۱۳۸۲ اردیبهشت ۱۰, چهارشنبه

آموزگاران ارزشمند من

آموزگار غرور : معلمی که درسهاش رو نمی گفت. خودت بايد می خوندی. شايد از روی چشماش. معلمی که حتی يه بار نصيحتم نکرد. خودم بايد می فهميدم. گاهی از روی سکوتش و گاهی از روی فرياد زدنش. اينکه جلوی هيچ قدرتی سر تعظيم فرود نيارم. هيچ وقت زير بار زور نرم. اگه يکی خوردم، سه تا بزنم. بزدل و ترسو نباشم.
پدر، نام و ميراثت را به خاطر می سپارم.

آموزگار محبت : می شه دريا شد و از خشکی گذشت. درسی که از هيچ کتابی نمی شه ياد گرفت. درسی که بدون اون زير سقف کوتاه حيات تبديل به سنگ می شی.
مادر، نام و ميراثت را به خاطر می سپارم.

آموزگار الفبا : اولين کسی که کلمه رو به من آموخت. جذَبه يعنی تو ! فکر کنم اگه همين الان هم اگه يه روز تو خيابون منو ببينی و بهم اخم کنی، (با اين همه عظمت !)تو شلوارم خيس می کنم. به همه کنجکاويهام با حوصله جواب می دادی، فقط آخر سال يک سوال واسه من بی جواب موند و اون اينکه چطور اون روز با اينکه روت به تخته سياه بود و مشغول درس دادن ، فهميدی کی ميوه های کاج رو يکی يکی از جيبش در مياره و نثار کله های کچل همکلاسی هاش می کنه. بعدش هم با جديت تمام با خط کش انتقام بچه ها رو از اون آدم گرفتی. الان بعد از سالها اون آدم دلش می سوزه که اون بار برای اولين و آخرين بار طعم تلخ و شيرين خط کشت رو چشيد!
معلم کلاس اول، نامت را به خاطر می سپارم.

آموزگار رياضی : مولف و مترجم زيباترين، ناب ترين و بکرترين کتابهای رياضی. تو دورانی که فکر می کردم بهترين کار تو زندگی اينه که يه جای دنج گير بياری و مسئله حل کنی و بقيه قسمتهاش همه اضافه است، تو بودی. خيلی پر رنگ بودی. هرچند سالهاست که با مسئله ای گلاويز نشدم، هنوز اين کتابها از خاطرم بيرون نرفتند.
پرويز شهرياری، تو و کتابهايت را به خاطر می سپارم.

آموزگار نگاه کردن : خيلی سخت نيست فهميدن اينکه چقدر از زمان خودت جلوتر بودی و عميق تر فکر می کردی. يه مقدار شناخت از دهه 30 و 40 و خوندن دو يا سه تا از نوشته هات کافيه. شايد هم زياد نبايد تعجب کرد. افکار، احساسات و دغدغه های ذهنيت برام قابل درکه. روحيه معترض و عصيانگرت برام آشناست. می بينم که توی چشمات غم بزرگی زندونی شده. به فصل سردی که می گی ايمان دارم. چقدر دوست دارم باور کنم که "پشت پنجره يک نامعلوم نگران من و توست!" ولی اينها که بيانگر رابطه دو آدم همدرده !
نه! اينها نيست. اون چيزی که تو رو بيش از همه تو ذهنم اوج می ده ،درس بزرگيه که تو اين جمله کوتاه بيان کردی:
"ميان پنجره و ديدن فاصله ای هست،
چرا نگاه نکردم؟
"

نگاه کردن، مصدری که اگر نباشد. ميان چشمها و يک جفت غده برآمده بی معنی تفاوتی نيست.
فروغ فرخزاد و مصدر ارجمند ديدن را به خاطر می سپارم.


آموزگار مجازی : قصه پريدن و زمين خوردن، قصه قمار زندگانی، قصه پرسه های بی هدف، قصه ويران شدن، قصه پيرمردی با سپيدي های مو، قصه خيالات و محالات، قصه کلاغ قارقاری و باغ درباری، قصه درخت گلابی و التهاب لحظه ها، قصه عشقی پاک در راهی پوچ، قصه ناتمام.
عروسک پشت پرده و چشمهايش را به خاطر می سپارم.