مجسمه ديکتاتور
شايد بشه گفت قابل تحمل ترين صحنه ای که از اين بيست روز جنگ تو رسانه ها پخش شد، همين صحنه پايين کشيده شدن مجمسه صدام بود.
اصلا چرا دروغ بگم. خيلی از اين صحنه خوشم اومد. يه لذت عجيب غريبی بهم دست داد.
يه لحظه دلم می خواست چشمام رو ببندم و به اين فکر نکنم که ملت عراق واسه چشيدن شيرينی و عظمت چنين لحظه ای چه تلخيهايی رو تحمل کرده بودند.
دلم می خواست به اين فکر نکنم که ديکتاتور اصلی جاش امن و گرمه و حتی يه قطره خون هم از بينی مبارکش نريخته و از اون طرف، يه گاوچرون بعد از اين همه جنايت، از سقوط بغداد و اخبار جنگ اظهار خرسندی می کنه و اين وسط هزينه جنگ رو بايد اونهايی بپردازند که اصلا نمی دونند واسه چی بايد باهم بجنگند.
و اما ...
بعضی ها تو پيام نوروزی شون اين سال رو سال "خدمت رسانی به مردم" نامگذاری می کنند!
بعضی ها مدام نگران اينند که آيا سرنوشت آينده عراق بدست مردم عراق تعيين می شه يا نه ؟!
بعضی ها مدام دور همديگه جمع می شند و از همديگه می پرسند: "حالا چه کنيم؟!"
بعضی ها هی در گوشی از همديگه می پرسند: "راستی، مردم چند بخش بود؟"
بعضی ها جديدا حرفهايی می زنند که اصلا به گروه خونيشون نمی خوره!
بعضی ها از ترس مدام جاشون رو خيس می کنند!
(به همين خاطر قراره جديدا روی بعضی پوشک های بچه بجای عکس نی نی های نازنازی از عکس آخوندهای سرشناس واسه تبليغات استفاده کنند!)
بعضی ها ...
پووووف، حالا من و تو اين وسط چی کاره ايم؟! يعنی ما هم بايد خواب سربازهای آمريکايی رو ببينيم؟ يعنی ما هم بايد حالا حالا ها در رثای آزادی گريه کنيم و مجموعه اشعارمون رو در اين زمينه غنی تر کنيم؟
نمی دونم، فقط يه صدا تو گوشم پيچيده که سالها پيش ترس و حسرت و خشم و نفرتش رو اينطوری فرياد می زد :
پر ِ سيمرغی به کارم نمياد، قصــــه نگو
من خودم، خودم بايد طلسم ديوو بشکنم.