۱۳۸۱ اردیبهشت ۱۰, سه‌شنبه

بابا من يکجا فقط يک کلمه از اين علی آقا سگ پز نوشتم. کلی email (که البته بيشتر از طرف بچه های اون ور آب بود)دريافت کردم که احساسات نوستالژيک خودشون رو نسبت به خود علی آقا و مغازه اش و غذاهاش و خاطره های جانبی بيان کرده بودند.برام جالب بود.کلی تو دل بچه ها جا خوش کرده و انگار جزء مهمی از خاطرات دوران دانشجويي بچه ها تو دانشگاه مون رو تشکيل می ده. کاش ما هم يک سگ پز بوديم ها L
ولی واقعا شايد حق با اونها باشه .خودم وقتی نگاه می کنم ،می بينم چه خاطرات عجيب غريبی که تو اين مغازه نداشتيم.چه شرطهايی رو می باختيم و اينجا جيبمون خالی می شد.چقدر سر بهونه های واهی به يک بدبخت آويزون می شديم که شيرينی بده.وقتی امير اولين بار رفت جلو(بعد از اينکه من چند ساعت قبل از اون بهش جرات می دادم) و تونست با طرفش صحبت کنه ،من آوردمش اينجا و دمار از روزگارش درآوردم .وقتی احسان خواست به يه نفر اظهار محبت کنه و از اون و دوستاش اجازه خواست که پول اونها رو هم حساب کنه و اون دختره گفت نه و طفلک غذاش کوفتش شد و تموم اون روز پکر بود. وقتی اولين بار اون سوژه اومد جلوم و ازم يک سوال کرد و من از خوشحالی می خواستم تموم دنيا رو مهمون کنم و چون فقط امير باهام بود،واسه 2 نفر آدم به اندازه 5 نفر مخلفات سفارش دادم و کلی از غذاهامون موند، اينکه توپ ترين جک های تو زندگيم رو تو همين مغازه شنيدم ،اينکه چقدر خلايق سعی می کردند که بعد از کلاسهای ساعت 12 به بهانه های مختلف(از گرفتن جزوه گرفته تا ادامه بحثهای ناتمام در کلاس) سراغ يکی از همکلاسيهای مونث خود برند و به بهانه ادامه صحبت اون روز ناهار رو در خدمت علی آقا و اون حاج خانوم بدوی بگذرونند(البته لازم به توضيح نيست که اون حاج خانم بدوی هم نامردی نمی کردند و سعی می کردند گرونترين غذاهای علی آقا رو تو چنين روزهايي امتحان کنند و اينطوری حق همنشينی خود رو از حضرت آقا خيلی شيک بستونند!)

نه انگار ، وزن خاطراتش همچين کم نيست. دلم می خواد خيلی از خاطراتم رو تو اين مغازه علی آقا کم کم تعريف کنم.
زنده باد علی آقا سگ پز!