حماقت نامه
بعد از نيم ساعت، وقتی کلی از همديگه گله کرديم و بی رحمانه پته همديگرو روی آب ريختيم، برگشتم بهش گفتم :
"می دونی، اشتباهات و حماقتهايی که تو اين سالها مرتکب شدم، انقدر زياد هست که به ذهنم رسيده تو يه کتاب بنويسمشون و اسم کتاب رو هم بگذارم حماقت نامه! قهرمان اصلی کتاب هم خودم هستم! می خوام توش بر*نم به خودم. صد هزار بار خودم رو دار بزنم. ولی برخلاف تصور می خوام آخرش رو اينطوری تموم کنم:
خيلی خب، با شهامت به همه اين اشتباهات اقرار می کنم و حقارت ناشی از اونا رو می پذيرم. ولی هنوز خودم رو قبول دارم. خيلی زياد. بيشتر از هر آدم ديگه ای تو دنيا !
يه جورايی به اين باور احتياج دارم"
يه خورده جا خورد. سرش رو آورد بالا و گفت : "هوووم. يه جورايی خيلی عوض شدی. يه جورايی هم هنوز عوض نشدی. نمی دونم چی بگم. فقط احساس می کنم من هم به اين باور احتياج دارم. شايد اصولا همه آدمها بهش احتياج داشته باشند. يه خودباوری هميشگی"
پی نوشت : چقدر خوبه بتونيم مثل دو تا آدم (دو تا آدم ها !) روبروی همديگه بنشينيم و خيلی راحت و واضح، چشم در چشم همديگه، حرفهامون رو به هم بزنيم. کاری که متاسفانه تو فرهنگ ما موانع کلاسيکی براش وجود داره و اولين اونها هم خودمون هستيم.