می گن بهار شده ،پس چرا background کامپيوتر من يه بعدازظهر سرد پاييزی رو نشون می ده؟ يه perspective از يه مسير بی انتها که از دو طرف با درختهايی احاطه شده که سايه سنگين خودشون رو، روی برگهای زرد و خشک که سرار مسير رو پوشونده، انداختن. کسی که اين همه تغيير رو تو اين طبيعت داده ،چرا يه گوشه نگاهی هم به اين درختها ننداخته ؟ آخه گذشتن از چنين مسيری در حاليکه آدم صدای خش خش برگهای پاييزی رو زير پاش حس می کنه ،خيلی سخته !
بی خيال "مادر طبيعت" ، بايد خودم background رو عوض کنم . به قول فريدون عزيز :
پر سيمرغی به کارم نمياد ،قصه نگو
من خودم، خودم بايد طلسم ديو بشکنم
نمی دونم آهنگهای فريدون فروغی رو گوش داديد يا نه. در واقع بايد بپرسم اونطور که بايد گوش کرديد يا نه! از اون صداهايي هستش که آدم بايد بهش عادت کنه.آخه بار اول دوم شايد از صداش بترسه ! ولی خوب بعد حس می کنه که اين صدا داره تنش رو گرم می کنه.بعضی وقتها وقتی نعره می زنه ،آدم مو رو تنش سيخ می شه و من چقدر از تلاطمها و زير و بم صداش ، از مکثهاش و از اون تم اعتراضی که تو صداش هست ،خوشم مياد.از متن آهنگهاش هم که نگيد.ترانه هاش به معنی واقعی کلمه ماندگار هستند.حيف که الان نمی تونم برم سراغشون.آخه برام يادآور يکی از خاکستری ترين دوران زندگيم هستند. اما چه می شه کرد ، آدمها کسانی رو که باهاشون خنديدن ،ممکنه خيلی زود فراموش کنن ،ولی کسايي که باهاشون گريستند رو هرگز!
در ضمن بگم که اين ترانه يکی از شاهکارهاشه :
عمريه غم تو دلم زندونيه
دل من زندون داره ، تو می دوني
هر چی بش می گم تو آزادی ديگه
می گه من دوستت دارم ،تو می دونی