۱۳۸۲ اردیبهشت ۱۰, چهارشنبه

آموزگار زندگی : نه، نمی شه با تو مثل همه حرف زد. برای صحبت کردن با تو به مناسبتی احتياج نيست. برای ضيافت تو بايد يک سفره جداگانه چيد. بايد تو رو تنها به مهمانی دعوت کرد.

خيلی از درسهات، لقمه های آماده نبود. حرفهای عميقی بود که بايد مدتها بار معنی شون رو کشيد تا هضمشون کرد.

"عشق در دريا غرق شدن است و دوست داشتن در دريا شنا کردن

عشق بينايی را می گيرد و دوست داشتن می دهد.

عشق غذا خوردن يک گرسنه است و دوست داشتن، همزبانی در سرزمين بيگانه يافتن است.

عشق ..... دوست داشتن....

عشق ..... دوست داشتن...."

...

فکر کنم نزديک 8 سال پيش بود که اين جمله ها رو می خوندم. اون زمان به همون اندازه که قسمت اول جمله ها برام قابل درک بود، با قسمت دومش ناآشنا بودم. مثل معلمی که به شاگردش اجازه می ده تا خودش سردی و گرمی هر چيز رو تجربه کنه، احساس می کنم تمام اين مدت کنارم بودی تا اين شاگرد بی استعداد ! فاصله عميق بين اين جملات رو طی کنه.

با وجود همه اين عدم اختياری که در بدنيا اومدن، چگونه زيستن و از دنيا رفتن احساس می کنم، به خودم می گم شايد برخورد کردن با روح بزرگی مثل تو ارزش اين رو داشت که قدم به اين دنيای کوفتی بگذارم و همه ناملايمات و پوچی هاش رو تحمل کنم.

به طرز بی نظيری، تو "کوير" معبودهای خودت رو شرح می دی. به طرز منحصر به فردی. و وقتی نوبت به ماسينيون می رسه، به طرز عجيب غريبی اوج می گيری. شايد نمی دونی که همين جملات به بهترين نحو احساس شاگردای خودت رو نسبت به تو بيان می کنه :

"و تو ای آموزگار بزرگ درسهای شگفت من، ای که در سيمايت هراس غربت پيدا بود و در ارتعاش پراضطراب سخنت، شوق فرار پديدار! ديدم که تبعيدی زمينی و قربانی معصوم زمان ...

و اکنون تو با مرگ رفته ای و من، اينجا، تنها به اين اميد دم می زنم که با هر "نفس" به تو نزديک تر می شوم."