خب فقط منتظر بودم که اون خبر نحس رو تو روزنامه های وطنی ببينم که به مبارکی و ميمنت چشمم روشن شد.انواع مفسرهای مغزم رو load کرده بودم وهر بار سعی می کردم که اين خبر رو يکجور تفسير کنم.چه شلم شوربايی شده بود.نمی دونستم مشمول کدوم پاراگراف می شم.اميدوار کننده ترين قسمتش همون بود که گفته بود :
"اما وزير امور خارجه آمريکا می تواند در مورد کسانی که خطری برای امنيت ملی آمريکا محسوب نمی شوند ،در مورد اين قانون استثنا قائل شود."
يعنی چند تا دانشجوی مردنی مثل من چطور می تونند امنيت ملی آمريکا رو بخطر بندازن. رفتم چند بار خودم رو تو آيينه ورانداز کردم ،ببينم آيا می تونم تهديدی واسه امنيت ملی آمريکا باشم يا نه!!!به نظر خودم که زياد وحشتناک نيومدم.تا وزير امور خارجه آمريکا نظرشون چی باشه؟ (;
تا مدتها تو همين افکار بچه گانه و ابلهانه بودم.بچه های شرکت هم می دونستند که امروز سگ تشريف دارم و حتی امير ،نزديکترين دوستم تو شرکت ،"آسته ميومد ،آسته می رفت تا گربه شاخش نزنه!"نمی دونم مدير عاملمون چطور جرات کرد که اومد يه کار cheap بهم داد که انجام بدم.تو اينجور مواقع احساس نخودی بودن به من دست می ده (و لازم به ذکر نيست که اصلا احساس مساعدی نيست برام!)و احساس می کنم که منو فرستادند دنبال نخودچی. خب حالا ،تو ذهنم می مونه تا بعد.
احساس می کنم که اين اولين باريه که سياست داره پاشو می ذاره رو دمم.اين اولين باريه که ممکنه مجبور شم طعم تلخشو بچشم.هميشه ديگران رو ديده بودم که مجبور می شند اين کار رو بکنند واز برآشفتگی چهره اونها من هم قاعدتا تاثير می گرفتم.سياست برام هميشه آگاهی از اوضاع اجتماعی و خوندن مقالات چند تا روشنفکر و روزنامه نگار و بدنبال اون فلسفه بافی های خودم بوده که گاهی فقط در عالم فکر و ذهنم باقی می موند و در نهايت ممکن بود يه چيزهايی هم رو کاغذ بنويسم.هميشه حساسيت سياسی رو تعهدی حس می کردم که بار آگاهی روی دوشم می گذاشت .خب هر وقت می خسته می شدم ،يواشکی مي گذاشتمش رو زمين يا بارم رو سبک می کردم.
فکر می کردم حالا حالاها می تونم واکس زده و اتوکشيده ژست روشنفکری به خودم بگيرم و صاحبان زر و زور و تزوير رو واسه خودم نقد کنم.وقتی تهمينه ميلانی درباره فيلمش، "نيمه پنهان" گفته بود که :"اين فيلم حکايت نسلی است که بخاطر درگير شدن در بازيهای سياسی ناخواسته، فرصت عاشق شدن رو از دست داد. "(نقل به مضمون)پيش خودم فکر می کردم که حالا حالاها زوده که بخوام به اين هزينه ها فکر کنم.سياست .ولی سياست واقعا پررو تو از اين حرفهاست.اگه ما نريم طرفش ،اون مياد پاچه مونو می گيره.
فقط متاسفم که افسارزندگی آينده ام ،خواسته يا ناخواسته تو دست يک سری از آدمهايي هست که تنها چيزی که براشون مهمه ،منافع و بقای خودشونه.يکی طرف اين افسار به اين طرف آب مربوطه و يک طرف به اون ور آب.يکی مي گه بايد دو سال از عمرت رو بعنوان خدمت به مملکت ،مگس بپرونی و يکی می گه چون تابعيت کشوری رو داری که رژيم حاکم بر اون از تروريسم حمايت می کنه، پس بهت ويزا نمی ديم.تو رو خدا به طرز فکر و ادبياتی که اين جورج بوش تو صحبتهاش بکار می بره ،توجه کنيد.ازنظر من از حيث ماهيت فرق چندانی با ورژن وطنی خودمون نداره.فقط اون يکی با پشتوانه واقعی هارت و پورت می کنه و اين يکی بی پشتوانه فتوی می ده.به ژست های cowboy يي اين مردک دقت کنيد.فقط يه خورده تو کوچه باغهای تگزاس چرخيده و فيلمهای وسترن دهه 60 ، 70 رو ديده و اين شکلی شده.بيخود نيست که موقع انتخابات رياست جمهوری آمريکا من و همکلاسيم احسان مدام اخبار رو تعقيب می کرديم و اميدوار بوديم که الگور بجای اين مردک رای بياره.(حالا کاری به اين موضوع ندارم که يکی از دلايل احسان واسه اين حساسيتش اين بود که "بابا ،شماها که نمی دونيد.الگور 3 تا دختر داره،يکی از يکی خوشگلتر و ملوستر.احتمالا فکر می کرد که الگور بعد از پيروزيش هر سه تا رو واسه آقا پست می کنه به عنوان شيرينی!.") خصوصيات اون ورژن وطنی رو هم که خودتون بهتراز من می دونيد!
خب بايد قبول کنم که کم کم دارم بزرگ می شم.اينو بايد دير يا زود درک کنم که هر نسلی بايد به شيوه خودش هزينه جهل و بنيادگرايی و قدرت طلبی سردمداران و سياستمداران عصر خودش رو بده.
نمی دونم اينو کجا خونده بودم قبلا ،فقط می دونم يه زمانی اونو به يه دليل زمزمه می کردم و الان به يه دليل ديگه ،
رويای يخ زده
رويای ديشبم را برمی دارم
و در يخدان می گذارم
تا روزی که يه بابای سپيد موی شوم
آن وقت رويای يخ زده قشنگم را بيرون می آورم
آبش می کنم، گرمش می کنم
و بعد گوشه ای می نشينم
و انگشتان سالخورده ام را در آن می گذارم.