۱۳۸۱ فروردین ۳۱, شنبه

انگار به ما نيومده چند روز مثل آدم نفس بکشيم.انگار همين ديروز بود که نوشتم يه ايميل اميدوار کننده از آرش دريافت کردم.امروز بعد از مدتها رفتم دانشگاه(بدلايلی منطقی و بعضا غير منطقی با خودم مبارزه می کنم که اين اتفاق کمتر بيفته)رفتم تقاضای خروج از کشورم رو واسه apply کردن ويزا آماده کنم و بدم معاون آموزشی امضا کنه تا برای بار دوم اين پروسه جانفرسا رو شروع کنم.بعد از اينکه درخواستم رو امضا کرد ، رفتم پيش وحيد ببينم فرمت نامه ام مشکلی نداشته باشه(عاقلانه اين بود که اين کار رو قبل از امضا گرفتن انجام بدم.حالا!)اولش کلی با هم گفتيم و خنديديم(البته به دليل اينکه خانوم وحيد رو کامپيوتر بغلی تو سايت نشسته بود ،کاملا بهداشتی و با کلاس با هم شوخی می کرديم.مرحبا!)وحيد توصيه کرد ننويس می خوای واسه apply کردن ويزا بری،بنويس می خوای بری TOEFL و GRE بدی.(حالا اينکه آدم تو عرض يکسال چند بار اين امتحانها رو می خواد بده، بماند)بعد يهو برگشت گفت :"
"چقدر می دی اگه الان سه سوت حال شريفت رو بگيرم."
گفتم :"عمرا ! ،حاجيت الان سبکه مثل بادبادک. p:"
گفت : "پس بذار فوتت کنم بری بالا.شنيدی قراره student visa رو اصولا منتفی کنن؟!"
بعدش هم شروع کرد به شرح ايميلهايي که بچه ها از اون ور زده بودن و ذکر منابعشون.خيلی دلم می خواست شيک بهش بگم بسه ديگه ،خفه شو! ولی خوب بدليل حضور همون خانوم بدوی،اينو بهش نگفتم .فقط بهش گفتم :
"ببين وحيد، من ترجيح می دم اينطور تصور کنم که اصلا امروز تو رو نديدم و ما باهم صحبتی نکرديم!"بعد هم ازشون خداحافظی کردم و زدم از دانشگاه بيرون.

يه مدت بعد ديدم خونم و دارم مثل اين افغانی ها که تازه از سر ساختمون برگشتن،پشت سر هم سانديس سر می کشم.تو اين مواقع يه لحظه نمی تونم بنشينم.رفتم يکی از آلبومهای CCCatch رو گذاشتم و volume رو اونقدر زياد کردم که صدای لرزه هاش منو از محيط اطراف ايزوله کنه.خواهرم که تو اين مواقع می دونه که نبايد بهم نزديک بشه و به قول خودش بيشتر بايد به فکر پاچه هاش باشه تا من.مدام تو يه اتاق 3 در 4 قدم می زدم.می دونستم يه نفر شايد منتظر باشه تو اين دو روز بهش زنگ بزنم، ولی خوب نمی تونستم. نمی دونم چی شد که يهو يادم اومد که قراره دختر خالم بياد که بهش فيزيک درس بدم.وای خدا نه!!! نمی دونم اين 2 ،3 ساعت درس دادن به دختر خالم چطور گذشت .فقط گاهی اوقات می ديدم که اون داره زير زير می خنده. نمی دونم داشت به سوتی های من می خنديد يا اينکه ياد تيکه های دوست پسرش می افتاد.

بعد از اينکه 2خترخالم رفت ،يه راست رفتم سراغ بساط شبانه و اول ايميلهام رو چک کردم.Bulk Mail(2) ، اه ،حالم بهم می خوره از اين bulk mail ها ! فقط سمانه برام offline گذاشته بود و منو تشويق کرده بود که بچه خوبی شدم و ديگه زياد چت نمی کنم و دارم مثل يه بچه خوب رو پروژم کار می کنم.بعدش رفتم سراغ بلاگ بچه ها.

وای خدا ،عجب رويای قشنگ و خلسه عميقيه اين بلاگ خونی! در آن واحد دو خصلت متناقض داره که من خيلی از اين تضادش لذت می برم.هم آدم رو آگاه و هوشيار می کنه و هم آدم رو می بره تو فراموشی. که البته من تو اين حال به دوميش بيشتر احتياج داشتم. بلاگ خورشيد و آيدا و شبح و هيس رو خوندم.(کارتم داره تموم ميشه .يادم باشه يه سر به هيس بزنم.اين تبليغش وسوسه انگيزه!) پينک فلويديش هم که بلاگش رو update نکرده بود. با اينکه تو اين شرايط حوصله لامپ و روشنايي رو نداشتم ،گفتم حالا کليدش رو بزنم ،شايد خبری ،تاييدی ، تکذيبی.(همون يه ماه پيش که يه نيمچه خبری در اينباره داده بود، خوندمش .ولی اونوقت تازه پذيرشم اومده بود و اصلا دلم نمی خواست که اين خبر رو جدی بگيرم.)ديدم هيچ خبری نيست.فقط حضرت آقا يه عکس از فضای دانشگاه شون رو در معرض ديد عموم قرار داده بود و گفته بود که اين تنها دليل جذابيت دانشگاهشون تو اين روزها نيست.بلکه آقا پسرها کلی از احساس گرمازدگی خانومها تو اين گرمای زود از راه رسيده مستفيض می شن و احتمالا سعی می کنن بيشتر وقتشون رو با همکلاسيهاشون و در حال حل مشکلات درسی و بعضا غير درسی بگذرونن.
بند نافم رو از اينترنت قطع کردم که بيام اين حرفها رو بنويسم.می دونم اگه بگذارم فردا ،حسش می پره.اصلا فردا معلوم نيست چی می شه .نمی دونم؟ممکنه فردا بلند شم و خيلی منسجم خودم رو به خاطر اين تزلزلها و وادادنها محاکمه کنم.يا اينکه بدنبال يک سری از خبرهای نحس که مکمل خبر امروز باشند،يک دوره depress شدن جديد رو شروع کنم.کسی چه می دونه!

وای می بينيد تو رو خدا ،اونقدر دمق بودم که يادم رفت اين خبر رو بدم که بالاخره ما هم در نهاد ناآرام و پرتلاطم بلاگ پينک فلويديش نهاده شديم.اولش خب ذوق زده شده بودم، ولی الان فقط می تونم بگم : "پينک فلويد جونم ،مرسی."
شب خوش.