آرش 10 ارديبهشت appointment داره تو دبی.اين پسر شجاع خودشو توپ کرده رفته اونجا..مدارک المپياد ، شناسنامه خانوادگی و paper هاش رو ترجمه کرده و با خودش برده .يک رزومه کاری و يک تاييديه مبنی بر اينکه وقتی برمی گرده ،بهش يک کار شيک می دند(نمی دونم اسم رسمی اين تاييديه چيه؟!)البته اين آخری ديگه خالی بنديه! اين بشر عمرا خارج دانشگاه کار نکرده و اصلا نمی دونه جاوا چيه؟ فقط کم مونده بره اجدادش رو از تو قبر بلند کنه و اونها را با خودش ببره سفارت present کنه که شفاعتش رو بکنند... بگذريم.
من هم کپی passport ام رو بهش دادم که اگه apply ش موفق بود ،واسه من هم appointment بگذاره ،والا هيچی!خلاصه شده موش آزمايشگاهی ما طفلک! خدا عوضش بده.
من ترجيح می دم که آزاد و سبکبال برم.البته راستش بعضی از اين مدارک رو ندارم اصلا.المپيادی که نيستم.paper هم می تونستم داشته باشم ،2 تا عوض يکی ،ولی خب گشاد بازی درآوردم .هر چی اين استادم بهم گفت که اين کارت رو می تونی paper کنی ،اصلا حوصله اش رو نداشتم.خب اونوقت شعورم نمی رسيد که يه paper چقدر می تونه مهم باشه.بی خيالش. ولی خب رزومه کاری و اون تاييديه رو از مدير عاملمون مي خوام که بهم بده .اون هم حتما اين کار رو می کنه ،ولی خب تو دلش می گه :"بخور باش ! من اگه غلط بکنم ديگه به تو کار بدم." شايد هم حق داشته باشه طفلک!
آره ، همون بهتر که سبکبارتر برم که اگه reject شدم ،بتونم دمم رو بگذارم پشت کولم و برگردم!
اصولا هميشه دلم می خواسته مثل بادبادک باشم.اين واسم سوال بوده که آدمها چطور می تونند انقدر به فکر محکم کردن شرايط فعلی خودشون باشند و مدام سعی می کنند که خودشون رو با بندهای مختلف به يه جا fix کنند.من اصلا نمی دونم که آدمها چطور می تونند واسه خودشون يه گوشه از اين دنيا رو انتخاب کنند و سندش رو بنام خودشون بزنند و اونو سقف و سرپناه دائمی شون تصور کنند.من به همه جا به چشم يه مکانی گذرا نگاه می کنم.به هيچ جا نمی تونم عادت کنم(خونه دوران کودکی يه خورده قضيه ش فرق داره)زندگی کولی وار و خونه به دوشی رو بيشتر دوست دارم.اين وابستگيها آدم رو محافظه کار بار مياره.يه اينرسی سکون تو آدم ايجاد می کنه که اونو از تغيير شرايط اطرافش می ترسونه.و اين يعنی فاجعه. اينرسی به نظر من برای يک روح مسافر و رونده يعنی فاجعه!هميشه دوست داشتم مثل بادبادک سبکبال باشم.ولی مشکل اينجاست که گاهی اوقات کسی نيست که فوتم کنه! :(