا نگاه می کنم.به هيچ جا نمی تونم عادت کنم(خونه دوران کودکی يه خورده قضيه ش فرق داره)زندگی کولی وار و خونه به دوشی رو بيشتر دوست دارم.اين وابستگيها آدم رو محافظه کار بار مياره.يه اينرسی سکون تو آدم ايجاد می کنه که اونو از تغيير شرايط اطرافش می ترسونه.و اين يعنی فاجعه. اينرسی به نظر من برای يک روح مسافر و رونده يعنی فاجعه!هميشه دوست داشتم مثل بادبادک سبکبال باشم.ولی مشکل اينجاست که گاهی اوقات کسی نيست که فوتم کنه! :(

۱۳۸۱ اردیبهشت ۷, شنبه

خصوصی:

امروز عصر باد شديدی می وزيد.به همون اندازه که بارون رو دوست دارم ،از وزش باد شديد بدم مياد.يه جور احساس ترس و اضطراب بهم دست می ده.بيشتر ياد اين شعر فروغ می افتم:

در کوچه باد می آيد

اين ابتدای ويرانی است.

آن روز هم که دست های تو ويران شدند،باد می آمد.

تو يکی از کلاسهامون تو ابن سينا که ساعت30 :7 صبح تشکيل می شد،دوجلسه پشت سرهم اين شعر رو،روی تخته سياه نوشته بودند. استاد عزيز دفعه اول چيزی نگفت.بار دوم شروع کرد به تمسخر و مزه پروندن و اينکه اين تفکرات و ادبيات واسه دختربچه های دبيرستانيه(البته ظاهرا ديگه دختر بچه نيستند!)البته بيسواد نمی دونست که اين شعر مال فروغه.والا جرات نمی کرد اينطوری ور بزنه.می خواستم بلند شم و بهش اعتراض کنم.ولی خوب ممکن بود که ملت فکر کنه من اينها رو، روی تخته می نويسم.راستی من می خواستم چی بهش بگم؟چطور بايد بهش اعتراض می کردم؟شما بوديد ،چی می گفتيد؟
امروز عصر باد شديدی می وزيد.به همون اندازه که بارون رو دوست دارم ،از وزش باد شديد بدم مياد.يه جور احساس ترس و اضطراب بهم دست می ده.بيشتر ياد اين شعر فروغ می افتم:

در کوچه باد می آيد
اين ابتدای ويرانی است.
آن روز هم که دست های تو ويران شدند،باد می آمد.

تو يکی از کلاسهامون تو ابن سينا که ساعت30 :7 صبح تشکيل می شد،دوجلسه پشت سرهم اين شعر رو،روی تخته سياه نوشته بودند. استاد عزيز دفعه اول چيزی نگفت.بار دوم شروع کرد به تمسخر و مزه پروندن و اينکه اين تفکرات و ادبيات واسه دختربچه های دبيرستانيه(البته ظاهرا ديگه دختر بچه نيستند!)البته بيسواد نمی دونست که اين شعر مال فروغه.والا جرات نمی کرد اينطوری ور بزنه.می خواستم بلند شم و بهش اعتراض کنم.ولی خوب ممکن بود که ملت فکر کنه من اينها رو، روی تخته می نويسم.راستی من می خواستم چی بهش بگم؟چطور بايد بهش اعتراض می کردم؟شما بوديد ،چی می گفتيد؟
خب خانوم گل هم رفت .انگار فهميده بود چند روزه که دارم بلاگهاش رو می خونم! ياد اين روزنامه های زنجيره ای (!!!) می افتم که طلسم شده بود که هر وقت می رفتم سراغ يکيشون ،ظرف زمان کمی توقيف می شدند.بهار ،عصر آزادگان ، صبح امروز رو من بيشتر از 2 هفته نتونستم بخونم. ماهنامه پيام امروز رو هم فقط 3 شماره آخرش رو خوندم و کيان رو 4 شماره آخرش (اين آخری رو بيشتر واسه مقاله های دکتر سروش می گرفتم.چون فقط اون واسه ما پايين تر از ليسانس ها صحبت می کرد! )
حالا قضيه رفتن خانوم گل شده.انگار اين قوه قضاييه بو کشيده که من داشتم بلاگش رو می خوندم!
خودش که می گه می خوام برم "پوست بندازم".من نمی دونم مگه مجبوريد پوست در آريد که بعد بخوايد اونو به اين سختی بندازيد.من يادمه يکبار وقتی دوم دبيرستان بودم ،(همون موقع که خوندن کتابهای دکتر شريعتی رو شروع کرده بودم)يکبار اساسی پوست انداختم .بعد از اون ديگه نگذاشتم اصلا پوست در آرم که بخوام بعد پوست بندازم.به اين نتيجه رسيدم که اينطوری شيک تره!
اين رفتن و اومدن ها(گاهی هم مفقود الاثر شدنها) هم حکايتی شده! يکی می ره پوست بندازه، يکی می ره تو خاک يه مدت پيش ريشه اش،يکی روز تولدش برمی گرده…ولی ما همون آقايی که بوديم ،هستيم! ; )

بخاطر رفتن خانم گل يک دقيقه سکوت کنيم (اگه صدای گوگوش بگذاره!) :(

۱۳۸۱ اردیبهشت ۶, جمعه

دوشنبه که رفته بودم دانشگاه، يکی از دوستهای نزديکم رو ديدم.درحاليکه تو سايت نشسته بودم و مشغول وبگردی،اومد و از پشت با دستاش جلوی چشمهام رو گرفت.ولی من يه لحظه هيکل دراز و قناسش رو از تو مونيتور ديدم و کيه که ندونه از اين گونه فقط يه دونه تو دانشکده هستش.يه مدت بود نديده بودمش. سريع log off يدم و رفتيم تو همون نيمکت هميشگی مون تو فضای سبز روبروی دانشکده نشستيم .به نظر من قشنگترين فضای سبز دانشگاه رو ،دانشکده ما داره.مخصوصا تو اين فصل که ديوانه کننده می شه.ياد ترم 4 افتاديم که زده بوديم به سيم آخر.يکشنبه و سه شنبه ظهرها که همه خلايق می رفتند سر کلاس،تازه اين محوطه ساکت می شد و صدای جيک جيک همزمان گنجشکها شهوت پرواز رو تو وجود آدم زنده می کرد.ما هم در حاليکه می بايست سر کلاس الگوريتمها باشيم ،می نشستيم رو صندلی هميشگی مون و تصور می کرديم که الان استاد عزيز داره چه زوری می زنه که الگوريتمهای گراف رو ثابت کنه و يه جا که گير می کنه ،چطوری به خودش می پيچه!!

گفت که اون هم پذيرش گرفته و داشت از مشکلات يه زندگی متاهلی تو اونجا برام درددل می کرد.آقا فرمودند که اگه نتونم خانومم رو ببرم ،عمرا نميرم. بعد من يه خورده ناله کردم و اون به من دلداری داد! نمی دونم که بحث چطور به اون شخصيت ويژه کشيده شد.هم خيلی دلم می خواست که ازش يه خبر داشته باشم و هم دلم نمی خواست.به هر حال بدون اينکه من ازش بپرسم، گفت که براش از يکی از دانشگاههای خوب US پذيرش اومده و اون هم رفتنيه.من هم سعی می کردم که خودم رو بی تفاوت جلوه بدم. چون به میم گفته بودم که اونو فراموش کردم.به خودم هم همين رو گفته بودم!

انگار همين چند روز پيش بود. واسه ثبت نام اومده بوديم دانشگاه .واسه اولين بار.ما بايد می رفتميم تو يک تالار بزرگ .من طبق معمول دير رسيدم.هنوز پر کردن اون فرمهای خفن رو شروع نکرده بودم که ديدم يه موجود به طول حداکثر 155 و وزن حداکثر 50 کيلو درحاليکه بشدت از بودن خودش احساس رضايت می کرد ،داشت تالار رو ترک می کرد.اونوقت علاوه بر جذابيت نسبی، فقط يه چيز تو اون چهره بود که يه خورده عجيب بود.تو بين اون همه چهره عبوس و مضطرب(که چهره غالب تو دانشگاه ماست !!)اون لبخند رو لباش بود و سرش رو خيلی منسجم بالا گرفته بود.اون روز که کارم تموم شد و از دانشگاه می رفتم بيرون ،احساس کردم که يه چيزی تو دانشگاه جا گذاشتم،

اون ميومد تو کلاس و من نگاش می کردم.

اون از کلاس می رفت بيرون و من نگاش می کردم.

اون سر کلاس از استاد سوال می کرد و من نگاش می کردم.

استاد و بچه ها درباره صفر و يک بحث می کردند و من نگاش می کردم.

اون يه مانتوی طوسی داشت که خيلی بهش ميومد و بعضی از روزها اونو می پوشيد و من اون روزها خيلی نگاش می کردم.

تو بهار يه مانتوی گشاد می پوشيد به رنگ سبز جوادی که من خيلی از اون بدم ميومد.اين مانتو بجای من هم تو تنش گريه می کرد!ولی من بازهم نگاش می کردم.

اون يه دوست داشت که من خيلی ازش بدم ميومد.يه مدت خيلی بهم چسبيده بودند،ولی من بازهم نگاش می کردم.

اون ميومد از من درباره کلاس شبکه می پرسيد و من تا يه مدت فقط نگاش می کردم.(يادم می رفت که منتظر جوابشه!)

بين ما يه ديوار بود ،ولی من از پنجره نگاش می کردم.

بين دنياهامون يه آسمون فاصله بود،ولی من از اين فاصله هم نگاش می کردم.

چشماش می گفتند مغروره،سنگه!، ولی من بازهم نگاش می کردم.

اون کم کم داشت پر می گرفت و من فقط نگاش می کردم.

من ترسو بودم و فقط نگاش می کردم.

من مغرور بودم و فقط نگاش می کردم.

باهاش احساس غريبی می کردم و فقط نگاش می کردم.

اون به من گفت: "نه!" سه بار هم گفت و من فقط نگاش می کردم.

داشت يادم می رفت که آدم تو دانشگاه انگار قراره يه هدفی به اسم تحصيل داشته باشه.فقط نگاش می کردم.

يکی از روزها که زياد دور نيست اون از اينجا می ره و من شايد برم فرودگاه که برای آخرين بار نگاش کنم.
دوشنبه که رفته بودم دانشگاه، يکی از دوستهای نزديکم رو ديدم.درحاليکه تو سايت نشسته بودم و مشغول وبگردی،اومد و از پشت با دستاش جلوی چشمهام رو گرفت.ولی من يه لحظه هيکل دراز و قناسش رو از تو مونيتور ديدم و کيه که ندونه از اين گونه فقط يه دونه تو دانشکده هستش.يه مدت بود نديده بودمش و يه عالمه حرف تو دلمون انبار شده بود. سريع log off يدم و رفتيم تو همون نيمکت هميشگی مون تو فضای سبز روبروی دانشکده نشستيم .به نظر من قشنگترين فضای سبز دانشگاه رو ،دانشکده ما داره.از اون ساختمون جديد که دارن واسه دانشکده مون می سازند ،متنفرم.خوبه که دارم می رم از اينجا(هر چند اون ساختمون جديد بدرد بچه هامون بخوره!!! ).مخصوصا تو اين فصل که ديوانه کننده می شه.ياد ترم 4 افتاديم که زده بوديم به سيم آخر.يکشنبه و سه شنبه ظهرها که همه خلايق می رفتند سر کلاس،تازه اين محوطه ساکت می شد و صدای جيک جيک همزمان گنجشکها شهوت پرواز رو تو وجود آدم زنده می کرد.ما هم در حاليکه می بايست سر کلاس الگوريتمها باشيم ،می نشستيم رو صندلی هميشگی مون و تصور می کرديم که الان استاد عزيز داره چه زوری می زنه که الگوريتمهای گراف رو ثابت کنه و يه جا که گير می کنه ،چطوری به خودش می پيچه!!بعد که از اين اراجيف خسته می شديم ،اون سرش رو می گذاشت رو پاهای من و با اون لنگهای درازش تالاپ می شد رو نيمکت(بچم از اول استعداد تالاپ شدنش خوب بود.فقط يکی نبود که بهش بگه حالا که تالاپ می شه ،بره رو يه چيز بهتر تالاپ شه.)من هم واکمن رو از خورجينم درمی آوردم اون آهنگ TANGO TO EVORAی Lorrena McKennit روبراش زمزمه می کردم و با هم می رفتيم تو آسمونها.
بعد با توجه به اينکه هر دومون به اين نتيجه رسيديم که اين احساس نوستالژيک واسه سلامتی روحی جفتمون(و بويژه من) اصلا خوب نيست ،از آسمونها برگشتيم پايين و يه خورده درباره موضوعات روزمره صحبت کرديم.گفت که اون هم پذيرش گرفته و داشت از مشکلات يه زندگی متاهلی تو اونجا برام درددل می کرد.آقا فرمودند که اگه نتونم خانومم رو ببرم ،عمرا نميرم.من هم بهش گفتم : "بابا مرسی ! همسر مهربان و وفادار، کشتی ما رو!" بعد يه خوده بهش دلداری دادم.بعد من يه خورده ناله کردم (البته نه از زندگی مجردی تو اونجا !!،بلکه از شرايط ويزا گرفتن) و اون به من دلداری داد! نمی دونم که بحث چطور به اون شخصيت ويژه کشيده شد.هم خيلی دلم می خواست که ازش يه خبر داشته باشم و هم دلم نمی خواست.به هر حال بدون اينکه من ازش بپرسم، گفت که براش از يکی از دانشگاههای خوب US پذيرش اومده و اون هم رفتنيه.من هم سعی می کردم که خودم رو بی تفاوت جلوه بدم. چون به مجيد گفته بودم که اونو فراموش کردم.به خودم هم همين رو گفته بودم!

انگار همين چند روز پيش بود. واسه ثبت نام اومده بوديم دانشگاه .واسه اولين بار.ما بايد می رفتميم تو يک تالار بزرگ .من طبق معمول دير رسيدم.هنوز پر کردن اون فرمهای خفن رو شروع نکرده بودم که ديدم يه موجود به طول حداکثر 155 و وزن حداکثر 50 کيلو درحاليکه بشدت از بودن خودش احساس رضايت می کرد ،داشت تالار رو ترک می کرد.اونوقت علاوه بر جذابيت نسبی، فقط يه چيز تو اون چهره بود که يه خورده عجيب بود.تو بين اون همه چهره عبوس و مضطرب(که چهره غالب تو دانشگاه ماست !!)اون لبخند رو لباش بود و سرش رو خيلی منسجم بالا گرفته بود.اون روز که کارم تموم شد و از دانشگاه می رفتم بيرون ،احساس کردم که يه چيزی تو دانشگاه جا گذاشتم ،ولی هر چی خودم و خورجينم رو وارسی کردم ،ديدم تکميلم.ولی بعدها فهميدم که چه جزء مهمی از وجودم رو تو دانشگاه جا گذاشتم و اون روز مرتکب چه نگاه پرهزينه ای شده بودم.

اون ميومد تو کلاس و من نگاش می کردم.
اون از کلاس می رفت بيرون و من نگاش می کردم.
اون سر کلاس از استاد سوال می کرد و من نگاش می کردم.
استاد و بچه ها درباره صفر و يک بحث می کردند و من نگاش می کردم.
اون يه مانتوی طوسی داشت که خيلی بهش ميومد و بعضی از روزها اونو می پوشيد و من اون روزها خيلی نگاش می کردم.
تو بهار يه مانتوی گشاد می پوشيد به رنگ سبز جوادی که من خيلی از اون بدم ميومد.اين مانتو بجای من هم تو تنش گريه می کرد!ولی من بازهم نگاش می کردم.
اون يه دوست داشت که من خيلی ازش بدم ميومد.يه مدت خيلی بهم چسبيده بودند،ولی من بازهم نگاش می کردم.
اون ميومد از من درباره کلاس شبکه می پرسيد و من تا يه مدت فقط نگاش می کردم.(يادم می رفت که منتظر جوابشه!)
بين ما يه ديوار بود ،ولی من از پنجره نگاش می کردم.
بين دنياهامون يه آسمون فاصله بود،ولی من از اين فاصله هم نگاش می کردم.
چشماش می گفتند مغروره،سنگه!، ولی من بازهم نگاش می کردم.
اون کم کم داشت پر می گرفت و من فقط نگاش می کردم.
من ترسو بودم و فقط نگاش می کردم.
من مغرور بودم و فقط نگاش می کردم.
باهاش احساس غريبی می کردم و فقط نگاش می کردم.
اون به من گفت: "نه!" سه بار هم گفت و من فقط نگاش می کردم.
داشت يادم می رفت که آدم تو دانشگاه انگار قراره يه هدفی به اسم تحصيل داشته باشه.فقط نگاش می کردم.
يکی از روزها که زياد دور نيست اون از اينجا می ره و من شايد برم فرودگاه که برای آخرين بار نگاش کنم.
بشدت دلم هوس آهنگ "غريبه" رو کرده.يادم رفته که يه زمانی می تونستم با گيتارم اونو کامل بزنم. ولی چون مدتها نرفتم سراغش و غبار رو هم از روش پاک نکردم ،با هام قهر کرده و سيمهاش باهام غريبی می کنند و من هم با اونها.
برم سراغ گوگوش ، واسه شنيدن صدای ناز اون نبايد ناز کسی رو خريد.

ندونسته
دلمو به غريبه سپردم
اون غريبه رو ساده شمردم
گول چشم سياهشو خوردم

رفت از اين شهر
که دلم رو به خون بکشونه
جون من رو به لب برسونه
جای ديگه آتيش بسوزونه

ندونستم که غريبه
هر چی باشه
يه غريبه است.

۱۳۸۱ اردیبهشت ۴, چهارشنبه

وقتی بعد از 7 ، 8 ساعت مطلب publish شده تون رو نتونيد اينجا ببينيد ،چه حالی بهتون دست می ده؟!

خصوصی:

در وصف احوالات ديشب همان بس که بگم دو تا بلاگ قشنگ و با ارزش رو کشف کردم.جاذبه شون اونقدر زياد بودکه ديدن فيلم "Beautiful Mind"که به هزار زور از دوستم گرفته بودم رو از خاطرم بردو امروز واسه اينکه بتونم يه شب ديگه اونو پيش خودم نگه دارم،مجبور شدم که همون سناريوهای ديروز رو با لحن ملتمسانه تری تکرار کنم و کلی هم فحش بخورم.ولی فکر کنم که به کلمات و جملات قصار اين دو بلاگ می ارزيد.

اوليش اينجاست ،که بقول آيدا اصلا دل آدم با خوندن حرفهاش نمی گيره.نويسنده اش خيلی قشنگ می تونه برای دل تنگ خودش ساز بزنه و اونو صيقل بده .صدای اين ساز اونقدر رسا و گرمه که از فرسنگها دورتر بر دل مخاطبهاش هم اثر می گذاره.بنظر من ورژن بالاتر همون لامپ خودمونه ،با يک extension از رمانتيسم و فرقش با لامپ اينه که اون لامپ رفته زير بيرق کفر و روشنايي شو از برق 110 ولت آمريکايي می گيره، ولی اين ورژن جديد ،به يه منبع ديگه وصله و شايد "چراغش در خانه می سوزه!"

فقط يه جمله از بلاگش می گم و اين شما و اين دلتنگستان :

Some people see things; and say "Why?"

But I dream things that never were; and I say "Why not?"

George Bernard Shaw

می خوام بگم که اين حرف دغدغه هميشگی منو چقدر مختصر و مفيد بيان کرده.

آقای دلتنگ، به اون سگ پزهای آمريکايي بگو که ما چه "علی سگ پز" توپی داريم اينجا!!(حيف که علی سگ پز تو مغازه اش به اينترنت وصل نيست ها ،والا کلی ذوق می کرد که جهانی شده)!

بلاگ بعدی مال خانوم گله که من واسه خودم متاسفم که چرا تا الان کشفش نکرده بودم.چند تا از بلاگهای سوگولي شو اينجا ميارم.ولی بقيه اش رو خودتون بريد بخونيد. به کسايي که دنبال شناختن روحهای ناآرام و وحشی هستند ، شديدا recommend می شه.(فقط اگه حق توحش می خوايد ،بايد از خودشون بگيريد.شرمنده!)

"دكتر شريعتي يك بار به يه دختري كه خيلي فيلسوف شده بوده و همش سوالات اساسي ميكرده ميگه كه اكثرا احساس نياز به جنس مخالف(در تمام جوانب نه فقط جسمي)يك همچين جوش و خروشي رو در آدم ها ا يجاد ميكنه.خيلي ها بعد از ارضاء اين نيازشون تمام سوالاتشون رو فراموش ميكنن و سخت مشغول زندگي ميشوند.و ديگه هرگز به ياد نميارن كه چرا به دنيا اومديم و قراره اينجا چه خاكي تو سر خودمون يا سر بغل دستيمون بريزيم"

توضيحات لازم(از غريب آشنا): خب اين شخصيت بعد از 7 يا 8 سال شاگردی تو مکتب معلمش انقدر پخته شده که بتونه ادبيات و جملات دکترش رو تشخيص بده( ودر واقع بوی معلمش رو از اين جمله ها حس کنه!) من فکر می کنم هيچ کی مثل اين معلم از زوايای پنهان روح و رفتارهای شاگرداش مطلع نبوده و مثل اون نمی تونسته گاهی اوقات با با زبان طنز و در عين حال رک به اصطلاح "پته اونها رو بريزه رو آب!"من اگه تو اون کلاس بودم ،فکر کنم اول از خنده روده بر می شدم و انقدر می خنديدم که دکتر برگرده بهم بگه :"نگاه کنيد ،نگاه کنيد، نمونه اش همين قرتيه!"ولی خب اين حرف منو کلی به فکر فرو برد.در ضمن تعجب می کنم که چرا من که کتابهای دکتر رو “ليسيدم و چريدم و دريدم” ، اين جمله تو ذهنم نيست و در واقع جايي نديدمش!!؟می دونيد! واسه من اين کسر لاتی آخه!!! ;)

داشت يادم می رفت که يه کارهايی قرار بود بکنم .خب اين هم بقيه ش،از اينجا تا اون آخر ديگه مال خانوم گله :

●ذهنهای بزرگ در مورد انديشه ها بحث می کنند، ذهنهای متوسط در مورد حوادث، ذهنهای کوچک در مورد آدمها. (Unknown)

من تك تك اينا رو با گوشت و پوستم تجربه كرده ام.

● اين فارسي تايپ كردن هم قصه اي شده به خدا.وقتي ميخواهي بنويسي “ت”يك دفعه اشتباهي چشمت ميدود روي T وبرعكس.

آن روز با كسي صحبت ميكردم،من فارسي تايپ ميكردم او فينگليسي.يك چيزي گفت من متوجه نشدم بعد كه توضيح داد آمدم بنويسم “آها!” كه اشتباهي روي معادل انگليسي آنها تايپ كردم(AHAدر محيط فارسي)!نتيجه يك چيز بي ادبي ميشود! افتاد؟

و نيزنزديك بودن بعضي از حروف روي كي بورد گاهي مسائل جالبي به بار مي آورد.تصور كنيد چنين پيغامي دريافت كرده ايد:“mkiss you”معلوم است طرفتان با سرعت تايپ كرده و دستش به جاي يك كليد دو كليد نزديك هم را فشار داده.شما كدام را انتخاب ميكنيد؟؟؟؟

از نزديك شدن به انسان ها واهمه دارم.هرچند در محيط كار و خانواده مرا آدمي شوخ،خاكي و محرم اسرار ناگفته شان ميدانند،اين ارتباط يك طرفه است.

● يادتونه كارتون اون دهكده(دراگون) كه يه بچه خرس توش بود يه رازي تو دلش بود كه نبايد به كسي ميگفت؟

اونقدر بهش فشار اومد كه دلش باد كرد و مريض شد.بعد دكتر اومد و فهميد چشه(دكتر هم دكتراي تو شعر و قصه)

بهش گفت تا اين راز از دلت نره بيرون حالت خوب نميشه.خرسه گفت نبايد به كسي بگم،دكتره گفت برو يه گوشه از جنگل كه هيچكس نيست داد بزن…

منم يه همچين حسي دارم.دوستان خيلي خوبي دارم ولي يه چيزي تو دل منه كه هنوز هيچ كس،هيچكس رو پيدا نكردم بهش بگم.اين انصافه؟يعني تو دنياي به اين بزرگي حتي يك نفر هم پيدا نميشه كه اون حس رو نسبت بهش پيدا كنم و …دختر و پسرش برام فرق نميكنه.الان بزرگترين آرزوم اينه كه يه آدمي با همين موقعيت خاص پيدا كنم.در حال گذر از دين به بي ديني…با تمام دغدغه هايي كه داره مثل خوره منو ميخوره.آدمي كه از تو دل خيلي چيزاي نوراني رد شده باشه ولي نتونسته باشه يه قبس نور هم براي خودش برداره.و حالا سر به طغيان زده.ميترسم.ميترسم.همدردي نميبينم.هرچه هست يا ملامت است كه كافر شدي يا تشويق و سوت و كف است كه بيا بيا خوش آمدي…

اگه تا اينجا رو خونديد ،ديگه click اضافه حروم نکنيد بريد تو بلاگش،خوشگلهاش رو خودم براتون آوردم.بقيش مال خودشp:

شب خوش.
در وصف احوالات ديشب همان بس که بگم دو تا بلاگ قشنگ و با ارزش رو کشف کردم.جاذبه شون اونقدر زياد بودکه ديدن فيلم "Beautiful Mind"که به هزار زور از دوستم گرفته بودم رو از خاطرم بردو امروز واسه اينکه بتونم يه شب ديگه اونو پيش خودم نگه دارم،مجبور شدم که همون سناريوهای ديروز رو با لحن ملتمسانه تری تکرار کنم و کلی هم فحش بخورم.ولی فکر کنم که به کلمات و جملات قصار اين دو بلاگ می ارزيد.
اوليش اينجاست ،که بقول آيدا اصلا دل آدم با خوندن حرفهاش نمی گيره.نويسنده اش خيلی قشنگ می تونه برای دل تنگ خودش ساز بزنه و اونو صيقل بده .صدای اين ساز اونقدر رسا و گرمه که از فرسنگها دورتر بر دل مخاطبهاش هم اثر می گذاره.بنظر من ورژن بالاتر همون لامپ خودمونه ،با يک extension از رمانتيسم و فرقش با لامپ اينه که اون لامپ رفته زير بيرق کفر و روشنايي شو از برق 110 ولت آمريکايي می گيره، ولی اين ورژن جديد ،به يه منبع ديگه وصله و شايد "چراغش در خانه می سوزه!"
فقط يه جمله از بلاگش می گم و اين شما و اين دلتنگستان :
Some people see things; and say "Why?"
But I dream things that never were; and I say "Why not?"
George Bernard Shaw

می خوام بگم که اين حرف دغدغه هميشگی منو چقدر مختصر و مفيد بيان کرده.
آقای دلتنگ، به اون سگ پزهای آمريکايي بگو که ما چه "علی سگ پز" توپی داريم اينجا!!(حيف که علی سگ پز تو مغازه اش به اينترنت وصل نيست ها ،والا کلی ذوق می کرد که جهانی شده)!

بلاگ بعدی مال خانوم گله که من واسه خودم متاسفم که چرا تا الان کشفش نکرده بودم.چند تا از بلاگهای سوگولي شو اينجا ميارم.ولی بقيه اش رو خودتون بريد بخونيد. به کسايي که دنبال شناختن روحهای ناآرام و وحشی هستند ، شديدا recommend می شه.(فقط اگه حق توحش می خوايد ،بايد از خودشون بگيريد.شرمنده!)

"دكتر شريعتي يك بار به يه دختري كه خيلي فيلسوف شده بوده و همش سوالات اساسي ميكرده ميگه كه اكثرا احساس نياز به جنس مخالف(در تمام جوانب نه فقط جسمي)يك همچين جوش و خروشي رو در آدم ها ا يجاد ميكنه.خيلي ها بعد از ارضاء اين نيازشون تمام سوالاتشون رو فراموش ميكنن و سخت مشغول زندگي ميشوند.و ديگه هرگز به ياد نميارن كه چرا به دنيا اومديم و قراره اينجا چه خاكي تو سر خودمون يا سر بغل دستيمون بريزيم"
توضيحات لازم(از غريب آشنا): خب اين شخصيت بعد از 7 يا 8 سال شاگردی تو مکتب معلمش انقدر پخته شده که بتونه ادبيات و جملات دکترش رو تشخيص بده( ودر واقع بوی معلمش رو از اين جمله ها حس کنه!) من فکر می کنم هيچ کی مثل اين معلم از زوايای پنهان روح و رفتارهای شاگرداش مطلع نبوده و مثل اون نمی تونسته گاهی اوقات با با زبان طنز و در عين حال رک به اصطلاح "پته اونها رو بريزه رو آب!"من اگه تو اون کلاس بودم ،فکر کنم اول از خنده روده بر می شدم و انقدر می خنديدم که دکتر برگرده بهم بگه :"نگاه کنيد ،نگاه کنيد، نمونه اش همين قرتيه!"ولی خب اين حرف منو کلی به فکر فرو برد.در ضمن تعجب می کنم که چرا من که کتابهای دکتر رو “ليسيدم و چريدم و دريدم” ، اين جمله تو ذهنم نيست و در واقع جايي نديدمش!!؟می دونيد! واسه من اين کسر لاتی آخه!!! ;)

داشت يادم می رفت که يه کارهايی قرار بود بکنم .خب اين هم بقيه ش،از اينجا تا اون آخر ديگه مال خانوم گله :

●ذهنهای بزرگ در مورد انديشه ها بحث می کنند، ذهنهای متوسط در مورد حوادث، ذهنهای کوچک در مورد آدمها. (Unknown)
من تك تك اينا رو با گوشت و پوستم تجربه كرده ام.

● اين فارسي تايپ كردن هم قصه اي شده به خدا.وقتي ميخواهي بنويسي “ت”يك دفعه اشتباهي چشمت ميدود روي T وبرعكس.
آن روز با كسي صحبت ميكردم،من فارسي تايپ ميكردم او فينگليسي.يك چيزي گفت من متوجه نشدم بعد كه توضيح داد آمدم بنويسم “آها!” كه اشتباهي روي معادل انگليسي آنها تايپ كردم(AHAدر محيط فارسي)!نتيجه يك چيز بي ادبي ميشود! افتاد؟
و نيزنزديك بودن بعضي از حروف روي كي بورد گاهي مسائل جالبي به بار مي آورد.تصور كنيد چنين پيغامي دريافت كرده ايد:“mkiss you”معلوم است طرفتان با سرعت تايپ كرده و دستش به جاي يك كليد دو كليد نزديك هم را فشار داده.شما كدام را انتخاب ميكنيد؟؟؟؟

از نزديك شدن به انسان ها واهمه دارم.هرچند در محيط كار و خانواده مرا آدمي شوخ،خاكي و محرم اسرار ناگفته شان ميدانند،اين ارتباط يك طرفه است.

● يادتونه كارتون اون دهكده(دراگون) كه يه بچه خرس توش بود يه رازي تو دلش بود كه نبايد به كسي ميگفت؟
اونقدر بهش فشار اومد كه دلش باد كرد و مريض شد.بعد دكتر اومد و فهميد چشه(دكتر هم دكتراي تو شعر و قصه)
بهش گفت تا اين راز از دلت نره بيرون حالت خوب نميشه.خرسه گفت نبايد به كسي بگم،دكتره گفت برو يه گوشه از جنگل كه هيچكس نيست داد بزن…
منم يه همچين حسي دارم.دوستان خيلي خوبي دارم ولي يه چيزي تو دل منه كه هنوز هيچ كس،هيچكس رو پيدا نكردم بهش بگم.اين انصافه؟يعني تو دنياي به اين بزرگي حتي يك نفر هم پيدا نميشه كه اون حس رو نسبت بهش پيدا كنم و …دختر و پسرش برام فرق نميكنه.الان بزرگترين آرزوم اينه كه يه آدمي با همين موقعيت خاص پيدا كنم.در حال گذر از دين به بي ديني…با تمام دغدغه هايي كه داره مثل خوره منو ميخوره.آدمي كه از تو دل خيلي چيزاي نوراني رد شده باشه ولي نتونسته باشه يه قبس نور هم براي خودش برداره.و حالا سر به طغيان زده.ميترسم.ميترسم.همدردي نميبينم.هرچه هست يا ملامت است كه كافر شدي يا تشويق و سوت و كف است كه بيا بيا خوش آمدي…

اگه تا اينجا رو خونديد ،ديگه click اضافه حروم نکنيد بريد تو بلاگش،خوشگلهاش رو خودم براتون آوردم.بقيش مال خودشp:
شب خوش.

خصوصی:

نظريات راديکال يک پينک فلويديش

بابا اين پينک فلويديش خوبه زياد وارد اين مسائل نميشه ها.من خودم فکر می کردم که اصولا تو سنت شکنی و مبارزه با عرفهای غلط جامعه خيلی پيشقدم هستم و بسادگی هيچ برچسبی رو نه از دين ،نه از سنت و نه از تاريخ قبول نمی کنم.زرشک!!! هر چی اين حرفهای پينک فلويديش رو خوندم،نتونستم فلسفه ش رو زير سوال ببرم.ولی وقتی به جنبه های واقعی اون نيگاه می کردم ،می ديدم به اين سادگيها هم نيست. دلم می خواد بعدا بيشتر درباره اش صحبت کنم(لازم به توضيح نيست که پينک فلويديش تو اون نوشته انقلابی خودش فقط سوال مطرح کرد و راه حلی ارايه ندادو اين خودش کار قشنگيه).ولی چرا بين فلسفه و احساس ما انقدر تناقض وجود داره؟چرا من ،خورشيد و خيلی های ديگه می خواهيم اتوبان ها بی انتها باشند،شعر سفرمون بی انتها باشه ،دل به دريا بسپاريم ،خودمون رو بسپاريم به همسفرمون و حتی نخوايم بدونيم مقصدمون کجاست.نمی دونم چرا همه تو همون تفکر اسطوره ای و شاه پريونی کلاسيک غرق هستند که يکی از راه می رسه ،يکی که مثل هيچ کس نيست و ته دل ما هری می ريزه پايين .به قول دکتر شريعتی،"مگر غرورها را برای آن نمی پروريم که آن را بر سر را مسافری که چشم براه آمدنش هستيم ،قرباني کنيم!".نمی دونم اين دکلمه به خاطر صدای خواننده ش انقدر دلنشينه يا اينکه خيلی از ما بهش اينطوری احساس می کنيم :

يک نفر آمد که حرف عشقو با ما زد

دل ترسوی ما هم دل به دريا زد

به يک دريای طوفانی ،

دل ما رفته به مهمانی،

چه دوره ساحلش!

از دور پيدا نيست.

يه عمری راه و در قدرت ما نيست

بايد پارو نزد ،وا داد.

بايد دل رو به دريا داد

خودش می بردت هر جا دلش خواست.

به هر جا برد،

بدون ساحل همونجاست.

يعنی اينها فقط شعره؟ کشکه ؟نمی دونم.شايد بايد با نگاه خشک فلسفی اونها رو زير سوال برد!

ولی خورشيدخانم از دست اين دوست اصوليش چی می کشه ها ؟!من نمی دونم آيا جرات می کنه که قصه ديونگی هاش و دل به دريا سپردنهاش رو واسه اون تعريف کنه يا نه ؟اگه هم تعريف کنه ،احتمالا پينک فلويدش گوشش رو می کشه يا کلش رو می کنه.ولی اين به نظر من يه غمنيمته. هر کس به چنين مهاری که در واقع از جنس آگاهی و هوشياری هستش ،احتياج داره.حالا می خواد دوست آدم باشه ،پدر يا مادر باشه، يک معلم باشه يا اينکه يکی از من های خود آدم باشه. من هم اگه چنين غنيمتی داشتم، مجبور نبودم هزينه چشم بستن ها و قمارهابازی های عاشقانه خودم رو انقدر سنگين پس بدم.
نظريات راديکال يک پينک فلويديش
بابا اين پينک فلويديش خوبه زياد وارد اين مسائل نميشه ها.من خودم فکر می کردم که اصولا تو سنت شکنی و مبارزه با عرفهای غلط جامعه خيلی پيشقدم هستم و بسادگی هيچ برچسبی رو نه از دين ،نه از سنت و نه از تاريخ قبول نمی کنم.زرشک!!! هر چی اين حرفهای پينک فلويديش رو خوندم،نتونستم فلسفه ش رو زير سوال ببرم.ولی وقتی به جنبه های واقعی اون نيگاه می کردم ،می ديدم به اين سادگيها هم نيست. دلم می خواد بعدا بيشتر درباره اش صحبت کنم(لازم به توضيح نيست که پينک فلويديش تو اون نوشته انقلابی خودش فقط سوال مطرح کرد و راه حلی ارايه ندادو اين خودش کار قشنگيه).ولی چرا بين فلسفه و احساس ما انقدر تناقض وجود داره؟چرا من ،خورشيد و خيلی های ديگه می خواهيم اتوبان ها بی انتها باشند،شعر سفرمون بی انتها باشه ،دل به دريا بسپاريم ،خودمون رو بسپاريم به همسفرمون و حتی نخوايم بدونيم مقصدمون کجاست.نمی دونم چرا همه تو همون تفکر اسطوره ای و شاه پريونی کلاسيک غرق هستند که يکی از راه می رسه ،يکی که مثل هيچ کس نيست و ته دل ما هری می ريزه پايين .به قول دکتر شريعتی،"مگر غرورها را برای آن نمی پروريم که آن را بر سر را مسافری که چشم براه آمدنش هستيم ،قرباني کنيم!".نمی دونم اين دکلمه به خاطر صدای خواننده ش انقدر دلنشينه يا اينکه خيلی از ما بهش اينطوری احساس می کنيم :

يک نفر آمد که حرف عشقو با ما زد
دل ترسوی ما هم دل به دريا زد
به يک دريای طوفانی ،
دل ما رفته به مهمانی،
چه دوره ساحلش!
از دور پيدا نيست.
يه عمری راه و در قدرت ما نيست
بايد پارو نزد ،وا داد.
بايد دل رو به دريا داد
خودش می بردت هر جا دلش خواست.
به هر جا برد،
بدون ساحل همونجاست.

يعنی اينها فقط شعره؟ کشکه ؟نمی دونم.شايد بايد با نگاه خشک فلسفی اونها رو زير سوال برد!

ولی خورشيدخانم از دست اين دوست اصوليش چی می کشه ها ؟!من نمی دونم آيا جرات می کنه که قصه ديونگی هاش و دل به دريا سپردنهاش رو واسه اون تعريف کنه يا نه ؟اگه هم تعريف کنه ،احتمالا پينک فلويدش گوشش رو می کشه يا کلش رو می کنه.ولی اين به نظر من يه غمنيمته. هر کس به چنين مهاری که در واقع از جنس آگاهی و هوشياری هستش ،احتياج داره.حالا می خواد دوست آدم باشه ،پدر يا مادر باشه، يک معلم باشه يا اينکه يکی از من های خود آدم باشه. من هم اگه چنين غنيمتی داشتم، مجبور نبودم هزينه چشم بستن ها و قمارهابازی های عاشقانه خودم رو انقدر سنگين پس بدم.
وای اين ندا ست انقدر دلبر شده .منو بگيد که واسه بدست آوردن انسجام گذشته به بلاگش مراجعه کردم.يکی رو ديدم که اول نشناختمش. من هم گردنم رو 90 درجه چرخوندم که face to face نگاهش کنم.يه مدت گردنم همينطور موند و داشتم فکر می کردم : "ای کاش من هم يک اکبر بودم!"نمی دونم. اين ندا خانوم اگه به فکر گردن خودش نيست ،لااقل به فکر گردن بيننده هاش باشه.آخه اين انصاف نيست که تو اين سن جوونی گردنشون کج بشه.حداقل تو يه عکس ديگش ،گردنش رو 90 درجه می چرخوند اونور که حداقل برآيند نيروهای وارد بر گردن ما 0 می شد. نه؟؟؟؟(با لحن آقا خشايار ادا شود)
اين هم از انسجام امشب ما!!!
خب چند روز بود که status ام اين بود : "Goodbye Blue Sky ".ديگه با اجازه pink floyd عوضش می کنم و می گذارم "Hello Blue Sky".
بلاگر خجالت بکش، من يک ربع پيش post کردم.پس چرا نمياريش؟! هان ؟ نکنه تو هم آمريکايی هستی ؟!

خصوصی:

اول اول بايد از ايميهای شما دوستهای خوبم ،چه اينور آب و چه اونور آب که به من لطف کرديد و با من همدردی کرديد(حالا اونايی که نمی دونند ،فکر نکنند مامانم مرده ،نه بابا .چند تا بلاگ اخيرم رو ببينيد ،متوجه می شيد.)همه حرفهاتون رو با دقت خوندم.چه اونجايي که با هام احساس همدردی کرده بوديد،چه اونجايی که خبرهای اميدوار کننده بهم داده بوديد و چه اونجايی که از من انتقاد کرده بوديد.و بايد بگم که به همشون به يه نوعی احتياج داشتم.

فقط می خوام يه چيزی بگم و اون اينکه شايد شما از دلايل من واسه رفتن آگاه نباشيد.يه قسمت اين دلايل طبيعيه و يه قسمتهاييش هم مربوط به شرايط و اتفاقاتی هستش که مربوط به زندگی خودمه(و نتيجتا غيرطبيعی!!!).هنوز اين حرفها رو نزدم و شما شايد اين عکس العمل منو بدون در نظر گرفتن اون نيمه پنهان قضاوت کرده باشيد.بايد فرصت کنم که اونها رو کم کم بگم اينجا(حالا اگه اونها رو بگم ،ممکنه خرابتر بشه.ولی اشکال نداره!)بخدا من هنوز "ممل آمريکايي" نشدم که بخوام از اون کارها بکنم(تازه من خيلی زرنگ تر از اون هستم.آخه کسی مگه گوگوش رو ول می کنه می ره آمريکا! ;) ) پس نمی خواهم به اين متهم بشم که ايده آلهام cheap هستند.بارها برام اتفاق افتاده که برای رسيدن به روياهام له له می زدم و وقتی بهشون رسيدم،ديگه تو چشمم سرابی بيش نبودن. ولی بايد قبول کرد که بعضی اتفاقات هستش که صرف نظر از ارزش ذاتی خودشون، می تونند خيلی مسير زندگی آدم رو عوض کنند.شما که چند تا چيز(مثلا پيرهن) از من بيشتر پاره کرديد ،بهتر بايد بدونيد.پس فقط يه خورده ،يه کوچولو خودتونو جای من بگذاريد.يادمه پارسال همين موقعها بود که مثلا قرار بود آخرين ترمم رو بگذرونم و به اميد خدا تابستون فارغ بشم(شما بخونيد فارغ التحصيل.ولی تو شريف اصولا آدمها اول بايد فارغ بشند ،بعد فارغ التحصيل!!!)که حوالی خرداد ماه يک هو گفتند که پاسدارهای امام زمان کم شدند و سربازی رو ديگه نمی فروشيم .باتوجه به اينکه از زمان حذف و اضافه گذشته بود، اينجانب مجبور شدم که برم پيش يکی از استادهام و ازش بخوام که 3 واحد شيرين رو به من 0 بده که بتونم ترمم رو کش بدم.واون هم در حاليکه نيشش رو باز کرده بود و اون دندونهای زشت و بدترکيبش تا بنا گوش معلوم بود(واسه اينکه قيافش براتون تداعی بشه ،تو yahoo messenger اين رو تايپ کنيدD: )گفت :

- عزيزم اين اولين باريه که يه دانشجو چنين چيزی از من خواسته.باکمال ميل اين کار رو می کنم و قيافت رو هم به خاطرمی سپارم!!

من هم که می بينيد قيافش رو هنوز بياد دارم!!! اين از پارسال .اين هم از امسال که بعد از پذيرش گرفتن و تازه وقتی که می خوای بری واسه ويزا apply کنی ،يه هو يه عده آدم IQ می زنند و يه راه حل شيک واسه تامين امنيت ملی آمريکا پيدا می کنند... بگذريم!

ولی ما پوست کلفت تر از اين حرفها هستيم.يه فرمايش گوهربار می گه که :

"آمريکا هيچ غلطی نمی تواند بکند."

ما هم فرزند انقلاب هستيم و وقتی فرمايش گوهر بار به گوشمون می خوره،از سر جامون بلند می شيم و می گيم تکبير.شما هم بگيد تکبييييييييييييير!
اول اول بايد از ايميهای شما دوستهای خوبم ،چه اينور آب و چه اونور آب که به من لطف کرديد و با من همدردی کرديد(حالا اونايی که نمی دونند ،فکر نکنند مامانم مرده ،نه بابا .چند تا بلاگ اخيرم رو ببينيد ،متوجه می شيد.)همه حرفهاتون رو با دقت خوندم.چه اونجايي که با هام احساس همدردی کرده بوديد،چه اونجايی که خبرهای اميدوار کننده بهم داده بوديد و چه اونجايی که از من انتقاد کرده بوديد.و بايد بگم که به همشون به يه نوعی احتياج داشتم.
فقط می خوام يه چيزی بگم و اون اينکه شايد شما از دلايل من واسه رفتن آگاه نباشيد.يه قسمت اين دلايل طبيعيه و يه قسمتهاييش هم مربوط به شرايط و اتفاقاتی هستش که مربوط به زندگی خودمه(و نتيجتا غيرطبيعی!!!).هنوز اين حرفها رو نزدم و شما شايد اين عکس العمل منو بدون در نظر گرفتن اون نيمه پنهان قضاوت کرده باشيد.بايد فرصت کنم که اونها رو کم کم بگم اينجا(حالا اگه اونها رو بگم ،ممکنه خرابتر بشه.ولی اشکال نداره!)بخدا من هنوز "ممل آمريکايي" نشدم که بخوام از اون کارها بکنم(تازه من خيلی زرنگ تر از اون هستم.آخه کسی مگه گوگوش رو ول می کنه می ره آمريکا! ;) ) پس نمی خواهم به اين متهم بشم که ايده آلهام cheap هستند.بارها برام اتفاق افتاده که برای رسيدن به روياهام له له می زدم و وقتی بهشون رسيدم،ديگه تو چشمم سرابی بيش نبودن. ولی بايد قبول کرد که بعضی اتفاقات هستش که صرف نظر از ارزش ذاتی خودشون، می تونند خيلی مسير زندگی آدم رو عوض کنند.شما که چند تا چيز(مثلا پيرهن) از من بيشتر پاره کرديد ،بهتر بايد بدونيد.پس فقط يه خورده ،يه کوچولو خودتونو جای من بگذاريد.يادمه پارسال همين موقعها بود که مثلا قرار بود آخرين ترمم رو بگذرونم و به اميد خدا تابستون فارغ بشم(شما بخونيد فارغ التحصيل.ولی تو شريف اصولا آدمها اول بايد فارغ بشند ،بعد فارغ التحصيل!!!)که حوالی خرداد ماه يک هو گفتند که پاسدارهای امام زمان کم شدند و سربازی رو ديگه نمی فروشيم .باتوجه به اينکه از زمان حذف و اضافه گذشته بود، اينجانب مجبور شدم که برم پيش يکی از استادهام و ازش بخوام که 3 واحد شيرين رو به من 0 بده که بتونم ترمم رو کش بدم.واون هم در حاليکه نيشش رو باز کرده بود و اون دندونهای زشت و بدترکيبش تا بنا گوش معلوم بود(واسه اينکه قيافش براتون تداعی بشه ،تو yahoo messenger اين رو تايپ کنيدD: )گفت :
- عزيزم اين اولين باريه که يه دانشجو چنين چيزی از من خواسته.باکمال ميل اين کار رو می کنم و قيافت رو هم به خاطرمی سپارم!!

من هم که می بينيد قيافش رو هنوز بياد دارم!!! اين از پارسال .اين هم از امسال که بعد از پذيرش گرفتن و تازه وقتی که می خوای بری واسه ويزا apply کنی ،يه هو يه عده آدم IQ می زنند و يه راه حل شيک واسه تامين امنيت ملی آمريکا پيدا می کنند... بگذريم!

ولی ما پوست کلفت تر از اين حرفها هستيم.يه فرمايش گوهربار می گه که :
"آمريکا هيچ غلطی نمی تواند بکند."
ما هم فرزند انقلاب هستيم و وقتی فرمايش گوهر بار به گوشمون می خوره،از سر جامون بلند می شيم و می گيم تکبير.شما هم بگيد تکبييييييييييييير!

۱۳۸۱ اردیبهشت ۲, دوشنبه

خصوصی:

می بينم که رويا، صاحب بلاگ تنها چند واژه داره مثل من اين اخبار رو دنبال می کنه و ديشب که بلاگش رو خوندم، يه چيزهای اميدوار کننده نوشته بود.ولی خب نتونستم اصل لايحه رو از آدرسی که داده بود ،پيدا کنم(نتايج يک search رو نبايد اينطوری لينک داد فکر کنم.)

نکته ديگه اينکه فکرکنم کاملترين ليست بلاگرهای هم دانشگاهی مون رو تو بلاگش جمع کرده که مدتها مرجع خودم هم بود. فقط يه مشکل کوچولو داشت و اون هم اينکه يه عنصر مهم وشريف تو اين ليست نبود ; )خوشحالم که خودش خيلی زود اين مشکل رو حل کرد:)

مر سی رويا جان!حالا ديگه اين ليست کامل شد.حالا من می تونم از "خدمات متقابلcopy و paste" استفاده کنم و اين ليست رو تو صفحه خودم هم بيارم.البته با رعايت قانون Copy Right و کسب اجازه از مولف.
می بينم که رويا، صاحب بلاگ تنها چند واژه داره مثل من اين اخبار رو دنبال می کنه و ديشب که بلاگش رو خوندم، يه چيزهای اميدوار کننده نوشته بود.ولی خب نتونستم اصل لايحه رو از آدرسی که داده بود ،پيدا کنم(نتايج يک search رو نبايد اينطوری لينک داد فکر کنم.)
نکته ديگه اينکه فکرکنم کاملترين ليست بلاگرهای هم دانشگاهی مون رو تو بلاگش جمع کرده که مدتها مرجع خودم هم بود. فقط يه مشکل کوچولو داشت و اون هم اينکه يه عنصر مهم وشريف تو اين ليست نبود ; )خوشحالم که خودش خيلی زود اين مشکل رو حل کرد:)
مر سی رويا جان!حالا ديگه اين ليست کامل شد.حالا من می تونم از "خدمات متقابلcopy و paste" استفاده کنم و اين ليست رو تو صفحه خودم هم بيارم.البته با رعايت قانون Copy Right و کسب اجازه از مولف.
خب فقط منتظر بودم که اون خبر نحس رو تو روزنامه های وطنی ببينم که به مبارکی و ميمنت چشمم روشن شد.انواع مفسرهای مغزم رو load کرده بودم وهر بار سعی می کردم که اين خبر رو يکجور تفسير کنم.چه شلم شوربايی شده بود.نمی دونستم مشمول کدوم پاراگراف می شم.اميدوار کننده ترين قسمتش همون بود که گفته بود :

"اما وزير امور خارجه آمريکا می تواند در مورد کسانی که خطری برای امنيت ملی آمريکا محسوب نمی شوند ،در مورد اين قانون استثنا قائل شود."

يعنی چند تا دانشجوی مردنی مثل من چطور می تونند امنيت ملی آمريکا رو بخطر بندازن. رفتم چند بار خودم رو تو آيينه ورانداز کردم ،ببينم آيا می تونم تهديدی واسه امنيت ملی آمريکا باشم يا نه!!!به نظر خودم که زياد وحشتناک نيومدم.تا وزير امور خارجه آمريکا نظرشون چی باشه؟ (;

تا مدتها تو همين افکار بچه گانه و ابلهانه بودم.بچه های شرکت هم می دونستند که امروز سگ تشريف دارم و حتی امير ،نزديکترين دوستم تو شرکت ،"آسته ميومد ،آسته می رفت تا گربه شاخش نزنه!"نمی دونم مدير عاملمون چطور جرات کرد که اومد يه کار cheap بهم داد که انجام بدم.تو اينجور مواقع احساس نخودی بودن به من دست می ده (و لازم به ذکر نيست که اصلا احساس مساعدی نيست برام!)و احساس می کنم که منو فرستادند دنبال نخودچی. خب حالا ،تو ذهنم می مونه تا بعد.

احساس می کنم که اين اولين باريه که سياست داره پاشو می ذاره رو دمم.اين اولين باريه که ممکنه مجبور شم طعم تلخشو بچشم.هميشه ديگران رو ديده بودم که مجبور می شند اين کار رو بکنند واز برآشفتگی چهره اونها من هم قاعدتا تاثير می گرفتم.سياست برام هميشه آگاهی از اوضاع اجتماعی و خوندن مقالات چند تا روشنفکر و روزنامه نگار و بدنبال اون فلسفه بافی های خودم بوده که گاهی فقط در عالم فکر و ذهنم باقی می موند و در نهايت ممکن بود يه چيزهايی هم رو کاغذ بنويسم.هميشه حساسيت سياسی رو تعهدی حس می کردم که بار آگاهی روی دوشم می گذاشت .خب هر وقت می خسته می شدم ،يواشکی مي گذاشتمش رو زمين يا بارم رو سبک می کردم.

فکر می کردم حالا حالاها می تونم واکس زده و اتوکشيده ژست روشنفکری به خودم بگيرم و صاحبان زر و زور و تزوير رو واسه خودم نقد کنم.وقتی تهمينه ميلانی درباره فيلمش، "نيمه پنهان" گفته بود که :"اين فيلم حکايت نسلی است که بخاطر درگير شدن در بازيهای سياسی ناخواسته، فرصت عاشق شدن رو از دست داد. "(نقل به مضمون)پيش خودم فکر می کردم که حالا حالاها زوده که بخوام به اين هزينه ها فکر کنم.سياست .ولی سياست واقعا پررو تو از اين حرفهاست.اگه ما نريم طرفش ،اون مياد پاچه مونو می گيره.

فقط متاسفم که افسارزندگی آينده ام ،خواسته يا ناخواسته تو دست يک سری از آدمهايي هست که تنها چيزی که براشون مهمه ،منافع و بقای خودشونه.يکی طرف اين افسار به اين طرف آب مربوطه و يک طرف به اون ور آب.يکی مي گه بايد دو سال از عمرت رو بعنوان خدمت به مملکت ،مگس بپرونی و يکی می گه چون تابعيت کشوری رو داری که رژيم حاکم بر اون از تروريسم حمايت می کنه، پس بهت ويزا نمی ديم.تو رو خدا به طرز فکر و ادبياتی که اين جورج بوش تو صحبتهاش بکار می بره ،توجه کنيد.ازنظر من از حيث ماهيت فرق چندانی با ورژن وطنی خودمون نداره.فقط اون يکی با پشتوانه واقعی هارت و پورت می کنه و اين يکی بی پشتوانه فتوی می ده.به ژست های cowboy يي اين مردک دقت کنيد.فقط يه خورده تو کوچه باغهای تگزاس چرخيده و فيلمهای وسترن دهه 60 ، 70 رو ديده و اين شکلی شده.بيخود نيست که موقع انتخابات رياست جمهوری آمريکا من و همکلاسيم احسان مدام اخبار رو تعقيب می کرديم و اميدوار بوديم که الگور بجای اين مردک رای بياره.(حالا کاری به اين موضوع ندارم که يکی از دلايل احسان واسه اين حساسيتش اين بود که "بابا ،شماها که نمی دونيد.الگور 3 تا دختر داره،يکی از يکی خوشگلتر و ملوستر.احتمالا فکر می کرد که الگور بعد از پيروزيش هر سه تا رو واسه آقا پست می کنه به عنوان شيرينی!.") خصوصيات اون ورژن وطنی رو هم که خودتون بهتراز من می دونيد!

خب بايد قبول کنم که کم کم دارم بزرگ می شم.اينو بايد دير يا زود درک کنم که هر نسلی بايد به شيوه خودش هزينه جهل و بنيادگرايی و قدرت طلبی سردمداران و سياستمداران عصر خودش رو بده.

نمی دونم اينو کجا خونده بودم قبلا ،فقط می دونم يه زمانی اونو به يه دليل زمزمه می کردم و الان به يه دليل ديگه ،

رويای يخ زده

رويای ديشبم را برمی دارم

و در يخدان می گذارم

تا روزی که يه بابای سپيد موی شوم

آن وقت رويای يخ زده قشنگم را بيرون می آورم

آبش می کنم، گرمش می کنم

و بعد گوشه ای می نشينم

و انگشتان سالخورده ام را در آن می گذارم.
خب فقط منتظر بودم که اون خبر نحس رو تو روزنامه های وطنی ببينم که به مبارکی و ميمنت چشمم روشن شد.انواع مفسرهای مغزم رو load کرده بودم وهر بار سعی می کردم که اين خبر رو يکجور تفسير کنم.چه شلم شوربايی شده بود.نمی دونستم مشمول کدوم پاراگراف می شم.اميدوار کننده ترين قسمتش همون بود که گفته بود :
"اما وزير امور خارجه آمريکا می تواند در مورد کسانی که خطری برای امنيت ملی آمريکا محسوب نمی شوند ،در مورد اين قانون استثنا قائل شود."
يعنی چند تا دانشجوی مردنی مثل من چطور می تونند امنيت ملی آمريکا رو بخطر بندازن. رفتم چند بار خودم رو تو آيينه ورانداز کردم ،ببينم آيا می تونم تهديدی واسه امنيت ملی آمريکا باشم يا نه!!!به نظر خودم که زياد وحشتناک نيومدم.تا وزير امور خارجه آمريکا نظرشون چی باشه؟ (;
تا مدتها تو همين افکار بچه گانه و ابلهانه بودم.بچه های شرکت هم می دونستند که امروز سگ تشريف دارم و حتی امير ،نزديکترين دوستم تو شرکت ،"آسته ميومد ،آسته می رفت تا گربه شاخش نزنه!"نمی دونم مدير عاملمون چطور جرات کرد که اومد يه کار cheap بهم داد که انجام بدم.تو اينجور مواقع احساس نخودی بودن به من دست می ده (و لازم به ذکر نيست که اصلا احساس مساعدی نيست برام!)و احساس می کنم که منو فرستادند دنبال نخودچی. خب حالا ،تو ذهنم می مونه تا بعد.

احساس می کنم که اين اولين باريه که سياست داره پاشو می ذاره رو دمم.اين اولين باريه که ممکنه مجبور شم طعم تلخشو بچشم.هميشه ديگران رو ديده بودم که مجبور می شند اين کار رو بکنند واز برآشفتگی چهره اونها من هم قاعدتا تاثير می گرفتم.سياست برام هميشه آگاهی از اوضاع اجتماعی و خوندن مقالات چند تا روشنفکر و روزنامه نگار و بدنبال اون فلسفه بافی های خودم بوده که گاهی فقط در عالم فکر و ذهنم باقی می موند و در نهايت ممکن بود يه چيزهايی هم رو کاغذ بنويسم.هميشه حساسيت سياسی رو تعهدی حس می کردم که بار آگاهی روی دوشم می گذاشت .خب هر وقت می خسته می شدم ،يواشکی مي گذاشتمش رو زمين يا بارم رو سبک می کردم.
فکر می کردم حالا حالاها می تونم واکس زده و اتوکشيده ژست روشنفکری به خودم بگيرم و صاحبان زر و زور و تزوير رو واسه خودم نقد کنم.وقتی تهمينه ميلانی درباره فيلمش، "نيمه پنهان" گفته بود که :"اين فيلم حکايت نسلی است که بخاطر درگير شدن در بازيهای سياسی ناخواسته، فرصت عاشق شدن رو از دست داد. "(نقل به مضمون)پيش خودم فکر می کردم که حالا حالاها زوده که بخوام به اين هزينه ها فکر کنم.سياست .ولی سياست واقعا پررو تو از اين حرفهاست.اگه ما نريم طرفش ،اون مياد پاچه مونو می گيره.
فقط متاسفم که افسارزندگی آينده ام ،خواسته يا ناخواسته تو دست يک سری از آدمهايي هست که تنها چيزی که براشون مهمه ،منافع و بقای خودشونه.يکی طرف اين افسار به اين طرف آب مربوطه و يک طرف به اون ور آب.يکی مي گه بايد دو سال از عمرت رو بعنوان خدمت به مملکت ،مگس بپرونی و يکی می گه چون تابعيت کشوری رو داری که رژيم حاکم بر اون از تروريسم حمايت می کنه، پس بهت ويزا نمی ديم.تو رو خدا به طرز فکر و ادبياتی که اين جورج بوش تو صحبتهاش بکار می بره ،توجه کنيد.ازنظر من از حيث ماهيت فرق چندانی با ورژن وطنی خودمون نداره.فقط اون يکی با پشتوانه واقعی هارت و پورت می کنه و اين يکی بی پشتوانه فتوی می ده.به ژست های cowboy يي اين مردک دقت کنيد.فقط يه خورده تو کوچه باغهای تگزاس چرخيده و فيلمهای وسترن دهه 60 ، 70 رو ديده و اين شکلی شده.بيخود نيست که موقع انتخابات رياست جمهوری آمريکا من و همکلاسيم احسان مدام اخبار رو تعقيب می کرديم و اميدوار بوديم که الگور بجای اين مردک رای بياره.(حالا کاری به اين موضوع ندارم که يکی از دلايل احسان واسه اين حساسيتش اين بود که "بابا ،شماها که نمی دونيد.الگور 3 تا دختر داره،يکی از يکی خوشگلتر و ملوستر.احتمالا فکر می کرد که الگور بعد از پيروزيش هر سه تا رو واسه آقا پست می کنه به عنوان شيرينی!.") خصوصيات اون ورژن وطنی رو هم که خودتون بهتراز من می دونيد!
خب بايد قبول کنم که کم کم دارم بزرگ می شم.اينو بايد دير يا زود درک کنم که هر نسلی بايد به شيوه خودش هزينه جهل و بنيادگرايی و قدرت طلبی سردمداران و سياستمداران عصر خودش رو بده.

نمی دونم اينو کجا خونده بودم قبلا ،فقط می دونم يه زمانی اونو به يه دليل زمزمه می کردم و الان به يه دليل ديگه ،

رويای يخ زده
رويای ديشبم را برمی دارم
و در يخدان می گذارم
تا روزی که يه بابای سپيد موی شوم
آن وقت رويای يخ زده قشنگم را بيرون می آورم
آبش می کنم، گرمش می کنم
و بعد گوشه ای می نشينم
و انگشتان سالخورده ام را در آن می گذارم.

۱۳۸۱ فروردین ۳۱, شنبه

خصوصی:

انگار به ما نيومده چند روز مثل آدم نفس بکشيم.انگار همين ديروز بود که نوشتم يه ايميل اميدوار کننده از آرش دريافت کردم.امروز بعد از مدتها رفتم دانشگاه(بدلايلی منطقی و بعضا غير منطقی با خودم مبارزه می کنم که اين اتفاق کمتر بيفته)رفتم تقاضای خروج از کشورم رو واسه apply کردن ويزا آماده کنم و بدم معاون آموزشی امضا کنه تا برای بار دوم اين پروسه جانفرسا رو شروع کنم.بعد از اينکه درخواستم رو امضا کرد ، رفتم پيش وحيد ببينم فرمت نامه ام مشکلی نداشته باشه(عاقلانه اين بود که اين کار رو قبل از امضا گرفتن انجام بدم.حالا!)اولش کلی با هم گفتيم و خنديديم(البته به دليل اينکه خانوم وحيد رو کامپيوتر بغلی تو سايت نشسته بود ،کاملا بهداشتی و با کلاس با هم شوخی می کرديم.مرحبا!)وحيد توصيه کرد ننويس می خوای واسه apply کردن ويزا بری،بنويس می خوای بری TOEFL و GRE بدی.(حالا اينکه آدم تو عرض يکسال چند بار اين امتحانها رو می خواد بده، بماند)بعد يهو برگشت گفت :"

"چقدر می دی اگه الان سه سوت حال شريفت رو بگيرم."

گفتم :"عمرا ! ،حاجيت الان سبکه مثل بادبادک. p:"

گفت : "پس بذار فوتت کنم بری بالا.شنيدی قراره student visa رو اصولا منتفی کنن؟!"

بعدش هم شروع کرد به شرح ايميلهايي که بچه ها از اون ور زده بودن و ذکر منابعشون.خيلی دلم می خواست شيک بهش بگم بسه ديگه ،خفه شو! ولی خوب بدليل حضور همون خانوم بدوی،اينو بهش نگفتم .فقط بهش گفتم :

"ببين وحيد، من ترجيح می دم اينطور تصور کنم که اصلا امروز تو رو نديدم و ما باهم صحبتی نکرديم!"بعد هم ازشون خداحافظی کردم و زدم از دانشگاه بيرون.

يه مدت بعد ديدم خونم و دارم مثل اين افغانی ها که تازه از سر ساختمون برگشتن،پشت سر هم سانديس سر می کشم.تو اين مواقع يه لحظه نمی تونم بنشينم.رفتم يکی از آلبومهای CCCatch رو گذاشتم و volume رو اونقدر زياد کردم که صدای لرزه هاش منو از محيط اطراف ايزوله کنه.خواهرم که تو اين مواقع می دونه که نبايد بهم نزديک بشه و به قول خودش بيشتر بايد به فکر پاچه هاش باشه تا من.مدام تو يه اتاق 3 در 4 قدم می زدم.می دونستم يه نفر شايد منتظر باشه تو اين دو روز بهش زنگ بزنم، ولی خوب نمی تونستم. نمی دونم چی شد که يهو يادم اومد که قراره دختر خالم بياد که بهش فيزيک درس بدم.وای خدا نه!!! نمی دونم اين 2 ،3 ساعت درس دادن به دختر خالم چطور گذشت .فقط گاهی اوقات می ديدم که اون داره زير زير می خنده. نمی دونم داشت به سوتی های من می خنديد يا اينکه ياد تيکه های دوست پسرش می افتاد.

بعد از اينکه 2خترخالم رفت ،يه راست رفتم سراغ بساط شبانه و اول ايميلهام رو چک کردم.Bulk Mail(2) ، اه ،حالم بهم می خوره از اين bulk mail ها ! فقط سمانه برام offline گذاشته بود و منو تشويق کرده بود که بچه خوبی شدم و ديگه زياد چت نمی کنم و دارم مثل يه بچه خوب رو پروژم کار می کنم.بعدش رفتم سراغ بلاگ بچه ها.

وای خدا ،عجب رويای قشنگ و خلسه عميقيه اين بلاگ خونی! در آن واحد دو خصلت متناقض داره که من خيلی از اين تضادش لذت می برم.هم آدم رو آگاه و هوشيار می کنه و هم آدم رو می بره تو فراموشی. که البته من تو اين حال به دوميش بيشتر احتياج داشتم. بلاگ خورشيد و آيدا و شبح و هيس رو خوندم.(کارتم داره تموم ميشه .يادم باشه يه سر به هيس بزنم.اين تبليغش وسوسه انگيزه!) پينک فلويديش هم که بلاگش رو update نکرده بود. با اينکه تو اين شرايط حوصله لامپ و روشنايي رو نداشتم ،گفتم حالا کليدش رو بزنم ،شايد خبری ،تاييدی ، تکذيبی.(همون يه ماه پيش که يه نيمچه خبری در اينباره داده بود، خوندمش .ولی اونوقت تازه پذيرشم اومده بود و اصلا دلم نمی خواست که اين خبر رو جدی بگيرم.)ديدم هيچ خبری نيست.فقط حضرت آقا يه عکس از فضای دانشگاه شون رو در معرض ديد عموم قرار داده بود و گفته بود که اين تنها دليل جذابيت دانشگاهشون تو اين روزها نيست.بلکه آقا پسرها کلی از احساس گرمازدگی خانومها تو اين گرمای زود از راه رسيده مستفيض می شن و احتمالا سعی می کنن بيشتر وقتشون رو با همکلاسيهاشون و در حال حل مشکلات درسی و بعضا غير درسی بگذرونن.

بند نافم رو از اينترنت قطع کردم که بيام اين حرفها رو بنويسم.می دونم اگه بگذارم فردا ،حسش می پره.اصلا فردا معلوم نيست چی می شه .نمی دونم؟ممکنه فردا بلند شم و خيلی منسجم خودم رو به خاطر اين تزلزلها و وادادنها محاکمه کنم.يا اينکه بدنبال يک سری از خبرهای نحس که مکمل خبر امروز باشند،يک دوره depress شدن جديد رو شروع کنم.کسی چه می دونه!

وای می بينيد تو رو خدا ،اونقدر دمق بودم که يادم رفت اين خبر رو بدم که بالاخره ما هم در نهاد ناآرام و پرتلاطم بلاگ پينک فلويديش نهاده شديم.اولش خب ذوق زده شده بودم، ولی الان فقط می تونم بگم : "پينک فلويد جونم ،مرسی."

شب خوش.
انگار به ما نيومده چند روز مثل آدم نفس بکشيم.انگار همين ديروز بود که نوشتم يه ايميل اميدوار کننده از آرش دريافت کردم.امروز بعد از مدتها رفتم دانشگاه(بدلايلی منطقی و بعضا غير منطقی با خودم مبارزه می کنم که اين اتفاق کمتر بيفته)رفتم تقاضای خروج از کشورم رو واسه apply کردن ويزا آماده کنم و بدم معاون آموزشی امضا کنه تا برای بار دوم اين پروسه جانفرسا رو شروع کنم.بعد از اينکه درخواستم رو امضا کرد ، رفتم پيش وحيد ببينم فرمت نامه ام مشکلی نداشته باشه(عاقلانه اين بود که اين کار رو قبل از امضا گرفتن انجام بدم.حالا!)اولش کلی با هم گفتيم و خنديديم(البته به دليل اينکه خانوم وحيد رو کامپيوتر بغلی تو سايت نشسته بود ،کاملا بهداشتی و با کلاس با هم شوخی می کرديم.مرحبا!)وحيد توصيه کرد ننويس می خوای واسه apply کردن ويزا بری،بنويس می خوای بری TOEFL و GRE بدی.(حالا اينکه آدم تو عرض يکسال چند بار اين امتحانها رو می خواد بده، بماند)بعد يهو برگشت گفت :"
"چقدر می دی اگه الان سه سوت حال شريفت رو بگيرم."
گفتم :"عمرا ! ،حاجيت الان سبکه مثل بادبادک. p:"
گفت : "پس بذار فوتت کنم بری بالا.شنيدی قراره student visa رو اصولا منتفی کنن؟!"
بعدش هم شروع کرد به شرح ايميلهايي که بچه ها از اون ور زده بودن و ذکر منابعشون.خيلی دلم می خواست شيک بهش بگم بسه ديگه ،خفه شو! ولی خوب بدليل حضور همون خانوم بدوی،اينو بهش نگفتم .فقط بهش گفتم :
"ببين وحيد، من ترجيح می دم اينطور تصور کنم که اصلا امروز تو رو نديدم و ما باهم صحبتی نکرديم!"بعد هم ازشون خداحافظی کردم و زدم از دانشگاه بيرون.

يه مدت بعد ديدم خونم و دارم مثل اين افغانی ها که تازه از سر ساختمون برگشتن،پشت سر هم سانديس سر می کشم.تو اين مواقع يه لحظه نمی تونم بنشينم.رفتم يکی از آلبومهای CCCatch رو گذاشتم و volume رو اونقدر زياد کردم که صدای لرزه هاش منو از محيط اطراف ايزوله کنه.خواهرم که تو اين مواقع می دونه که نبايد بهم نزديک بشه و به قول خودش بيشتر بايد به فکر پاچه هاش باشه تا من.مدام تو يه اتاق 3 در 4 قدم می زدم.می دونستم يه نفر شايد منتظر باشه تو اين دو روز بهش زنگ بزنم، ولی خوب نمی تونستم. نمی دونم چی شد که يهو يادم اومد که قراره دختر خالم بياد که بهش فيزيک درس بدم.وای خدا نه!!! نمی دونم اين 2 ،3 ساعت درس دادن به دختر خالم چطور گذشت .فقط گاهی اوقات می ديدم که اون داره زير زير می خنده. نمی دونم داشت به سوتی های من می خنديد يا اينکه ياد تيکه های دوست پسرش می افتاد.

بعد از اينکه 2خترخالم رفت ،يه راست رفتم سراغ بساط شبانه و اول ايميلهام رو چک کردم.Bulk Mail(2) ، اه ،حالم بهم می خوره از اين bulk mail ها ! فقط سمانه برام offline گذاشته بود و منو تشويق کرده بود که بچه خوبی شدم و ديگه زياد چت نمی کنم و دارم مثل يه بچه خوب رو پروژم کار می کنم.بعدش رفتم سراغ بلاگ بچه ها.

وای خدا ،عجب رويای قشنگ و خلسه عميقيه اين بلاگ خونی! در آن واحد دو خصلت متناقض داره که من خيلی از اين تضادش لذت می برم.هم آدم رو آگاه و هوشيار می کنه و هم آدم رو می بره تو فراموشی. که البته من تو اين حال به دوميش بيشتر احتياج داشتم. بلاگ خورشيد و آيدا و شبح و هيس رو خوندم.(کارتم داره تموم ميشه .يادم باشه يه سر به هيس بزنم.اين تبليغش وسوسه انگيزه!) پينک فلويديش هم که بلاگش رو update نکرده بود. با اينکه تو اين شرايط حوصله لامپ و روشنايي رو نداشتم ،گفتم حالا کليدش رو بزنم ،شايد خبری ،تاييدی ، تکذيبی.(همون يه ماه پيش که يه نيمچه خبری در اينباره داده بود، خوندمش .ولی اونوقت تازه پذيرشم اومده بود و اصلا دلم نمی خواست که اين خبر رو جدی بگيرم.)ديدم هيچ خبری نيست.فقط حضرت آقا يه عکس از فضای دانشگاه شون رو در معرض ديد عموم قرار داده بود و گفته بود که اين تنها دليل جذابيت دانشگاهشون تو اين روزها نيست.بلکه آقا پسرها کلی از احساس گرمازدگی خانومها تو اين گرمای زود از راه رسيده مستفيض می شن و احتمالا سعی می کنن بيشتر وقتشون رو با همکلاسيهاشون و در حال حل مشکلات درسی و بعضا غير درسی بگذرونن.
بند نافم رو از اينترنت قطع کردم که بيام اين حرفها رو بنويسم.می دونم اگه بگذارم فردا ،حسش می پره.اصلا فردا معلوم نيست چی می شه .نمی دونم؟ممکنه فردا بلند شم و خيلی منسجم خودم رو به خاطر اين تزلزلها و وادادنها محاکمه کنم.يا اينکه بدنبال يک سری از خبرهای نحس که مکمل خبر امروز باشند،يک دوره depress شدن جديد رو شروع کنم.کسی چه می دونه!

وای می بينيد تو رو خدا ،اونقدر دمق بودم که يادم رفت اين خبر رو بدم که بالاخره ما هم در نهاد ناآرام و پرتلاطم بلاگ پينک فلويديش نهاده شديم.اولش خب ذوق زده شده بودم، ولی الان فقط می تونم بگم : "پينک فلويد جونم ،مرسی."
شب خوش.

۱۳۸۱ فروردین ۳۰, جمعه

تست!!!

خصوصی:

امروز آرش بهم email زد و گفت که زياد نگران نباشم .چون UTA دانشگاه معروفيه و شانس ويزا گرفتن من بالاست. گفت يکی از فاکتورهای مهم تو اين سفارتها واسه دادن ويزا اعتماد به نفسه. هر وقت بهم Email ميزنه ،حرفهاش رو با اين عبارت ختم می کنه : Keep Calm,Good luck and Take it easy Man

که من از اون Man گفتن آخرش خيلی خوشم مياد.من يه ويژگی مشترک تو اکثر اونهايی که می رن US (البته منظورم اونهايی نيست که با پوست گوسفند مي رن!)پيدا کردم و اون اينه که ضريب اعتماد به نفس شون تا حد زيادی افزايش پيدا می کنه.نمی دونم چيه ،فقط اينومی دونم که خودم هنوز پام به اونجا نرسيده ،همين پذيرش خشک و خالی باعث شده که کلی واسه خودم احساس آقايی کنم و احساس می کنم به يه منبع انرژی وصل شدم که مدام در من نيرو توليد می کنه .احتمالا اگه پام برسه به اونجا ، ديگه می خوام زمين و آسمون رو به هم بدوزم. ولی خب می دونم که اين همش بهونه است و من به تلنگر احتياج داشتم و اين هيچ نبود جز اينکه :

به غرور گذشته رسيدم

به هوای گذشته پريدم

چی بگم...
امروز آرش بهم email زد و گفت که زياد نگران نباشم .چون UTA دانشگاه معروفيه و شانس ويزا گرفتن من بالاست. گفت يکی از فاکتورهای مهم تو اين سفارتها واسه دادن ويزا اعتماد به نفسه. هر وقت بهم Email ميزنه ،حرفهاش رو با اين عبارت ختم می کنه : Keep Calm,Good luck and Take it easy Man
که من از اون Man گفتن آخرش خيلی خوشم مياد.من يه ويژگی مشترک تو اکثر اونهايی که می رن US (البته منظورم اونهايی نيست که با پوست گوسفند مي رن!)پيدا کردم و اون اينه که ضريب اعتماد به نفس شون تا حد زيادی افزايش پيدا می کنه.نمی دونم چيه ،فقط اينومی دونم که خودم هنوز پام به اونجا نرسيده ،همين پذيرش خشک و خالی باعث شده که کلی واسه خودم احساس آقايی کنم و احساس می کنم به يه منبع انرژی وصل شدم که مدام در من نيرو توليد می کنه .احتمالا اگه پام برسه به اونجا ، ديگه می خوام زمين و آسمون رو به هم بدوزم. ولی خب می دونم که اين همش بهونه است و من به تلنگر احتياج داشتم و اين هيچ نبود جز اينکه :
به غرور گذشته رسيدم
به هوای گذشته پريدم
چی بگم...
قابل توجه پينک فلويدی هاش

کنسرت "راجر واترز" با حضور پنج هزار ايرانی در دبی برگزار شد.اين خبر رو روزنامه بنيان همچين خواسته بود بگه و نگه !!(تو تيتر خبر ننوشته بود پينک فلويد و نوشته بود راجرواترز)

بعدش گفته بود که : "تعدادی از ايرانی های شرکت کننده روی يک پلاکارد نوشته بودند :Roger!Iran loves you

در طول زمان برگزاری کنسرت که با دو ترانه از آلبوم ديوار يعنیIn the Flash و The happiest day of our lives آغاز شد ، جمعيت ايرانی همصدا با هم ترانه های راجرواترز را می خواندند.از ميان ايرانيان آشنا کامران جبرئيلی(عکاس ايرانی ساکن دبی)،جمشيد بايرامی(عکاس)،عليرضا عصار(خواننده) و سيد ابراهيم نبوی(نويسنده و طنزنويس)در ميان جمعيت فراوان ايرانيان بود."

من هر چی گشتم که اسم پينک فلويديش(معلم و مترجم زبان انگليسی و بلاگر ماجراجو و دوست و رئيس خورشيد بلاگستان و فدايی پينک فلويد )رو تو اين ليست پيدا کنم ،نبود که نبود.
قابل توجه پينک فلويدی هاش
کنسرت "راجر واترز" با حضور پنج هزار ايرانی در دبی برگزار شد.اين خبر رو روزنامه بنيان همچين خواسته بود بگه و نگه !!(تو تيتر خبر ننوشته بود پينک فلويد و نوشته بود راجرواترز)
بعدش گفته بود که : "تعدادی از ايرانی های شرکت کننده روی يک پلاکارد نوشته بودند :Roger!Iran loves you
در طول زمان برگزاری کنسرت که با دو ترانه از آلبوم ديوار يعنیIn the Flash و The happiest day of our lives آغاز شد ، جمعيت ايرانی همصدا با هم ترانه های راجرواترز را می خواندند.از ميان ايرانيان آشنا کامران جبرئيلی(عکاس ايرانی ساکن دبی)،جمشيد بايرامی(عکاس)،عليرضا عصار(خواننده) و سيد ابراهيم نبوی(نويسنده و طنزنويس)در ميان جمعيت فراوان ايرانيان بود."

من هر چی گشتم که اسم پينک فلويديش(معلم و مترجم زبان انگليسی و بلاگر ماجراجو و دوست و رئيس خورشيد بلاگستان و فدايی پينک فلويد )رو تو اين ليست پيدا کنم ،نبود که نبود.بابا اين دختره هم ما رو سر کار گذاشته ،با اين همه احساس پينک فلويديشی تو اين موقعيتها بجای اينکه بره دبی ،می ره تو يه کافه تو ناکجاآباد و دو تا gay رو می بينه که دارن واسه هم می ميرن و آتيشی می شه و هی مياد تو بلاگش می نويسه :"شماها بديد ،بديد ،بديد! می کشمتون. خفه تون می کنم!" و هزار تا آدم ديگه رو مثل ...و ....(بخونيد تام و جری!) می اندازه بهم و آخرش هم تا مرز مردن پيش می ره و فقط بخاطر وساطت چندتا بلاگر در محضر عزرائيل حاضر می شه که زنده بمونه.

از يه نظر همون بهتر که نرفت .ممکن بود بره اونجا و مثلا احساسات gayگونه اعضای گروه رو نسبت به هم ببينه و اون وقت ديگه پينک فلويديش به کمتر از خودکشی راضی نمی شد.
اونوقت ديگه ما پينک فلويديش نداشتيم! :(
اونوقت ممکن بود خورشيد غروب کنه!:((

۱۳۸۱ فروردین ۲۹, پنجشنبه

خصوصی:

بابا دست خوش!!کلی از اين بچه های دانشگاموم بلاگر شدند ها ! اولها که شروع کرده بودم، فکر کنم فقط خودم بودم و آقای لامپ (که خب نسبت به من پيشکسوت محسوب می شدند!) وشايد هم جاناتان!(حالا شما فکر کنيد که من از اون زودتر شروع کردم) ولی الان کلی زاد و ولد کردند و زياد شدند(بخدا من در اين ازدياد هيچ نقشی نداشتم. احتمالا کار لامپ و جاناتان بوده!!! ;) )

خب ديگه بايد لينکهاشون رو آماده کنم و تو اين صفحه بيارم.حيفه که از شناخت هم تيمارستانی های من محروم باشيد!

مخلص همه شريفی ها هم هستيم!!!
بابا دست خوش!!کلی از اين بچه های دانشگاموم بلاگر شدند ها ! اولها که شروع کرده بودم، فکر کنم فقط خودم بودم و آقای لامپ (که خب نسبت به من پيشکسوت محسوب می شدند!) وشايد هم جاناتان!(حالا شما فکر کنيد که من از اون زودتر شروع کردم) ولی الان کلی زاد و ولد کردند و زياد شدند(بخدا من در اين ازدياد هيچ نقشی نداشتم. احتمالا کار لامپ و جاناتان بوده!!! ;) )
خب ديگه بايد لينکهاشون رو آماده کنم و تو اين صفحه بيارم.حيفه که از شناخت هم تيمارستانی های من محروم باشيد!

مخلص همه شريفی ها هم هستيم!!!
می گن بهار شده ،پس چرا background کامپيوتر من يه بعدازظهر سرد پاييزی رو نشون می ده؟  يه perspective از يه مسير بی انتها که از دو طرف با درختهايی احاطه شده که سايه سنگين خودشون رو، روی برگهای زرد و خشک که سرار مسير رو پوشونده، انداختن. کسی که اين همه تغيير رو تو اين طبيعت داده ،چرا يه گوشه نگاهی هم به اين درختها ننداخته ؟ آخه گذشتن از چنين مسيری در حاليکه آدم صدای خش خش برگهای پاييزی رو زير پاش حس می کنه ،خيلی سخته !

بی خيال "مادر طبيعت" ، بايد خودم background رو عوض کنم . به قول فريدون عزيز :

پر سيمرغی به کارم نمياد ،قصه نگو

من خودم، خودم بايد طلسم ديو بشکنم

نمی دونم آهنگهای فريدون فروغی رو گوش داديد يا نه. در واقع بايد بپرسم اونطور که بايد گوش کرديد يا نه! از اون صداهايي هستش که آدم بايد بهش عادت کنه.آخه بار اول دوم شايد از صداش بترسه ! ولی خوب بعد حس می کنه که اين صدا داره تنش رو گرم می کنه.بعضی وقتها وقتی نعره می زنه ،آدم مو رو تنش سيخ می شه و من چقدر از تلاطمها و زير و بم صداش ، از مکثهاش و از اون تم اعتراضی که تو صداش هست ،خوشم مياد.از متن آهنگهاش هم که نگيد.ترانه هاش به معنی واقعی کلمه ماندگار هستند.حيف که الان نمی تونم برم سراغشون.آخه برام يادآور يکی از خاکستری ترين دوران زندگيم هستند. اما چه می شه کرد ، آدمها کسانی رو که باهاشون خنديدن ،ممکنه خيلی زود فراموش کنن ،ولی کسايي که باهاشون گريستند رو هرگز!

در ضمن بگم که اين ترانه يکی از شاهکارهاشه :

عمريه غم تو دلم زندونيه

دل من زندون داره ، تو می دوني

هر چی بش می گم تو آزادی ديگه

می گه من دوستت دارم ،تو می دونی
می گن بهار شده ،پس چرا background کامپيوتر من يه بعدازظهر سرد پاييزی رو نشون می ده؟  يه perspective از يه مسير بی انتها که از دو طرف با درختهايی احاطه شده که سايه سنگين خودشون رو، روی برگهای زرد و خشک که سرار مسير رو پوشونده، انداختن. کسی که اين همه تغيير رو تو اين طبيعت داده ،چرا يه گوشه نگاهی هم به اين درختها ننداخته ؟ آخه گذشتن از چنين مسيری در حاليکه آدم صدای خش خش برگهای پاييزی رو زير پاش حس می کنه ،خيلی سخته !

بی خيال "مادر طبيعت" ، بايد خودم background رو عوض کنم . به قول فريدون عزيز :
پر سيمرغی به کارم نمياد ،قصه نگو
من خودم، خودم بايد طلسم ديو بشکنم

نمی دونم آهنگهای فريدون فروغی رو گوش داديد يا نه. در واقع بايد بپرسم اونطور که بايد گوش کرديد يا نه! از اون صداهايي هستش که آدم بايد بهش عادت کنه.آخه بار اول دوم شايد از صداش بترسه ! ولی خوب بعد حس می کنه که اين صدا داره تنش رو گرم می کنه.بعضی وقتها وقتی نعره می زنه ،آدم مو رو تنش سيخ می شه و من چقدر از تلاطمها و زير و بم صداش ، از مکثهاش و از اون تم اعتراضی که تو صداش هست ،خوشم مياد.از متن آهنگهاش هم که نگيد.ترانه هاش به معنی واقعی کلمه ماندگار هستند.حيف که الان نمی تونم برم سراغشون.آخه برام يادآور يکی از خاکستری ترين دوران زندگيم هستند. اما چه می شه کرد ، آدمها کسانی رو که باهاشون خنديدن ،ممکنه خيلی زود فراموش کنن ،ولی کسايي که باهاشون گريستند رو هرگز!

در ضمن بگم که اين ترانه يکی از شاهکارهاشه :

عمريه غم تو دلم زندونيه
دل من زندون داره ، تو می دوني
هر چی بش می گم تو آزادی ديگه
می گه من دوستت دارم ،تو می دونی

۱۳۸۱ فروردین ۲۸, چهارشنبه

خواب ديدم دارم با يه نفر چت می کنم :

بهش گفتم : "کتابهای دکتر شريعتی رو خوندی ؟"
گفت : "نه !"
گفتم : "نيم عمرت بر فناست!"
گفت :"ااااااااااااااااااااه"
گفتم : "آره darling"
لبهاش رو غنچه کرد(من قيافش رو تو خواب تصور می کردم!) وگفت : "خب ببينم ، تو ترانه های گوگوش رو گوش دادی ؟"
سريع گفتم : "آره ، غريب آشناااااااااااااااااا دوستت دارم بيااااااااااااااااااااا
.... "
و اينچنين اون سوسک شد! و من تا حالا خيلی ها رو تو خواب سوسک کردم!!!

شب بخير.مسواک يادتون نره.

تو بنيان امروز يک کاريکاتور از نيک آهنگ کوثر چاپ کرده بودند که جالب بود.اون آدمک معروف نيک آهنگ کوثر مثلا در نقش "دکارت" نشسته بود و داشت يه چيرهايی رو کاغذ می نوشت و نشون می داد که می خواد بنويسه :"من می انديشم، ..."بعد نشون می داد که سرشو آورده بالا و داره با و حشت به يه آدمک مخوف با اندامی که در مجموع به شکل يه قيچی(نماد سانسور) در اومده بود ،نگاه می کنه.در حاليکه اون قيچی داره جمله ش رو تکميل می کنه و می گه : "پس هستم"!!!

اين کاريکاتور هم دنيای جالبيه ها ! و کلی به هنر و خلاقيت احتياج داره و خوراک جوامعی مثه جامعه ماست که يه حرف به جای اينکه راحت از دهن و با يه صدای متعارف آدميزادی خارج شه ،يا بايد تو هزار تا لفافه پيچيده بشه يا اينکه يه راه نامتعارف واسه خارج شدنش پيدا کنه (واسه اطلاع از تبعات و ضايعات راه دوم می تونيد به سيب زمينی مراجعه کنيد!)
تو بنيان امروز يک کاريکاتور از نيک آهنگ کوثر چاپ کرده بودند که جالب بود.اون آدمک معروف نيک آهنگ کوثر مثلا در نقش "دکارت" نشسته بود و داشت يه چيرهايی رو کاغذ می نوشت و نشون می داد که می خواد بنويسه :"من می انديشم، ..."بعد نشون می داد که سرشو آورده بالا و داره با و حشت به يه آدمک مخوف با اندامی که در مجموع به شکل يه قيچی(نماد سانسور) در اومده بود ،نگاه می کنه.در حاليکه اون قيچی داره جمله ش رو تکميل می کنه و می گه : "پس هستم"!!!

اين کاريکاتور هم دنيای جالبيه ها ! و کلی به هنر و خلاقيت احتياج داره و خوراک جوامعی مثه جامعه ماست که يه حرف به جای اينکه راحت از دهن و با يه صدای متعارف آدميزادی خارج شه ،يا بايد تو هزار تا لفافه پيچيده بشه يا اينکه يه راه نامتعارف واسه خارج شدنش پيدا کنه (واسه اطلاع از تبعات و ضايعات راه دوم می تونيد به سيب زمينی مراجعه کنيد!) خب اگه به هنر احتياج نداشت، بايد اين نوشته های من هم به اندازه اون کاريکاتور جذابيت داشت ديگه ! مگه نه ؟!(حالا شما يواشکی بگيد آره!)

۱۳۸۱ فروردین ۲۷, سه‌شنبه

خصوصی:

من می خوام از اين به بعد قطعات زيبای بچه ها تو بلاگهاشون رو تو بلاگ خودم بيارم.آخه خودم فکر می کنم که اينکار چند تا حسن داره.يکی اينکه خودم خيلی از بلاگهای دوست داشتنی رو از طريق لينکهاشون تو بلاگهای ديگه(بخصوص وقتی همراه با ذکر مستقيم خود مطلب بوده)شناختم و شايد همين نقش رو بتونم واسه خواننده های ناز نازی خودم بازی کنم. دوم اينکه سليقه ها و علايق و به اصطلاح گروه خونی منو مشخص می کنه.(خوب يه دفعه بگو گروه خونيتA مثبته ديگه.چرا اينقدر به خودت فشار مياری!! )الان خودم يه خروار از اين بلاگهای برگزيده خودمو از بلاگهای مختلف جمع کردم ،ولی خوب ترجيح می دم از پيشکسوتها شروع کنم و در نتيجه امروز نوبت خورشيد خانومه .

● انگاری يکی می خواد خورشيد رو بخره و انگاری خورشيد هم در برابر اين پيشنهاد وسوسه شده! باورت می شه خورشيد وسوسه شه؟ من باورم نمی شد. ولی وسوسه شده. دلش می خواد خودشو گول بزنه. آخه بهش گفته دوسش داره، آخه بهش گفته "يه قصر می سازم برات پنجره هاش آبی باشه". بهش گفته مثل کوه پشتش وای ميسته، قصه تنهاييهاشو می شنوه. انگاری دستاش هم همينو می گفتن ها. ولی خورشيد باورش نشد. باورش نشد و باز هم وسوسه شد. از باباش پرسيد علم بهتره يا ثروت. باباش اونقده داستان تعريف کرد که خورشيد آخرش نفهميد کدوم بهتره! انگاری بايد بره همون انشاهای دبستانش رو از نو بخونه. همه چيزای رويايی بودن. حرفای قشنگ، چشمای نگران، دستای مهربون. همه اونايی که تو خوابهاش می ديد. بهش گفت می تونه برای خودش بشينه هر چقدر دلش می خواد داستان بنويسه، هر چقدر دلش می خواد کار کنه، هر چقدر دلش می خواد کتاب ترجمه کنه، بهش گفت می برتش اونجايی که "از خواب خدا سبز تره". خورشيد باورش نشد. ولی باز هم وسوسه شد. قيمت خورشيد چقدره؟ چندا تا اسکناس سبز؟ چند تا ماشين و خونه رويايی؟ چندتا پول؟ چند تا؟ خودش اين وسط گيج و منگ نشسته. به قربون صدقه هاش گوش می ده و باورش نمی شه. اما وسوسه شده. آخی خدا! تمام اتوبانهارو امروز زير بارون گشتن. 120، 140، 160، برو بالاتر، 180، 200... همه جا پر بارون بود. اما خورشيد نمی تونست بفهمه اون دستا بوی بارون می ده يا نه. انگاری دماغش پر پول شده بود. باورت می شه؟! خيلی کيف داد. همه آهنگارو داشت. آهنگا پر خاطره بودن. خاطره های قديمی. اما خورشيد يادش رفته بود اون خاطره هارو. انگاری کله اش پر پول شده بود.

آخی خدا! خورشيد وسوسه شده بود. عين يه ستاره سرد و خاموش و سقوط کرده. اما بالاخره "نه" رو بايد بگه. دلش می خواست همه اون حرفای خوب خوب رو باور کنه. اما باور نکرد. دلش می خواست همه اون قربون صدقه هارو باور کنه. اما باور نکرد. اصلا براش مسخره بود. آخه مگه می شه اين حرفای قشنگ و اون قربون صدقه ها واقعی باشن؟ معلومه که نه. معلومه که دروغه. بالاخره بايد نه رو بگه. دلش می خواد به خودش فحش بده. آخه وسوسه شده بود. خيلی زشته نه؟ خيلی. عين اين دخترکای نديد بديد. عين اونايی که بوی ترشيدگی فکرشون همه جارو برداشته. می دونی يه لحظه چی فکر کرد؟ خودش رو تو لباس سفيد مجسم کرد با دوتا گوشواره قشنگ تو گوشاش. يه خونه خوشگل، با همون پيچکايی که غش می ره براشون. با يه باغ پر بيد مجنون و گل بنفشه. حتی می دونست ارکستر چه آهنگايی بايد بزنه. رنگ پرده ها رم انتخاب کرد! می دونی پيش خودش گفت ديگه مجبور نيست از اينور شهر به اونور شهر بدوه بره هر روز. ديگه مثل شب عيد تو اون موسسه کوفتی تحقير نمی شه که بعد از 2 ماه درس دادن به اون مردهای بوگندو يه چک 11 هزار تومنی جلوش گذاشتن. (آخ که چه کيفی داد وقتی چک رو پرت کرد رو ميز اون رئيسه) خودشو مجسم کرد با خيلی چيزا.

خجالت داره نه؟ 24 سالشه اما هنوز فکرای دختر مدرسه ای وسوسه اش می کنه. 24 سالشه اما هنوز رنگ اسکناس می تونه وسوسه اش کنه. خيلی افتضاحه. همين امشب بايد نه رو بگه. اگه نگه ديگه خورشيدی نمی مونه. ديگه آينه ای نمی مونه. چون اونوقت همه رو بايد بشکنه که نتونه ديگه خودشو ببينه
من می خوام از اين به بعد قطعات زيبای بچه ها تو بلاگهاشون رو تو بلاگ خودم بيارم.آخه خودم فکر می کنم که اينکار چند تا حسن داره.يکی اينکه خودم خيلی از بلاگهای دوست داشتنی رو از طريق لينکهاشون تو بلاگهای ديگه(بخصوص وقتی همراه با ذکر مستقيم خود مطلب بوده)شناختم و شايد همين نقش رو بتونم واسه خواننده های ناز نازی خودم بازی کنم. دوم اينکه سليقه ها و علايق و به اصطلاح گروه خونی منو مشخص می کنه.(خوب يه دفعه بگو گروه خونيتA مثبته ديگه.چرا اينقدر به خودت فشار مياری!! )الان خودم يه خروار از اين بلاگهای برگزيده خودمو از بلاگهای مختلف جمع کردم ،ولی خوب ترجيح می دم از پيشکسوتها شروع کنم و در نتيجه امروز نوبت خورشيد خانومه .

● انگاری يکی می خواد خورشيد رو بخره و انگاری خورشيد هم در برابر اين پيشنهاد وسوسه شده! باورت می شه خورشيد وسوسه شه؟ من باورم نمی شد. ولی وسوسه شده. دلش می خواد خودشو گول بزنه. آخه بهش گفته دوسش داره، آخه بهش گفته "يه قصر می سازم برات پنجره هاش آبی باشه". بهش گفته مثل کوه پشتش وای ميسته، قصه تنهاييهاشو می شنوه. انگاری دستاش هم همينو می گفتن ها. ولی خورشيد باورش نشد. باورش نشد و باز هم وسوسه شد. از باباش پرسيد علم بهتره يا ثروت. باباش اونقده داستان تعريف کرد که خورشيد آخرش نفهميد کدوم بهتره! انگاری بايد بره همون انشاهای دبستانش رو از نو بخونه. همه چيزای رويايی بودن. حرفای قشنگ، چشمای نگران، دستای مهربون. همه اونايی که تو خوابهاش می ديد. بهش گفت می تونه برای خودش بشينه هر چقدر دلش می خواد داستان بنويسه، هر چقدر دلش می خواد کار کنه، هر چقدر دلش می خواد کتاب ترجمه کنه، بهش گفت می برتش اونجايی که "از خواب خدا سبز تره". خورشيد باورش نشد. ولی باز هم وسوسه شد. قيمت خورشيد چقدره؟ چندا تا اسکناس سبز؟ چند تا ماشين و خونه رويايی؟ چندتا پول؟ چند تا؟ خودش اين وسط گيج و منگ نشسته. به قربون صدقه هاش گوش می ده و باورش نمی شه. اما وسوسه شده. آخی خدا! تمام اتوبانهارو امروز زير بارون گشتن. 120، 140، 160، برو بالاتر، 180، 200... همه جا پر بارون بود. اما خورشيد نمی تونست بفهمه اون دستا بوی بارون می ده يا نه. انگاری دماغش پر پول شده بود. باورت می شه؟! خيلی کيف داد. همه آهنگارو داشت. آهنگا پر خاطره بودن. خاطره های قديمی. اما خورشيد يادش رفته بود اون خاطره هارو. انگاری کله اش پر پول شده بود.
آخی خدا! خورشيد وسوسه شده بود. عين يه ستاره سرد و خاموش و سقوط کرده. اما بالاخره "نه" رو بايد بگه. دلش می خواست همه اون حرفای خوب خوب رو باور کنه. اما باور نکرد. دلش می خواست همه اون قربون صدقه هارو باور کنه. اما باور نکرد. اصلا براش مسخره بود. آخه مگه می شه اين حرفای قشنگ و اون قربون صدقه ها واقعی باشن؟ معلومه که نه. معلومه که دروغه. بالاخره بايد نه رو بگه. دلش می خواد به خودش فحش بده. آخه وسوسه شده بود. خيلی زشته نه؟ خيلی. عين اين دخترکای نديد بديد. عين اونايی که بوی ترشيدگی فکرشون همه جارو برداشته. می دونی يه لحظه چی فکر کرد؟ خودش رو تو لباس سفيد مجسم کرد با دوتا گوشواره قشنگ تو گوشاش. يه خونه خوشگل، با همون پيچکايی که غش می ره براشون. با يه باغ پر بيد مجنون و گل بنفشه. حتی می دونست ارکستر چه آهنگايی بايد بزنه. رنگ پرده ها رم انتخاب کرد! می دونی پيش خودش گفت ديگه مجبور نيست از اينور شهر به اونور شهر بدوه بره هر روز. ديگه مثل شب عيد تو اون موسسه کوفتی تحقير نمی شه که بعد از 2 ماه درس دادن به اون مردهای بوگندو يه چک 11 هزار تومنی جلوش گذاشتن. (آخ که چه کيفی داد وقتی چک رو پرت کرد رو ميز اون رئيسه) خودشو مجسم کرد با خيلی چيزا.
خجالت داره نه؟ 24 سالشه اما هنوز فکرای دختر مدرسه ای وسوسه اش می کنه. 24 سالشه اما هنوز رنگ اسکناس می تونه وسوسه اش کنه. خيلی افتضاحه. همين امشب بايد نه رو بگه. اگه نگه ديگه خورشيدی نمی مونه. ديگه آينه ای نمی مونه. چون اونوقت همه رو بايد بشکنه که نتونه ديگه خودشو ببينه

۱۳۸۱ فروردین ۲۶, دوشنبه

خوب اين خيلی زشته که مدتها بود من ليست بلاگهای مورد علاقه خودم رو update نکرده بودم.(البته اين ليست هنوز کامل نيست)
تا بعد!

۱۳۸۱ فروردین ۲۵, یکشنبه

خصوصی:

کتاب ترانه های chrid de burgh رو گرفتم.حيفه که آدم اين شاهکارهای موسيقی رو بدون text شون گوش بده.از بين ترانه هاش از اينها بيشتر خوشم مياد : borderline ، the spaceman came traveling ،the last time I cried ، A rainy night in paris ، Lonely sky ...

اصلا ولش کنيد ،همش محشره .همش. (اوه اوه ،ببخشيد ،Natash dance for me رو يادم رفت. )

حالا جدا از ارزش هنريش ، بايد کم کم با ادبيات رمانتيک غرب آشنا بشم .بعدا ممکنه بهش احتياج پيدا کنم. ;)

امشب اينو ازم داشته باشيد تا بعدا ببينم چی ميشه .

Some people fall in love in rooms that are so dark

They can’t see where they are going ,and they lose their hearts,

But when I saw your face ,it was a light so strong ,

And I could see a long night coming on ,

In your eyes ,in your eyes,

And I saw driving down to the river ,

Laughing in the rain ,

Dancing out in the moonlight ,

And I saw your delights as a lover ,

Until the break of day ,

And oh every time I look

It’s you and me together in your eyes.

Some people say that time changes everynight ,

With love there’s no way of knowing what the world may bring,

But I don’t mind at all ,because it’s you and me ,

And all I’ve ever wanted I can see ,

In your eyes , In your eyes,

And we are driving down to the river ,

Laughing in the rain ,

Dancing out in the moonlight ,

Papers in bed ,

And I saw your delights as a lover ,

Until the break of day ,

And oh every time I look

It’s you and me together in your eyes.

In your eyes , In your eyes;

driving down to the river ;

your delights as a lover ;

Dancing out in the moonlight …

اين توصيه بهداشتی رو از من و chris de burgh داشته باشيد.از وارد شدن در اتاق های تاريک پرهيز کنيد.
کتاب ترانه های chrid de burgh رو گرفتم.حيفه که آدم اين شاهکارهای موسيقی رو بدون text شون گوش بده.از بين ترانه هاش از اينها بيشتر خوشم مياد : borderline ، the spaceman came traveling ،the last time I cried ، A rainy night in paris ، Lonely sky ...
اصلا ولش کنيد ،همش محشره .همش. (اوه اوه ،ببخشيد ،Natash dance for me رو يادم رفت. )
حالا جدا از ارزش هنريش ، بايد کم کم با ادبيات رمانتيک غرب آشنا بشم .بعدا ممکنه بهش احتياج پيدا کنم. ;)
امشب اينو ازم داشته باشيد تا بعدا ببينم چی ميشه .

Some people fall in love in rooms that are so dark
They can’t see where they are going ,and they lose their hearts,
But when I saw your face ,it was a light so strong ,
And I could see a long night coming on ,
In your eyes ,in your eyes,


And I saw driving down to the river ,
Laughing in the rain ,
Dancing out in the moonlight ,
And I saw your delights as a lover ,
Until the break of day ,
And oh every time I look
It’s you and me together in your eyes.

Some people say that time changes everynight ,
With love there’s no way of knowing what the world may bring,

But I don’t mind at all ,because it’s you and me ,
And all I’ve ever wanted I can see ,
In your eyes , In your eyes,

And we are driving down to the river ,
Laughing in the rain ,
Dancing out in the moonlight ,
Papers in bed ,
And I saw your delights as a lover ,
Until the break of day ,
And oh every time I look
It’s you and me together in your eyes.
In your eyes , In your eyes;

driving down to the river ;
your delights as a lover ;
Dancing out in the moonlight …

اين توصيه بهداشتی رو از من و chris de burgh داشته باشيد.از وارد شدن در اتاق های تاريک پرهيز کنيد.

۱۳۸۱ فروردین ۱۳, سه‌شنبه

خصوصی:

بابا خورشيدخانم رو ولش کنيد ،بياييد شبح رو بچسبيد!!:)

می دونيد طرف کيه ؟؟ محمد رضا شريفی نيا و شبح بانو هم آزيتاخانوم حاجيان!

تو اين يک ماه اخير اگه نگم هر روز ،ولی خوب حتما يه روز در ميون بلاگش رو می خوندم و از اينکه نگاه عميق و ويژه خودش به زندگی رو با يک لفافه از طنز تو وبلاگش منعکس می کرد،واقعا لذت می بردم.اتفاقا همين چند روز پيش داشتم پيش خودم فکر می کردم يعنی اين شبح چند سالشه؟؟

از يک طرف اونچنان عميق و پخته می نوشت که آدم فکر می کرد بايد 40 تا 50 سالو شيرين داشته باشه و از طرف ديگه گاهی اوقات اونقدر گرم و آتشين ابراز احساسات می فرمود که آدم فکر می کرد بايد همسن و سال خودمون باشه!

ولی آخرش اين "وليد خيکی"خودمون از آب در اومد.بابا ای والله !

شبح به اين تپلی نوبره والا! تصورشو بکنيد. اين آقا با اون اندام قلمی شون!!!! نشستن پشت pc و دارن بلاگ می نويسه .وای چقدر بانمکه! فکر کنم شبح بانو مجبوره به ازای هر پرس بلاگ آقا ، يه مجموعه کامل از تنقلات شامل آجيل،شيرينی ،چيپس ،لواشک و ساير مواد انرژی زا و در عين حال سرگرم کننده جلوشون آماده کنند که البته برای آدمی در حد و اندازه های ايشون فکر کنم چيز زيادی نباشه.ضمن اينکه سيرو سياحت در عالم اشباح بايد خيلی انرژی بر باشه!!!

شبح جان ، "تجسمت" مبارک!!!(بر وزن تولدت مبارک!) ايشالا تا صد سال "جسم" باشی و سايه ت رو

سر جسمهای ديگه برقرار و مستدام باشه!

حالا اگه دروغ 13بود ،به من ربط نداره ها.بريد تو بلاگش ببينيد!
بابا خورشيدخانم رو ولش کنيد ،بياييد شبح رو بچسبيد!!:)
می دونيد طرف کيه ؟؟ محمد رضا شريفی نيا و شبح بانو هم آزيتاخانوم حاجيان!
تو اين يک ماه اخير اگه نگم هر روز ،ولی خوب حتما يه روز در ميون بلاگش رو می خوندم و از اينکه نگاه عميق و ويژه خودش به زندگی رو با يک لفافه از طنز تو وبلاگش منعکس می کرد،واقعا لذت می بردم.اتفاقا همين چند روز پيش داشتم پيش خودم فکر می کردم يعنی اين شبح چند سالشه؟؟
از يک طرف اونچنان عميق و پخته می نوشت که آدم فکر می کرد بايد 40 تا 50 سالو شيرين داشته باشه و از طرف ديگه گاهی اوقات اونقدر گرم و آتشين ابراز احساسات می فرمود که آدم فکر می کرد بايد همسن و سال خودمون باشه!

ولی آخرش اين "وليد خيکی"خودمون از آب در اومد.بابا ای والله !
شبح به اين تپلی نوبره والا! تصورشو بکنيد. اين آقا با اون اندام قلمی شون!!!! نشستن پشت pc و دارن بلاگ می نويسه .وای چقدر بانمکه! فکر کنم شبح بانو مجبوره به ازای هر پرس بلاگ آقا ، يه مجموعه کامل از تنقلات شامل آجيل،شيرينی ،چيپس ،لواشک و ساير مواد انرژی زا و در عين حال سرگرم کننده جلوشون آماده کنند که البته برای آدمی در حد و اندازه های ايشون فکر کنم چيز زيادی نباشه.ضمن اينکه سيرو سياحت در عالم اشباح بايد خيلی انرژی بر باشه!!!

شبح جان ، "تجسمت" مبارک!!!(بر وزن تولدت مبارک!) ايشالا تا صد سال "جسم" باشی و سايه ت رو
سر جسمهای ديگه برقرار و مستدام باشه!

حالا اگه دروغ 13بود ،به من ربط نداره ها.بريد تو بلاگش ببينيد!
خورشيد داره باز محشر می کنه! هر روز داره بيشتر از نوشته هاش خوشم مياد.اون يک روز يک نويسنده بزرگ ميشه.البته اگه گرفتار مرداب نشه! :(

۱۳۸۱ فروردین ۱۲, دوشنبه

خصوصی:

اومدم بگم که هنوز زنده ام.تا مرز مردن رفتم ،ولی خوب نمردم. والان برگشتم تا دليل زنده بودنم رو جستجو کنم و می دونم که اين جستجو ،يک جستجوی بی انتهاست.

اومدم بگم که هنوز به دنبال مصدرهای ارجمند زندگی کردن هستم!

اومدم بگم که هنوز شهوت نوشتن تو رگهام جاريه!

تو اين مدت اگر چه بلاگم رو update نمی کردم ،ولی خوب قلمم رو روی زمين نگذاشته بودم و حرفهامو تو کاغذ پاره هام می نوشتم.(هر چند اين کار هم برای مدت کوتاهی متوقف شد!)ولی خوب باز ادامه پيدا کرد و سعی می کنم اونها رو کم کم تو بلاگم بيارم.هر چند تاريخ مصرف بعضی از اونها ديگه الان گذشته!

اين اواخر توی سراشيبی سقوط قرار گرفته بودم.هر روز از ديروز کمتر می شدم.يک انتظار کشنده ،همه جسارت و آزادی مو ازم گرفته بود.الان که نگاه می کنم ،می بينم هميشه منتظر بوده ام،ولی خوب بايد اقرار کنم که بعضی از انتظارها بدجوری از من سواری گرفتند.

به يه تلنگر احتياج داشتم .اين تلنگر می تونست کاهنده يا فزاينده باشه.می تونست اون چيزی رو که بهش تکيه کرده بودم،ازم بگيره يا اينکه بهم کمک کنه که ازش برم بالا.

اين دفعه به خير گذشت.من از بلاتکليفی خارج شدم. ولی اگه دفعه های بعد هم بخوام اينطور مسخ روياهام بشم،نمی دونم چي ميشه؟واقعا نمی دونم!؟

نتيجه اخلاقي اين تلاطم ها اين بود که من فهميدم هنوز خيلی ضعيف هستم.

و ديگه اينکه يه خورده بی ادب هستم.آره ،بی ادب! می گيد واسه چي؟

آخه آدم وقتی بلاگ می نويسه(حتی اگه خواننده هاش خيلی کم باشند،حتی اگه يک نفر باشند!)همينطور بی خبر که غيبش نميزنه! يک ندايی ،يک خبری، يک چيزی آخه!

خب ،بالاخره من متوجه شدم.بدين وسيله از همه خوانندگان محترمی که تو اين مدت به اين بلاگ مراجعه کردند و هيچ نشانی از حيات و حتی مرگ در آن مشاهده نکردند، عذر می خوام و چشمای مبارکشون رو می بوسم(يادتون باشه وقتی کسی خواست چشماتونو ببوسه، بهتره که اونها رو ببنديد!!)

به هر حال می گم که من آدم تربيت پذيری(اون هم از نوع اهلی ش!! )هستم و ديگه از اين بی ادبی ها نمی کنم.قول قول!
اومدم بگم که هنوز زنده ام.تا مرز مردن رفتم ،ولی خوب نمردم. والان برگشتم تا دليل زنده بودنم رو جستجو کنم و می دونم که اين جستجو ،يک جستجوی بی انتهاست.
اومدم بگم که هنوز به دنبال مصدرهای ارجمند زندگی کردن هستم!
اومدم بگم که هنوز شهوت نوشتن تو رگهام جاريه!

تو اين مدت اگر چه بلاگم رو update نمی کردم ،ولی خوب قلمم رو روی زمين نگذاشته بودم و حرفهامو تو کاغذ پاره هام می نوشتم.(هر چند اين کار هم برای مدت کوتاهی متوقف شد!)ولی خوب باز ادامه پيدا کرد و سعی می کنم اونها رو کم کم تو بلاگم بيارم.هر چند تاريخ مصرف بعضی از اونها ديگه الان گذشته!
اين اواخر توی سراشيبی سقوط قرار گرفته بودم.هر روز از ديروز کمتر می شدم.يک انتظار کشنده ،همه جسارت و آزادی مو ازم گرفته بود.الان که نگاه می کنم ،می بينم هميشه منتظر بوده ام،ولی خوب بايد اقرار کنم که بعضی از انتظارها بدجوری از من سواری گرفتند.
به يه تلنگر احتياج داشتم .اين تلنگر می تونست کاهنده يا فزاينده باشه.می تونست اون چيزی رو که بهش تکيه کرده بودم،ازم بگيره يا اينکه بهم کمک کنه که ازش برم بالا.
اين دفعه به خير گذشت.من از بلاتکليفی خارج شدم. ولی اگه دفعه های بعد هم بخوام اينطور مسخ روياهام بشم،نمی دونم چي ميشه؟واقعا نمی دونم!؟

نتيجه اخلاقي اين تلاطم ها اين بود که من فهميدم هنوز خيلی ضعيف هستم.
و ديگه اينکه يه خورده بی ادب هستم.آره ،بی ادب! می گيد واسه چي؟
آخه آدم وقتی بلاگ می نويسه(حتی اگه خواننده هاش خيلی کم باشند،حتی اگه يک نفر باشند!)همينطور بی خبر که غيبش نميزنه! يک ندايی ،يک خبری، يک چيزی آخه!
خب ،بالاخره من متوجه شدم.بدين وسيله از همه خوانندگان محترمی که تو اين مدت به اين بلاگ مراجعه کردند و هيچ نشانی از حيات و حتی مرگ در آن مشاهده نکردند، عذر می خوام و چشمای مبارکشون رو می بوسم(يادتون باشه وقتی کسی خواست چشماتونو ببوسه، بهتره که اونها رو ببنديد!!)
به هر حال می گم که من آدم تربيت پذيری(اون هم از نوع اهلی ش!! )هستم و ديگه از اين بی ادبی ها نمی کنم.قول قول!