سرگردان در برزخ شب و روز
صبحها نه با سرانگشتان نوازشگر آفتاب، بلکه با سيلی تلخ واقعيت از خواب بلند می شه. بيشتر از چند دقيقه وقت نداره که از ابرا بياد پايين و چشماش رو به نور و روشنايی عادت بده.
چند لحظه جلوی آينه می ايسته تا گارد ِ لازم رو بدست بياره. بايد مطمئن بشه که ابروهاش می تونند در مواقع لازم به انحنای موردنظر برسند. قبل از بيرون زدن از خونه يه بار پيش خودش تکرار می کنه : "زندگی نوعی تنازع بقاست!"
هميشه از زمان عقبه. منتظر اتفاق خاصی نيست. بهترين راه از نظرش، همون آسونترين و کوتاهترين راهه. نمی خواد به اين فکر کنه که چرا نگهبان شرکت بايد در پارکينگ رو برای اين و اون باز کنه و مدام سرش رو به نشانه احترام براشون تکون بده؟(خب حتما هر کس تو جامعه وظيفه ای داره!) می خواد انکار کنه که عکس اون دختر تو اون صفحه مجله چقدر به اون عروسک لعنتی شبيه؟ (عروسک لعنتی!) از همه چيز و همه کس طلبکاره. وای به اون روزی که کسی بخواد حقش رو بخوره!
اکثر سوالهاش با "چگونه" شروع می شند. ارتباطش با اطراف با پاسخ به اين عبارت کوتاه مشخص می شه : "اين به چه دردِ من می خوره؟!"
نمی دونه شبش از کی شروع می شه. ولی می دونه که اون وقت گاردی رو چهره ش نيست. دست از سر همه برداشته. فقط گاهی با خودش گلاويز می شه.
هيچ موزيکی براش غدقن نيست. می تونه با صدای لورنا بره تو ابرا. تا هر جا که خواست پرواز کنه. احساس می کنه از مختصات زمان و مکان خارج شده.
همه سوالهاش با "چرا" شروع می شه. طرز نگاش به اطراف به جواب اين سوال بستگی داره : "من به چه درد ِ اين دنيا می خورم؟ اگه امشب بخوابم و فردا بلند نشم، چی از دنيا کم می شه؟!"
اين صفحه هم داره به آخر می رسه. يه خط سفيد ديگه بيشتر نمونده. بايد نوشته م رو تموم کنم. نمی خوام با سياه نوشته هام، جمله های صادق هدايت رو که ته صفحه نوشته شده، خط خطی کنم.
"در اين بازيگرخانه بزرگ دنيا، هر کسی يک جور بازی می کند، تا هنگام مرگش برسد."