دوشنبه که رفته بودم دانشگاه، يکی از دوستهای نزديکم رو ديدم.درحاليکه تو سايت نشسته بودم و مشغول وبگردی،اومد و از پشت با دستاش جلوی چشمهام رو گرفت.ولی من يه لحظه هيکل دراز و قناسش رو از تو مونيتور ديدم و کيه که ندونه از اين گونه فقط يه دونه تو دانشکده هستش.يه مدت بود نديده بودمش و يه عالمه حرف تو دلمون انبار شده بود. سريع log off يدم و رفتيم تو همون نيمکت هميشگی مون تو فضای سبز روبروی دانشکده نشستيم .به نظر من قشنگترين فضای سبز دانشگاه رو ،دانشکده ما داره.از اون ساختمون جديد که دارن واسه دانشکده مون می سازند ،متنفرم.خوبه که دارم می رم از اينجا(هر چند اون ساختمون جديد بدرد بچه هامون بخوره!!! ).مخصوصا تو اين فصل که ديوانه کننده می شه.ياد ترم 4 افتاديم که زده بوديم به سيم آخر.يکشنبه و سه شنبه ظهرها که همه خلايق می رفتند سر کلاس،تازه اين محوطه ساکت می شد و صدای جيک جيک همزمان گنجشکها شهوت پرواز رو تو وجود آدم زنده می کرد.ما هم در حاليکه می بايست سر کلاس الگوريتمها باشيم ،می نشستيم رو صندلی هميشگی مون و تصور می کرديم که الان استاد عزيز داره چه زوری می زنه که الگوريتمهای گراف رو ثابت کنه و يه جا که گير می کنه ،چطوری به خودش می پيچه!!بعد که از اين اراجيف خسته می شديم ،اون سرش رو می گذاشت رو پاهای من و با اون لنگهای درازش تالاپ می شد رو نيمکت(بچم از اول استعداد تالاپ شدنش خوب بود.فقط يکی نبود که بهش بگه حالا که تالاپ می شه ،بره رو يه چيز بهتر تالاپ شه.)من هم واکمن رو از خورجينم درمی آوردم اون آهنگ TANGO TO EVORAی Lorrena McKennit روبراش زمزمه می کردم و با هم می رفتيم تو آسمونها.
بعد با توجه به اينکه هر دومون به اين نتيجه رسيديم که اين احساس نوستالژيک واسه سلامتی روحی جفتمون(و بويژه من) اصلا خوب نيست ،از آسمونها برگشتيم پايين و يه خورده درباره موضوعات روزمره صحبت کرديم.گفت که اون هم پذيرش گرفته و داشت از مشکلات يه زندگی متاهلی تو اونجا برام درددل می کرد.آقا فرمودند که اگه نتونم خانومم رو ببرم ،عمرا نميرم.من هم بهش گفتم : "بابا مرسی ! همسر مهربان و وفادار، کشتی ما رو!" بعد يه خوده بهش دلداری دادم.بعد من يه خورده ناله کردم (البته نه از زندگی مجردی تو اونجا !!،بلکه از شرايط ويزا گرفتن) و اون به من دلداری داد! نمی دونم که بحث چطور به اون شخصيت ويژه کشيده شد.هم خيلی دلم می خواست که ازش يه خبر داشته باشم و هم دلم نمی خواست.به هر حال بدون اينکه من ازش بپرسم، گفت که براش از يکی از دانشگاههای خوب US پذيرش اومده و اون هم رفتنيه.من هم سعی می کردم که خودم رو بی تفاوت جلوه بدم. چون به مجيد گفته بودم که اونو فراموش کردم.به خودم هم همين رو گفته بودم!
انگار همين چند روز پيش بود. واسه ثبت نام اومده بوديم دانشگاه .واسه اولين بار.ما بايد می رفتميم تو يک تالار بزرگ .من طبق معمول دير رسيدم.هنوز پر کردن اون فرمهای خفن رو شروع نکرده بودم که ديدم يه موجود به طول حداکثر 155 و وزن حداکثر 50 کيلو درحاليکه بشدت از بودن خودش احساس رضايت می کرد ،داشت تالار رو ترک می کرد.اونوقت علاوه بر جذابيت نسبی، فقط يه چيز تو اون چهره بود که يه خورده عجيب بود.تو بين اون همه چهره عبوس و مضطرب(که چهره غالب تو دانشگاه ماست !!)اون لبخند رو لباش بود و سرش رو خيلی منسجم بالا گرفته بود.اون روز که کارم تموم شد و از دانشگاه می رفتم بيرون ،احساس کردم که يه چيزی تو دانشگاه جا گذاشتم ،ولی هر چی خودم و خورجينم رو وارسی کردم ،ديدم تکميلم.ولی بعدها فهميدم که چه جزء مهمی از وجودم رو تو دانشگاه جا گذاشتم و اون روز مرتکب چه نگاه پرهزينه ای شده بودم.
اون ميومد تو کلاس و من نگاش می کردم.
اون از کلاس می رفت بيرون و من نگاش می کردم.
اون سر کلاس از استاد سوال می کرد و من نگاش می کردم.
استاد و بچه ها درباره صفر و يک بحث می کردند و من نگاش می کردم.
اون يه مانتوی طوسی داشت که خيلی بهش ميومد و بعضی از روزها اونو می پوشيد و من اون روزها خيلی نگاش می کردم.
تو بهار يه مانتوی گشاد می پوشيد به رنگ سبز جوادی که من خيلی از اون بدم ميومد.اين مانتو بجای من هم تو تنش گريه می کرد!ولی من بازهم نگاش می کردم.
اون يه دوست داشت که من خيلی ازش بدم ميومد.يه مدت خيلی بهم چسبيده بودند،ولی من بازهم نگاش می کردم.
اون ميومد از من درباره کلاس شبکه می پرسيد و من تا يه مدت فقط نگاش می کردم.(يادم می رفت که منتظر جوابشه!)
بين ما يه ديوار بود ،ولی من از پنجره نگاش می کردم.
بين دنياهامون يه آسمون فاصله بود،ولی من از اين فاصله هم نگاش می کردم.
چشماش می گفتند مغروره،سنگه!، ولی من بازهم نگاش می کردم.
اون کم کم داشت پر می گرفت و من فقط نگاش می کردم.
من ترسو بودم و فقط نگاش می کردم.
من مغرور بودم و فقط نگاش می کردم.
باهاش احساس غريبی می کردم و فقط نگاش می کردم.
اون به من گفت: "نه!" سه بار هم گفت و من فقط نگاش می کردم.
داشت يادم می رفت که آدم تو دانشگاه انگار قراره يه هدفی به اسم تحصيل داشته باشه.فقط نگاش می کردم.
يکی از روزها که زياد دور نيست اون از اينجا می ره و من شايد برم فرودگاه که برای آخرين بار نگاش کنم.
بشدت دلم هوس آهنگ "غريبه" رو کرده.يادم رفته که يه زمانی می تونستم با گيتارم اونو کامل بزنم. ولی چون مدتها نرفتم سراغش و غبار رو هم از روش پاک نکردم ،با هام قهر کرده و سيمهاش باهام غريبی می کنند و من هم با اونها.
برم سراغ گوگوش ، واسه شنيدن صدای ناز اون نبايد ناز کسی رو خريد.
ندونسته
دلمو به غريبه سپردم
اون غريبه رو ساده شمردم
گول چشم سياهشو خوردم
رفت از اين شهر
که دلم رو به خون بکشونه
جون من رو به لب برسونه
جای ديگه آتيش بسوزونه
ندونستم که غريبه
هر چی باشه
يه غريبه است.