۱۳۸۱ اردیبهشت ۷, شنبه

خصوصی:

امروز عصر باد شديدی می وزيد.به همون اندازه که بارون رو دوست دارم ،از وزش باد شديد بدم مياد.يه جور احساس ترس و اضطراب بهم دست می ده.بيشتر ياد اين شعر فروغ می افتم:

در کوچه باد می آيد

اين ابتدای ويرانی است.

آن روز هم که دست های تو ويران شدند،باد می آمد.

تو يکی از کلاسهامون تو ابن سينا که ساعت30 :7 صبح تشکيل می شد،دوجلسه پشت سرهم اين شعر رو،روی تخته سياه نوشته بودند. استاد عزيز دفعه اول چيزی نگفت.بار دوم شروع کرد به تمسخر و مزه پروندن و اينکه اين تفکرات و ادبيات واسه دختربچه های دبيرستانيه(البته ظاهرا ديگه دختر بچه نيستند!)البته بيسواد نمی دونست که اين شعر مال فروغه.والا جرات نمی کرد اينطوری ور بزنه.می خواستم بلند شم و بهش اعتراض کنم.ولی خوب ممکن بود که ملت فکر کنه من اينها رو، روی تخته می نويسم.راستی من می خواستم چی بهش بگم؟چطور بايد بهش اعتراض می کردم؟شما بوديد ،چی می گفتيد؟