۱۳۸۱ فروردین ۲۷, سه‌شنبه

من می خوام از اين به بعد قطعات زيبای بچه ها تو بلاگهاشون رو تو بلاگ خودم بيارم.آخه خودم فکر می کنم که اينکار چند تا حسن داره.يکی اينکه خودم خيلی از بلاگهای دوست داشتنی رو از طريق لينکهاشون تو بلاگهای ديگه(بخصوص وقتی همراه با ذکر مستقيم خود مطلب بوده)شناختم و شايد همين نقش رو بتونم واسه خواننده های ناز نازی خودم بازی کنم. دوم اينکه سليقه ها و علايق و به اصطلاح گروه خونی منو مشخص می کنه.(خوب يه دفعه بگو گروه خونيتA مثبته ديگه.چرا اينقدر به خودت فشار مياری!! )الان خودم يه خروار از اين بلاگهای برگزيده خودمو از بلاگهای مختلف جمع کردم ،ولی خوب ترجيح می دم از پيشکسوتها شروع کنم و در نتيجه امروز نوبت خورشيد خانومه .

● انگاری يکی می خواد خورشيد رو بخره و انگاری خورشيد هم در برابر اين پيشنهاد وسوسه شده! باورت می شه خورشيد وسوسه شه؟ من باورم نمی شد. ولی وسوسه شده. دلش می خواد خودشو گول بزنه. آخه بهش گفته دوسش داره، آخه بهش گفته "يه قصر می سازم برات پنجره هاش آبی باشه". بهش گفته مثل کوه پشتش وای ميسته، قصه تنهاييهاشو می شنوه. انگاری دستاش هم همينو می گفتن ها. ولی خورشيد باورش نشد. باورش نشد و باز هم وسوسه شد. از باباش پرسيد علم بهتره يا ثروت. باباش اونقده داستان تعريف کرد که خورشيد آخرش نفهميد کدوم بهتره! انگاری بايد بره همون انشاهای دبستانش رو از نو بخونه. همه چيزای رويايی بودن. حرفای قشنگ، چشمای نگران، دستای مهربون. همه اونايی که تو خوابهاش می ديد. بهش گفت می تونه برای خودش بشينه هر چقدر دلش می خواد داستان بنويسه، هر چقدر دلش می خواد کار کنه، هر چقدر دلش می خواد کتاب ترجمه کنه، بهش گفت می برتش اونجايی که "از خواب خدا سبز تره". خورشيد باورش نشد. ولی باز هم وسوسه شد. قيمت خورشيد چقدره؟ چندا تا اسکناس سبز؟ چند تا ماشين و خونه رويايی؟ چندتا پول؟ چند تا؟ خودش اين وسط گيج و منگ نشسته. به قربون صدقه هاش گوش می ده و باورش نمی شه. اما وسوسه شده. آخی خدا! تمام اتوبانهارو امروز زير بارون گشتن. 120، 140، 160، برو بالاتر، 180، 200... همه جا پر بارون بود. اما خورشيد نمی تونست بفهمه اون دستا بوی بارون می ده يا نه. انگاری دماغش پر پول شده بود. باورت می شه؟! خيلی کيف داد. همه آهنگارو داشت. آهنگا پر خاطره بودن. خاطره های قديمی. اما خورشيد يادش رفته بود اون خاطره هارو. انگاری کله اش پر پول شده بود.
آخی خدا! خورشيد وسوسه شده بود. عين يه ستاره سرد و خاموش و سقوط کرده. اما بالاخره "نه" رو بايد بگه. دلش می خواست همه اون حرفای خوب خوب رو باور کنه. اما باور نکرد. دلش می خواست همه اون قربون صدقه هارو باور کنه. اما باور نکرد. اصلا براش مسخره بود. آخه مگه می شه اين حرفای قشنگ و اون قربون صدقه ها واقعی باشن؟ معلومه که نه. معلومه که دروغه. بالاخره بايد نه رو بگه. دلش می خواد به خودش فحش بده. آخه وسوسه شده بود. خيلی زشته نه؟ خيلی. عين اين دخترکای نديد بديد. عين اونايی که بوی ترشيدگی فکرشون همه جارو برداشته. می دونی يه لحظه چی فکر کرد؟ خودش رو تو لباس سفيد مجسم کرد با دوتا گوشواره قشنگ تو گوشاش. يه خونه خوشگل، با همون پيچکايی که غش می ره براشون. با يه باغ پر بيد مجنون و گل بنفشه. حتی می دونست ارکستر چه آهنگايی بايد بزنه. رنگ پرده ها رم انتخاب کرد! می دونی پيش خودش گفت ديگه مجبور نيست از اينور شهر به اونور شهر بدوه بره هر روز. ديگه مثل شب عيد تو اون موسسه کوفتی تحقير نمی شه که بعد از 2 ماه درس دادن به اون مردهای بوگندو يه چک 11 هزار تومنی جلوش گذاشتن. (آخ که چه کيفی داد وقتی چک رو پرت کرد رو ميز اون رئيسه) خودشو مجسم کرد با خيلی چيزا.
خجالت داره نه؟ 24 سالشه اما هنوز فکرای دختر مدرسه ای وسوسه اش می کنه. 24 سالشه اما هنوز رنگ اسکناس می تونه وسوسه اش کنه. خيلی افتضاحه. همين امشب بايد نه رو بگه. اگه نگه ديگه خورشيدی نمی مونه. ديگه آينه ای نمی مونه. چون اونوقت همه رو بايد بشکنه که نتونه ديگه خودشو ببينه