در وصف احوالات ديشب همان بس که بگم دو تا بلاگ قشنگ و با ارزش رو کشف کردم.جاذبه شون اونقدر زياد بودکه ديدن فيلم "Beautiful Mind"که به هزار زور از دوستم گرفته بودم رو از خاطرم بردو امروز واسه اينکه بتونم يه شب ديگه اونو پيش خودم نگه دارم،مجبور شدم که همون سناريوهای ديروز رو با لحن ملتمسانه تری تکرار کنم و کلی هم فحش بخورم.ولی فکر کنم که به کلمات و جملات قصار اين دو بلاگ می ارزيد.
اوليش اينجاست ،که بقول آيدا اصلا دل آدم با خوندن حرفهاش نمی گيره.نويسنده اش خيلی قشنگ می تونه برای دل تنگ خودش ساز بزنه و اونو صيقل بده .صدای اين ساز اونقدر رسا و گرمه که از فرسنگها دورتر بر دل مخاطبهاش هم اثر می گذاره.بنظر من ورژن بالاتر همون لامپ خودمونه ،با يک extension از رمانتيسم و فرقش با لامپ اينه که اون لامپ رفته زير بيرق کفر و روشنايي شو از برق 110 ولت آمريکايي می گيره، ولی اين ورژن جديد ،به يه منبع ديگه وصله و شايد "چراغش در خانه می سوزه!"
فقط يه جمله از بلاگش می گم و اين شما و اين دلتنگستان :
Some people see things; and say "Why?"
But I dream things that never were; and I say "Why not?"
George Bernard Shaw
می خوام بگم که اين حرف دغدغه هميشگی منو چقدر مختصر و مفيد بيان کرده.
آقای دلتنگ، به اون سگ پزهای آمريکايي بگو که ما چه "علی سگ پز" توپی داريم اينجا!!(حيف که علی سگ پز تو مغازه اش به اينترنت وصل نيست ها ،والا کلی ذوق می کرد که جهانی شده)!
بلاگ بعدی مال خانوم گله که من واسه خودم متاسفم که چرا تا الان کشفش نکرده بودم.چند تا از بلاگهای سوگولي شو اينجا ميارم.ولی بقيه اش رو خودتون بريد بخونيد. به کسايي که دنبال شناختن روحهای ناآرام و وحشی هستند ، شديدا recommend می شه.(فقط اگه حق توحش می خوايد ،بايد از خودشون بگيريد.شرمنده!)
"دكتر شريعتي يك بار به يه دختري كه خيلي فيلسوف شده بوده و همش سوالات اساسي ميكرده ميگه كه اكثرا احساس نياز به جنس مخالف(در تمام جوانب نه فقط جسمي)يك همچين جوش و خروشي رو در آدم ها ا يجاد ميكنه.خيلي ها بعد از ارضاء اين نيازشون تمام سوالاتشون رو فراموش ميكنن و سخت مشغول زندگي ميشوند.و ديگه هرگز به ياد نميارن كه چرا به دنيا اومديم و قراره اينجا چه خاكي تو سر خودمون يا سر بغل دستيمون بريزيم"
توضيحات لازم(از غريب آشنا): خب اين شخصيت بعد از 7 يا 8 سال شاگردی تو مکتب معلمش انقدر پخته شده که بتونه ادبيات و جملات دکترش رو تشخيص بده( ودر واقع بوی معلمش رو از اين جمله ها حس کنه!) من فکر می کنم هيچ کی مثل اين معلم از زوايای پنهان روح و رفتارهای شاگرداش مطلع نبوده و مثل اون نمی تونسته گاهی اوقات با با زبان طنز و در عين حال رک به اصطلاح "پته اونها رو بريزه رو آب!"من اگه تو اون کلاس بودم ،فکر کنم اول از خنده روده بر می شدم و انقدر می خنديدم که دکتر برگرده بهم بگه :"نگاه کنيد ،نگاه کنيد، نمونه اش همين قرتيه!"ولی خب اين حرف منو کلی به فکر فرو برد.در ضمن تعجب می کنم که چرا من که کتابهای دکتر رو “ليسيدم و چريدم و دريدم” ، اين جمله تو ذهنم نيست و در واقع جايي نديدمش!!؟می دونيد! واسه من اين کسر لاتی آخه!!! ;)
داشت يادم می رفت که يه کارهايی قرار بود بکنم .خب اين هم بقيه ش،از اينجا تا اون آخر ديگه مال خانوم گله :
●ذهنهای بزرگ در مورد انديشه ها بحث می کنند، ذهنهای متوسط در مورد حوادث، ذهنهای کوچک در مورد آدمها. (Unknown)
من تك تك اينا رو با گوشت و پوستم تجربه كرده ام.
● اين فارسي تايپ كردن هم قصه اي شده به خدا.وقتي ميخواهي بنويسي “ت”يك دفعه اشتباهي چشمت ميدود روي T وبرعكس.
آن روز با كسي صحبت ميكردم،من فارسي تايپ ميكردم او فينگليسي.يك چيزي گفت من متوجه نشدم بعد كه توضيح داد آمدم بنويسم “آها!” كه اشتباهي روي معادل انگليسي آنها تايپ كردم(AHAدر محيط فارسي)!نتيجه يك چيز بي ادبي ميشود! افتاد؟
و نيزنزديك بودن بعضي از حروف روي كي بورد گاهي مسائل جالبي به بار مي آورد.تصور كنيد چنين پيغامي دريافت كرده ايد:“mkiss you”معلوم است طرفتان با سرعت تايپ كرده و دستش به جاي يك كليد دو كليد نزديك هم را فشار داده.شما كدام را انتخاب ميكنيد؟؟؟؟
از نزديك شدن به انسان ها واهمه دارم.هرچند در محيط كار و خانواده مرا آدمي شوخ،خاكي و محرم اسرار ناگفته شان ميدانند،اين ارتباط يك طرفه است.
● يادتونه كارتون اون دهكده(دراگون) كه يه بچه خرس توش بود يه رازي تو دلش بود كه نبايد به كسي ميگفت؟
اونقدر بهش فشار اومد كه دلش باد كرد و مريض شد.بعد دكتر اومد و فهميد چشه(دكتر هم دكتراي تو شعر و قصه)
بهش گفت تا اين راز از دلت نره بيرون حالت خوب نميشه.خرسه گفت نبايد به كسي بگم،دكتره گفت برو يه گوشه از جنگل كه هيچكس نيست داد بزن…
منم يه همچين حسي دارم.دوستان خيلي خوبي دارم ولي يه چيزي تو دل منه كه هنوز هيچ كس،هيچكس رو پيدا نكردم بهش بگم.اين انصافه؟يعني تو دنياي به اين بزرگي حتي يك نفر هم پيدا نميشه كه اون حس رو نسبت بهش پيدا كنم و …دختر و پسرش برام فرق نميكنه.الان بزرگترين آرزوم اينه كه يه آدمي با همين موقعيت خاص پيدا كنم.در حال گذر از دين به بي ديني…با تمام دغدغه هايي كه داره مثل خوره منو ميخوره.آدمي كه از تو دل خيلي چيزاي نوراني رد شده باشه ولي نتونسته باشه يه قبس نور هم براي خودش برداره.و حالا سر به طغيان زده.ميترسم.ميترسم.همدردي نميبينم.هرچه هست يا ملامت است كه كافر شدي يا تشويق و سوت و كف است كه بيا بيا خوش آمدي…
اگه تا اينجا رو خونديد ،ديگه click اضافه حروم نکنيد بريد تو بلاگش،خوشگلهاش رو خودم براتون آوردم.بقيش مال خودشp:
شب خوش.