۱۳۸۱ فروردین ۱۲, دوشنبه

خصوصی:

اومدم بگم که هنوز زنده ام.تا مرز مردن رفتم ،ولی خوب نمردم. والان برگشتم تا دليل زنده بودنم رو جستجو کنم و می دونم که اين جستجو ،يک جستجوی بی انتهاست.

اومدم بگم که هنوز به دنبال مصدرهای ارجمند زندگی کردن هستم!

اومدم بگم که هنوز شهوت نوشتن تو رگهام جاريه!

تو اين مدت اگر چه بلاگم رو update نمی کردم ،ولی خوب قلمم رو روی زمين نگذاشته بودم و حرفهامو تو کاغذ پاره هام می نوشتم.(هر چند اين کار هم برای مدت کوتاهی متوقف شد!)ولی خوب باز ادامه پيدا کرد و سعی می کنم اونها رو کم کم تو بلاگم بيارم.هر چند تاريخ مصرف بعضی از اونها ديگه الان گذشته!

اين اواخر توی سراشيبی سقوط قرار گرفته بودم.هر روز از ديروز کمتر می شدم.يک انتظار کشنده ،همه جسارت و آزادی مو ازم گرفته بود.الان که نگاه می کنم ،می بينم هميشه منتظر بوده ام،ولی خوب بايد اقرار کنم که بعضی از انتظارها بدجوری از من سواری گرفتند.

به يه تلنگر احتياج داشتم .اين تلنگر می تونست کاهنده يا فزاينده باشه.می تونست اون چيزی رو که بهش تکيه کرده بودم،ازم بگيره يا اينکه بهم کمک کنه که ازش برم بالا.

اين دفعه به خير گذشت.من از بلاتکليفی خارج شدم. ولی اگه دفعه های بعد هم بخوام اينطور مسخ روياهام بشم،نمی دونم چي ميشه؟واقعا نمی دونم!؟

نتيجه اخلاقي اين تلاطم ها اين بود که من فهميدم هنوز خيلی ضعيف هستم.

و ديگه اينکه يه خورده بی ادب هستم.آره ،بی ادب! می گيد واسه چي؟

آخه آدم وقتی بلاگ می نويسه(حتی اگه خواننده هاش خيلی کم باشند،حتی اگه يک نفر باشند!)همينطور بی خبر که غيبش نميزنه! يک ندايی ،يک خبری، يک چيزی آخه!

خب ،بالاخره من متوجه شدم.بدين وسيله از همه خوانندگان محترمی که تو اين مدت به اين بلاگ مراجعه کردند و هيچ نشانی از حيات و حتی مرگ در آن مشاهده نکردند، عذر می خوام و چشمای مبارکشون رو می بوسم(يادتون باشه وقتی کسی خواست چشماتونو ببوسه، بهتره که اونها رو ببنديد!!)

به هر حال می گم که من آدم تربيت پذيری(اون هم از نوع اهلی ش!! )هستم و ديگه از اين بی ادبی ها نمی کنم.قول قول!