۱۳۸۱ دی ۱۰, سه‌شنبه

برداشت اول

دقيقا يادم نمياد، ولی يه مدت پيش بود که تو يه روزنامه يه مصاحبه از عباس عبدی چاپ کرده بودند(اين هم شد اِند اطلاع رسانی دقيق! ولی چون می دونم که به من خيلی اعتماد داريد، زياد به ذهنم فشار نميارم.). حضرت آقا طبق معمول روی کاغذ و پشت ميکروفون کلی پسر شجاع شده بودند و همه فعالين سياسی مملکت رو بخاطر مصلحت طلبی و اينکه اصول فعاليت سياسی رو رعايت نمی کنند و تو زندان سازش می کنند، به باد انتقاد گرفته بودند و حتی تا اينجا پيش رفته بودند که فرمودند: "من بعد از اولين گاف بزرگم تو سياست، از اين حوزه می رم کنار" و حتی به ديگران هم توصيه کرده بودند که همين طريق رو پيشه خودشون کنند!(اونهايی که اون مصاحبه رو خونده بودند، حتما يادشون هست که تيتر مصاحبه رو به افتخار اين اظهار نظر دليرانه گذاشته بودند "گاف بزرگ")

برداشت دوم

تو اين مدت هميشه عبدی رو به عنوان يکی از صاحبنظران تندروی اصلاح طلب شناخته بودم. حتی اگه نظريه "خروج از حاکميت" رو که خيلی ها سرمنشا اون رو عبدی می دونستند، در نظر نگيريم و به پيشترها مراجعه کنيم، می بينيم که انقدر شجاعت داشت که جزو اولين نفراتی بود که بطور شفاف و تو روز روشن پاش رو گذاشت رو دم رفسنجانی! وقتی مقاله های تندش رو تو نوروز و از گوشه و کنار می خوندم، هميشه از خودم می پرسيدم اين بشر پشتش به کجا گرمه که تا حالا از شرمندگيش درنيومدند!

برداشت سوم

چرخ گردون چرخيد و چرخيد تا اينکه يکی از افتخارآفرينان انقلابی در رور تسخير سفارت آمريکا، سالها بعد و اتفاقا در روز 13 آبان به جرم جاسوسی برای آمريکا بازداشت شد! نمی دونم چرا وقتی يه مدت بعد عبدی رو با اون روحيه متزلزل تو صدا و سيما ديدم، اون هم صدا و سيمايی که تو اين مملکت به عنوان سمبل سقوط گروه اپوزيسيون و سازش با حاکميت(هر چند از روی اجبار) تلقی می شه، بی اختيار ياد همون حرفهاش افتادم و پيش خودم گفتم: حضرت آقا، فکرکنم ديگه اون گاف بزرگ رو داديد. اگه خودتون صداش رو نشنيديد، ما شنيديم ديگه. قبول بفرماييد!

برداشت چهارم

اين حرفها رو به شيوه روزنامه کيهان و برای به اصطلاح افشاگری يک آدم غيرخودی ننوشتم. به هيچ وجه هم اعتقاد ندارم که عبدی بايد بخاطر اين تزلزل(که هنوز هم مشخص نشده تحت چه شرايطی صورت گرفته) از جامعه و سياست طرد بشه. فقط خواستم بگم که تئوری بافتن روی کاغذ و قهرمان بازی تو محفلهای خصوصی و جمع های روشنفکری يک چيزه و مبارزه کردن و سلول انفرادی کشيدن و به وعده های کثيف حاکميت "نه گفتن" و سازش نکردن يه چيز ديگه.

عباس عبدی به عنوان يک انسان حق داره به اين نتيجه برسه که "زندگی کردن مهمتر از مبارزه کردنه" و يا اينکه اين سستی رو به قول خودش به عنوان گاف بزرگ تلقی کنه و کنار بکشه. ولی مطمئن باشه که اين ملت اين فرصت رو بهش می ده که اشتباه کنه و در کوره مبارزه(در عمل و نه زير لحاف کرسی!) پخته بشه و برگرده. در ضمن نبايد زياد هم سخت بگيره.می تونه يه خورده از اين رفسنجانی ياد بگيره. حضرت آقا يک تنه اين مملکت رو گاف باران ! کرده، ولی باز هم رضايت نمی ده که کنار بکشه. عبدی هنوز خيلی کار داره که تا اين حد تنزل کنه.

برداشت آخر

تو اين بين از عبدالله نوری خوشم اومد. همون موقع که داشت حکم سنگين زندانش تاييد می شد، تو يه مصاحبه کوتاه اين جمله دکتر شريعتی رو تکرار کرد و گفت : "حسرت يک آخ را هم بر دلشان خواهم گذاشت". بارها و بارها در مقابل پيشنهادهای به اصطلاح دلسوزانه اين اصلاح طلب های مصلحت طلب که ازش خواسته بودند تقاضای عفو بده ، مقاومت کرد و انصافا تا آخرين لحظه حسرت يک آخ رو به دل همه شون گذاشت.
برداشت اول
دقيقا يادم نمياد، ولی يه مدت پيش بود که تو يه روزنامه يه مصاحبه از عباس عبدی چاپ کرده بودند(اين هم شد اِند اطلاع رسانی دقيق! ولی چون می دونم که به من خيلی اعتماد داريد، زياد به ذهنم فشار نميارم.). حضرت آقا طبق معمول روی کاغذ و پشت ميکروفون کلی پسر شجاع شده بودند و همه فعالين سياسی مملکت رو بخاطر مصلحت طلبی و اينکه اصول فعاليت سياسی رو رعايت نمی کنند و تو زندان سازش می کنند، به باد انتقاد گرفته بودند و حتی تا اينجا پيش رفته بودند که فرمودند: "من بعد از اولين گاف بزرگم تو سياست، از اين حوزه می رم کنار" و حتی به ديگران هم توصيه کرده بودند که همين طريق رو پيشه خودشون کنند!(اونهايی که اون مصاحبه رو خونده بودند، حتما يادشون هست که تيتر مصاحبه رو به افتخار اين اظهار نظر دليرانه گذاشته بودند "گاف بزرگ")

برداشت دوم
تو اين مدت هميشه عبدی رو به عنوان يکی از صاحبنظران تندروی اصلاح طلب شناخته بودم. حتی اگه نظريه "خروج از حاکميت" رو که خيلی ها سرمنشا اون رو عبدی می دونستند، در نظر نگيريم و به پيشترها مراجعه کنيم، می بينيم که انقدر شجاعت داشت که جزو اولين نفراتی بود که بطور شفاف و تو روز روشن پاش رو گذاشت رو دم رفسنجانی! وقتی مقاله های تندش رو تو نوروز و از گوشه و کنار می خوندم، هميشه از خودم می پرسيدم اين بشر پشتش به کجا گرمه که تا حالا از شرمندگيش درنيومدند!

برداشت سوم
چرخ گردون چرخيد و چرخيد تا اينکه يکی از افتخارآفرينان انقلابی در رور تسخير سفارت آمريکا، سالها بعد و اتفاقا در روز 13 آبان به جرم جاسوسی برای آمريکا بازداشت شد! نمی دونم چرا وقتی يه مدت بعد عبدی رو با اون روحيه متزلزل تو صدا و سيما ديدم، اون هم صدا و سيمايی که تو اين مملکت به عنوان سمبل سقوط گروه اپوزيسيون و سازش با حاکميت(هر چند از روی اجبار) تلقی می شه، بی اختيار ياد همون حرفهاش افتادم و پيش خودم گفتم: حضرت آقا، فکرکنم ديگه اون گاف بزرگ رو داديد. اگه خودتون صداش رو نشنيديد، ما شنيديم ديگه. قبول بفرماييد!

برداشت چهارم
اين حرفها رو به شيوه روزنامه کيهان و برای به اصطلاح افشاگری يک آدم غيرخودی ننوشتم. به هيچ وجه هم اعتقاد ندارم که عبدی بايد بخاطر اين تزلزل(که هنوز هم مشخص نشده تحت چه شرايطی صورت گرفته) از جامعه و سياست طرد بشه. فقط خواستم بگم که تئوری بافتن روی کاغذ و قهرمان بازی تو محفلهای خصوصی و جمع های روشنفکری يک چيزه و مبارزه کردن و سلول انفرادی کشيدن و به وعده های کثيف حاکميت "نه گفتن" و سازش نکردن يه چيز ديگه.

عباس عبدی به عنوان يک انسان حق داره به اين نتيجه برسه که "زندگی کردن مهمتر از مبارزه کردنه" و يا اينکه اين سستی رو به قول خودش به عنوان گاف بزرگ تلقی کنه و کنار بکشه. ولی مطمئن باشه که اين ملت اين فرصت رو بهش می ده که اشتباه کنه و در کوره مبارزه(در عمل و نه زير لحاف کرسی!) پخته بشه و برگرده. در ضمن نبايد زياد هم سخت بگيره.می تونه يه خورده از اين رفسنجانی ياد بگيره. حضرت آقا يک تنه اين مملکت رو گاف باران ! کرده، ولی باز هم رضايت نمی ده که کنار بکشه. عبدی هنوز خيلی کار داره که تا اين حد تنزل کنه.

برداشت آخر
تو اين بين از عبدالله نوری خوشم اومد. همون موقع که داشت حکم سنگين زندانش تاييد می شد، تو يه مصاحبه کوتاه اين جمله دکتر شريعتی رو تکرار کرد و گفت : "حسرت يک آخ را هم بر دلشان خواهم گذاشت". بارها و بارها در مقابل پيشنهادهای به اصطلاح دلسوزانه اين اصلاح طلب های مصلحت طلب که ازش خواسته بودند تقاضای عفو بده ، مقاومت کرد و انصافا تا آخرين لحظه حسرت يک آخ رو به دل همه شون گذاشت.

۱۳۸۱ دی ۷, شنبه

در میانه راه آنان گرسنه شدند

برای ناهار نشستند، آنجا، نزدیک علف

پری از پرنده های رهگذر بر نانشان افتاد

یکی از آنان آن را دید

شگفت زده شد و از خوردن باز ماند

دیگران حریصانه به خوردن ادامه دادند...

آنـــــــک از هم جدا شدند.

"یانسین پروتسس"، شاعر معاصر یونانی

نشستم کلی در شرح اینکه چقدر از این انتخاب پرنده هه خوشم اومد قلم فرسایی کردم .مثلا خواستم دلیلمندش کنم. ولی با توجه به اینکه همون انسجام فکری تار عنکبوتی خودم رو هم این روزها از دست دادم، دیدم آخرش بد معجونی از آب دراومد که خودم هم نمی تونم استعمالش کنم. احساس کردم بدجوری داره به شعور مخاطب توهین می کنه. همش رو پاک کردم و فقط به این بسنده می کنم که :

یه جورایی بوی عجیبی ازش به مشامم می رسه.بوی حکمت. از همون پرنده فهیم! در واقع اصلا مهم نیست که آخر اون راهی که می ره چی باشه.

شگفت زده شد و از خوردن باز ماند

دیگران حریصانه به خوردن ادامه دادند...

آنـــــــک از هم جدا شدند.

آنـــــــک از هم جدا شدند.

آنـــــــک از هم جدا شدند.

....

....
در میانه راه آنان گرسنه شدند
برای ناهار نشستند، آنجا، نزدیک علف
پری از پرنده های رهگذر بر نانشان افتاد
یکی از آنان آن را دید
شگفت زده شد و از خوردن باز ماند
دیگران حریصانه به خوردن ادامه دادند...
آنـــــــک از هم جدا شدند.

"یانسین پروتسس"، شاعر معاصر یونانی

نشستم کلی در شرح اینکه چقدر از این انتخاب پرنده هه خوشم اومد قلم فرسایی کردم .مثلا خواستم دلیلمندش کنم. ولی با توجه به اینکه همون انسجام فکری تار عنکبوتی خودم رو هم این روزها از دست دادم، دیدم آخرش بد معجونی از آب دراومد که خودم هم نمی تونم استعمالش کنم. احساس کردم بدجوری داره به شعور مخاطب توهین می کنه. همش رو پاک کردم و فقط به این بسنده می کنم که :
یه جورایی بوی عجیبی ازش به مشامم می رسه.بوی حکمت. از همون پرنده فهیم! در واقع اصلا مهم نیست که آخر اون راهی که می ره چی باشه.

شگفت زده شد و از خوردن باز ماند
دیگران حریصانه به خوردن ادامه دادند...
آنـــــــک از هم جدا شدند.
آنـــــــک از هم جدا شدند.
آنـــــــک از هم جدا شدند.
....
....
آه عزیزم، باید بگم که "سکوت سرشار از ناگفته هاست". می دونستی؟!

نه، ولی می شه به احترام همین جمله هم که شده، خفه شی. لطفا !
آه عزیزم، باید بگم که "سکوت سرشار از ناگفته هاست". می دونستی؟!
نه، ولی می شه به احترام همین جمله هم که شده، خفه شی. لطفا !

۱۳۸۱ دی ۴, چهارشنبه

يعنی هر قدر هم که يه نفر برنامه ريزی می کرد که به روزم گند بزنه، اينطور نمی تونست خوب عمل کنه که اين اتفاق ناخودآگاه زحمتش رو کشيد. ممنون حادثه عزيز. ممنونم !

حالم بد شد. حالم بد بود. تا همين چند ساعت پيش. الان خيلی بهترم .همين که می تونم بنويسم، يعنی خيلی بهترم.

ديگه بيرحمانه تر از اين که نمی تونستم عمل کنم. مگه واسه کشتن اون آدم(که اتفاقا خودم بودم)چند بار اعدام لازمه؟! من که واسه احتياط چند بار و با طناب های مختلف اين کار رو تکرار کردم. دیدی که بعد از اون لاشه ش را چال کردم و از شدت بيرحمی واسه خودم یه فاتحه خشک و خالی هم نخوندم! هيچ چيز جلوم نمونده بود که بهش رحم کنم. ديگه از اون آرشيو موسيقی بی آزارتر پيدا نمی شد که اونها رو هم بر باد دادم. اصلا هم دلم براشون نسوخت. تحت هيچ عنوان ! پس ...؟!

اوهوم، بزرگ شدن سخته. قوی شدن سخته. هيچ وقت نمی تونی با اطمينان بگی که ديگه آسيب پذير نيستی.

بزرگ شدن طول می کشه.

همين که هنوز دلم می خواد از اينجا برم، يعنی اينکه کارم رو کامل انجام ندادم. دلم می خواد قوی تر از اينها می شدم. يه جوری که از خودم فرار نکنم. حتی واسه يه لحظه.

يعنی اگه از اينجا برم، تموم می شه؟! اين آخرين مَفره. ولی می دونم که اين هم نوعی فرار کردنه. فرارکردن از خود. چقدر حقيرانه است. چقدر ازش بدم مياد. چقدر ازش ضربه خوردم.چقدر زياد!

اگه اين آخرين مفر هم بسته بشه، ديگه می شه گفت بايد کامل با خودم مواجه بشم. با هر چی که هستم. با هر چی که بودم. با همه اشتباهات و حماقتها. چقدر تحمل کردنش سخته، ولی یه جورايی بدم نمياد با اين موجود غيرقابل تحمل روبرو بشم.

پس پنجره رويایی، اگه بسته هم شدی، شدی. من اينجا يه همدم کريه المنظر با خودم دارم که کلی می تونه مشغولم کنه. زياد بهت فکر نمی کنم.
يعنی هر قدر هم که يه نفر برنامه ريزی می کرد که به روزم گند بزنه، اينطور نمی تونست خوب عمل کنه که اين اتفاق ناخودآگاه زحمتش رو کشيد. ممنون حادثه عزيز. ممنونم !
حالم بد شد. حالم بد بود. تا همين چند ساعت پيش. الان خيلی بهترم .همين که می تونم بنويسم، يعنی خيلی بهترم.

ديگه بيرحمانه تر از اين که نمی تونستم عمل کنم. مگه واسه کشتن اون آدم(که اتفاقا خودم بودم)چند بار اعدام لازمه؟! من که واسه احتياط چند بار و با طناب های مختلف اين کار رو تکرار کردم. دیدی که بعد از اون لاشه ش را چال کردم و از شدت بيرحمی واسه خودم یه فاتحه خشک و خالی هم نخوندم! هيچ چيز جلوم نمونده بود که بهش رحم کنم. ديگه از اون آرشيو موسيقی بی آزارتر پيدا نمی شد که اونها رو هم بر باد دادم. اصلا هم دلم براشون نسوخت. تحت هيچ عنوان ! پس ...؟!

اوهوم، بزرگ شدن سخته. قوی شدن سخته. هيچ وقت نمی تونی با اطمينان بگی که ديگه آسيب پذير نيستی.
بزرگ شدن طول می کشه.
همين که هنوز دلم می خواد از اينجا برم، يعنی اينکه کارم رو کامل انجام ندادم. دلم می خواد قوی تر از اينها می شدم. يه جوری که از خودم فرار نکنم. حتی واسه يه لحظه.
يعنی اگه از اينجا برم، تموم می شه؟! اين آخرين مَفره. ولی می دونم که اين هم نوعی فرار کردنه. فرارکردن از خود. چقدر حقيرانه است. چقدر ازش بدم مياد. چقدر ازش ضربه خوردم.چقدر زياد!
اگه اين آخرين مفر هم بسته بشه، ديگه می شه گفت بايد کامل با خودم مواجه بشم. با هر چی که هستم. با هر چی که بودم. با همه اشتباهات و حماقتها. چقدر تحمل کردنش سخته، ولی یه جورايی بدم نمياد با اين موجود غيرقابل تحمل روبرو بشم.

پس پنجره رويایی، اگه بسته هم شدی، شدی. من اينجا يه همدم کريه المنظر با خودم دارم که کلی می تونه مشغولم کنه. زياد بهت فکر نمی کنم.

با معلم بزرگ

من سوالی را در ارشاد مطرح کردم و از بچه ها پرسيدم، چند نفر جواب دادند، گفتم : نه!

من خواستم درگيری فکری ايجاد کنم و به اين دليل جواب نمی دادم. يکی از همين مومنين ولايتی اعتراض کرد. شخصی بلند شد و خواست که از همان اول جواب را بگويم و همه را راحت نمايم. من گفتم : آقا جان! من نيامده ام که همه را راحت کنم. من آمده ام راحت ها را نارحت کنم. مگر من ترياک و هرويين ام که همه را راحت کنم. من از آنهايی نيستم که جواب های نوشته شده دارند. اگر واقعا کسی می خواهد خدمتی انجام دهد، بايد آدم های ناراحت را ناراحت و آدم های آرام را ناآرام کند و در ميان آدم های منجمد ،تضاد و درگيری ايجاد کند. والله! در ميان بعضی از مردم ايجاد شک کردن خدمتی است هزار مرتبه بزرگ تر از ايجاد يقين. زيرا آن يقينی که اين جوری به افراد تلقين و تنقيه شود، ماده مخدر است و چنين يقينی ارزش ندارد. هفتصد ميليون مسلمان يقينی که دو پول ارزش ندارند.

آن که بعد از شک و دلهره و اضطراب و درد به وجود می آيد، ارزش دارد. ايمان بعد از کفر. والا در طول تاريخ همه اش يقين بوده و هيچ ارزشی نداشته است. اين آيه " کان الناس امت واحده " به يقين دار حمله می کند. اصلا پيغمبران برای ايجاد بحث کردن آمدند، والا مردم در خريت شان آرام می چرخيده اند !

دکتر علی شريعتی
با معلم بزرگ
من سوالی را در ارشاد مطرح کردم و از بچه ها پرسيدم، چند نفر جواب دادند، گفتم : نه!
من خواستم درگيری فکری ايجاد کنم و به اين دليل جواب نمی دادم. يکی از همين مومنين ولايتی اعتراض کرد. شخصی بلند شد و خواست که از همان اول جواب را بگويم و همه را راحت نمايم. من گفتم : آقا جان! من نيامده ام که همه را راحت کنم. من آمده ام راحت ها را نارحت کنم. مگر من ترياک و هرويين ام که همه را راحت کنم. من از آنهايی نيستم که جواب های نوشته شده دارند. اگر واقعا کسی می خواهد خدمتی انجام دهد، بايد آدم های ناراحت را ناراحت و آدم های آرام را ناآرام کند و در ميان آدم های منجمد ،تضاد و درگيری ايجاد کند. والله! در ميان بعضی از مردم ايجاد شک کردن خدمتی است هزار مرتبه بزرگ تر از ايجاد يقين. زيرا آن يقينی که اين جوری به افراد تلقين و تنقيه شود، ماده مخدر است و چنين يقينی ارزش ندارد. هفتصد ميليون مسلمان يقينی که دو پول ارزش ندارند.

آن که بعد از شک و دلهره و اضطراب و درد به وجود می آيد، ارزش دارد. ايمان بعد از کفر. والا در طول تاريخ همه اش يقين بوده و هيچ ارزشی نداشته است. اين آيه " کان الناس امت واحده " به يقين دار حمله می کند. اصلا پيغمبران برای ايجاد بحث کردن آمدند، والا مردم در خريت شان آرام می چرخيده اند !
دکتر علی شريعتی

۱۳۸۱ دی ۱, یکشنبه

از بين معشوقهای رنگارنگ دنيا، معشوقهای خيالــــــــــــــی تاج سرند.

بيخودی خودتون رو جر نديد معشوقهای لوس ِ تکراری ِ بدترکيب ِ آدم اسيرکُن ِ واقعــــــــــــــی !

می دونم که آقا گل خيلی دوست داشته اينو بگه. منتها چون می ترسيده معشوقش داغش کنه (!)،چيزی نگفته. به همين خاطر خودم مجبور شدم بگم!
از بين معشوقهای رنگارنگ دنيا، معشوقهای خيالــــــــــــــی تاج سرند.
بيخودی خودتون رو جر نديد معشوقهای لوس ِ تکراری ِ بدترکيب ِ آدم اسيرکُن ِ واقعــــــــــــــی !

می دونم که آقا گل خيلی دوست داشته اينو بگه. منتها چون می ترسيده معشوقش داغش کنه (!)،چيزی نگفته. به همين خاطر خودم مجبور شدم بگم!

۱۳۸۱ آذر ۲۷, چهارشنبه

تو يه شب برفی به اين قشنگی بدترين کار می تونه اين باشه که بری زير پتو و خروپفت تو فضا بپيچه، در حاليکه داری خواب يخ در بهشت های عمو بهمن رو می بينی!

ويه کار از اون بدتر می تونه اين باشه که مجبور باشی تا صبح بيدار بمونی، البته نه واسه عشق بازی با برفها، بلکه بخاطر کلنجار رفتن با پروژه ت.

اينجاست که بايد گفت پوووووووووووووووف. اون هم از نوع شديدش!
تو يه شب برفی به اين قشنگی بدترين کار می تونه اين باشه که بری زير پتو و خروپفت تو فضا بپيچه، در حاليکه داری خواب يخ در بهشت های عمو بهمن رو می بينی!
ويه کار از اون بدتر می تونه اين باشه که مجبور باشی تا صبح بيدار بمونی، البته نه واسه عشق بازی با برفها، بلکه بخاطر کلنجار رفتن با پروژه ت.
اينجاست که بايد گفت پوووووووووووووووف. اون هم از نوع شديدش!

۱۳۸۱ آذر ۲۵, دوشنبه

خب اصلا خوب نيست. يعنی يه جورايی خيلی بد شده. دارم سه تا کار رو با هم جلو می برم(البته به غير از رسالت شريف وبلاگ فرسايی!) به هر کس می گم، می گه بيچاره اون کارها ! چون هيچ کس حاضر نشد که منو دريابه ، مجبورم خودم تنهايی دلم واسه خودم بسوزه که وقت اين کار هم نيست متاسفانه !

احتمالا تو اين مدت نمی تونم اون طور که می خوام و به طور منظم اينجا رو آپديت کنم.

هميشه همينطور بوده. ندونسته ، نخواسته و گاهی اوقات نفهميده درگير می شی. و که می داند که درگيرشدن يعنی چه ؟!

فعلا تا اطلاع ثانوی زندگی يعنی نان و فقط اندکی آزادی. تو اندک لحظات آزادی حتما ميام و زندگی را در اين نی لبک شيشه ای می نوازم آرام آرام ;)

پس لطفا به اين اسب نفس بريده بيرحمانه تازيانه نزنيد. يه خورده آرومتر:)
خب اصلا خوب نيست. يعنی يه جورايی خيلی بد شده. دارم سه تا کار رو با هم جلو می برم(البته به غير از رسالت شريف وبلاگ فرسايی!) به هر کس می گم، می گه بيچاره اون کارها ! چون هيچ کس حاضر نشد که منو دريابه ، مجبورم خودم تنهايی دلم واسه خودم بسوزه که وقت اين کار هم نيست متاسفانه !
احتمالا تو اين مدت نمی تونم اون طور که می خوام و به طور منظم اينجا رو آپديت کنم.
هميشه همينطور بوده. ندونسته ، نخواسته و گاهی اوقات نفهميده درگير می شی. و که می داند که درگيرشدن يعنی چه ؟!
فعلا تا اطلاع ثانوی زندگی يعنی نان و فقط اندکی آزادی. تو اندک لحظات آزادی حتما ميام و زندگی را در اين نی لبک شيشه ای می نوازم آرام آرام ;)
پس لطفا به اين اسب نفس بريده بيرحمانه تازيانه نزنيد. يه خورده آرومتر:)

۱۳۸۱ آذر ۲۰, چهارشنبه

بدين وسيله اعلام می داريم که با چشمان باز و هوشيار تئاتر يوسف و زليخا را به نظاره نشستيم و به لطف پروردگار و وجود اين هنرمندان مخلص، هيچ گونه بی ناموسی(!) و مورد منکراتی مشاهده نکرديم .اين يوسف زمينی توانست همچون آن مهروی باتقوای آسمانی با هوای نفس خويش مبارزه کند و زليخا، يا همان همدست ابليس را تا آخر عمر در کف باقی بگذارد. هر چند بر خلاف سير طبيعی داستان بر زليخای افسونگر منت گذاشتيم و سرانجام او را به عقد يوسف درآورديم. آخر می ترسيديم که روی زمين بماند و همين امر خود به فسادهای بعدی دامن بزند.

در اطراف ما عده ای جوان ضعيف النفس ! نشسته بودند که با چشمان نگران ظريف ترين حرکات يوسف را می نگريستند تا شايد آتويی از او بدست آورند. زهی خيال باطل. در آخر به هدف خود نرسيدند و با جيب هايی خالی و لباسهايی آبکش شده به خانه های خود برگشتند.اما...

پرهيزگارترين بندگان خدا آنهايی هستند که ازشدت تقوی ! در خانه های خود باقی می مانند و در اين اجتماعات که دين و ايمانشان تهدید می شود، با اين جماعت همراه نمی شوند. اجرشان با پروردگار.

تا باد، چنين بادا.
بدين وسيله اعلام می داريم که با چشمان باز و هوشيار تئاتر يوسف و زليخا را به نظاره نشستيم و به لطف پروردگار و وجود اين هنرمندان مخلص، هيچ گونه بی ناموسی(!) و مورد منکراتی مشاهده نکرديم .اين يوسف زمينی توانست همچون آن مهروی باتقوای آسمانی با هوای نفس خويش مبارزه کند و زليخا، يا همان همدست ابليس را تا آخر عمر در کف باقی بگذارد. هر چند بر خلاف سير طبيعی داستان بر زليخای افسونگر منت گذاشتيم و سرانجام او را به عقد يوسف درآورديم. آخر می ترسيديم که روی زمين بماند و همين امر خود به فسادهای بعدی دامن بزند.

در اطراف ما عده ای جوان ضعيف النفس ! نشسته بودند که با چشمان نگران ظريف ترين حرکات يوسف را می نگريستند تا شايد آتويی از او بدست آورند. زهی خيال باطل. در آخر به هدف خود نرسيدند و با جيب هايی خالی و لباسهايی آبکش شده به خانه های خود برگشتند.اما...
پرهيزگارترين بندگان خدا آنهايی هستند که ازشدت تقوی ! در خانه های خود باقی می مانند و در اين اجتماعات که دين و ايمانشان تهدید می شود، با اين جماعت همراه نمی شوند. اجرشان با پروردگار.
تا باد، چنين بادا.
برداشت اول

نمايش فيلم سينمايی "خانه ای روی آب" به کارگردانی بهمن فرمان آرا که قرار بود از هفته گذشته در سينماهای تهران صورت گيرد، متوقف شد.

مسئول روابط عمومی "خانه ای روی آب" ضمن بيان اين خبر به ايسنا گفت : طی دو فقره شکايت، قاضی عظيمی رييس شعبه 619 مجتمع قضايی رسالت، دستور منع پخش فيلم "خانه ای روی آب" را صادر کرد.

وی ادامه داد : در حکم آمده، بايد بعد از اصلاح مواردی از فيلم، قاضی آن را ببيند و تاييد کند و اگر به تاييد وی رسيد می تواند رفع توقيف شود، اما قاضی نيست که فيلم را ببيند و ..!!!.

روزنامه همشهری،چهارشنبه 20 آذر

برداشت دوم

در آخرين صبح روز پنج شنبه ماه رمضان، بهمن فرمان آرا پشت دفتر ميزش نشسته و نمی داند که فيلمش با آن همه جرح و تعديل به نمايش در می آيد يا نه. در اين تنگنای غيرقابل توصيف، تلفن اش هم پشت سرهم زنگ می خورد و از مديران جوان دفترش نيز کاری ساخته نيست. بهترين فيلم جشنواره بيست و يکم و برنده چند جايزه اينک در چرخ دنده های نظارت افتاده و هيچ کس به ريتم به دست آمده از تدوين گنجوی و ميزانسن های دقيق فرمان آرا نمی انديشد. در اين دوران ديگر چه کسی می انديشد؟. و من در اين ميان مانده ام که اين مرد اهل خانواده که عکس تنها نوه اش در کنار پوسترهای آثارش نشسته، اين مدير موفق شرکت نساجی پيله، اين مرد تنومند که برخلاف روزهای ديگر نه رنگ کراواتش را با چشمانش ست کرده و نه کفش وِرنی به پا دارد، با اين رنجی که می برد چگونه می تواند عاشقانه از سينما بگويد.

حالا او در مقابل خبرنگاری از نسل ديگر به درد دل نشسته است. شمرده شمرده، آرام آرام و با خنده ای تلخ تر از هر شکوه ای سخن می گويد و من برای رهايی از اين همه تلخی نمی دانم چه بگويم. شايد بتوان پيشنهادی کوچک برای او داشت :

مدير سابق شرکت صنايع گسترش فيلم ايران، مدير سابق شرکت صنايع ايران بيوگراف، کارگردان شازده احتجاب و بوی کافور، عطر ياس، بلند شو، بلند شو و سنگی در آب بينداز. خانه بنا شده ات را روی آب لحظه ای فراموش کن.

روزنامه همشهری،چهارشنبه 20 آذر

برداشت سوم

منو بی اختيار برد به هوای روزهای جشنواره و فيلم خانه ای روی آب که تاثيرگذارترين فيلم تو بين فيلم های پارسال واسه من بود.فيلمی که اگه فقط از پايان شعارگونه و غيرملموس اون صرفنظر کنيم (انگار يه جورايی همه کارگردان ها اين رو به عنوان رسالت خودشون پذيرفتند يا بهشون ديکته شده که حتی تو واقعی ترين و ملموس ترين آثارشون حتما بايد پلی به عالم ماوراء الطبيعه بزنند و دين خودشون رو نسبت به سينمای به اصطلاح دينی ادا کنند!)، به طرز منحصر بفردی جامعه ای رو به تصوير کشيده بود که هر کدوم از آدمهاش پشت نقابهای خوش آب و رنگشون با عالمی از دردها، زخم ها و تنهايی های بزرگی درگير بودند و زندگی روزمره تنها مردابی بود که اين جزيره های دورافتاده رو به هم ربط می داد.

يادمه اون روز همه اونهايی که از ساعتهای اوليه صبح اومده بودند و تو صف ايستاده بودند تا شايد بليط گيرشون بياد، موقعی که از سالن سينما بيرون ميومدند می گفتند که اصلا پشيمون نيستند. چون امکان نداره که اين فيلم با اين طرز نگاه و ساختارشکنی و زيرپاگذاشتن خط های قرمز، حالا حالا ها تو اين مملکت به نمايش در بياد و زير چسب و قيچی يه سری امل به گند کشيده نشده باشه.

يه صبح خوب زمستونی از جشنواره بيست و يکم

برداشت آخر

صفحات ضميمه فرهنگی همشهری يا خيلی از نشريه های ديگه که تبديل شده به محرم رازها و دردهای پنهان و فروخورده نسل سوخته ديروز. يک روز بيضايی، يک روز بابک بيات، يک روز بهمن فرمان آرا و يک روز...

"پاشو، سنگی در آب بينداز" جمله ای که شده فلسفه زيستن خيلی از آدمهای اين مرز و بوم. آدمهايی که نه می تونند هنرشون رو به پای خوکها بريزند و نه دوست دارند تو ورطه پوچی و نيستی، نِفله بشند.

امروز نوبت اينها بود. تا فردا که نوبت نسل سوخته فردا برسه. راستی نسل سوخته فردا کی ها هستند؟! قرار نيست که ماها باشيم؟!
برداشت اول
نمايش فيلم سينمايی "خانه ای روی آب" به کارگردانی بهمن فرمان آرا که قرار بود از هفته گذشته در سينماهای تهران صورت گيرد، متوقف شد.
مسئول روابط عمومی "خانه ای روی آب" ضمن بيان اين خبر به ايسنا گفت : طی دو فقره شکايت، قاضی عظيمی رييس شعبه 619 مجتمع قضايی رسالت، دستور منع پخش فيلم "خانه ای روی آب" را صادر کرد.
وی ادامه داد : در حکم آمده، بايد بعد از اصلاح مواردی از فيلم، قاضی آن را ببيند و تاييد کند و اگر به تاييد وی رسيد می تواند رفع توقيف شود، اما قاضی نيست که فيلم را ببيند و ..!!!.
روزنامه همشهری،چهارشنبه 20 آذر

برداشت دوم
در آخرين صبح روز پنج شنبه ماه رمضان، بهمن فرمان آرا پشت دفتر ميزش نشسته و نمی داند که فيلمش با آن همه جرح و تعديل به نمايش در می آيد يا نه. در اين تنگنای غيرقابل توصيف، تلفن اش هم پشت سرهم زنگ می خورد و از مديران جوان دفترش نيز کاری ساخته نيست. بهترين فيلم جشنواره بيست و يکم و برنده چند جايزه اينک در چرخ دنده های نظارت افتاده و هيچ کس به ريتم به دست آمده از تدوين گنجوی و ميزانسن های دقيق فرمان آرا نمی انديشد. در اين دوران ديگر چه کسی می انديشد؟. و من در اين ميان مانده ام که اين مرد اهل خانواده که عکس تنها نوه اش در کنار پوسترهای آثارش نشسته، اين مدير موفق شرکت نساجی پيله، اين مرد تنومند که برخلاف روزهای ديگر نه رنگ کراواتش را با چشمانش ست کرده و نه کفش وِرنی به پا دارد، با اين رنجی که می برد چگونه می تواند عاشقانه از سينما بگويد.
حالا او در مقابل خبرنگاری از نسل ديگر به درد دل نشسته است. شمرده شمرده، آرام آرام و با خنده ای تلخ تر از هر شکوه ای سخن می گويد و من برای رهايی از اين همه تلخی نمی دانم چه بگويم. شايد بتوان پيشنهادی کوچک برای او داشت :
مدير سابق شرکت صنايع گسترش فيلم ايران، مدير سابق شرکت صنايع ايران بيوگراف، کارگردان شازده احتجاب و بوی کافور، عطر ياس، بلند شو، بلند شو و سنگی در آب بينداز. خانه بنا شده ات را روی آب لحظه ای فراموش کن.
روزنامه همشهری،چهارشنبه 20 آذر

برداشت سوم
منو بی اختيار برد به هوای روزهای جشنواره و فيلم خانه ای روی آب که تاثيرگذارترين فيلم تو بين فيلم های پارسال واسه من بود.فيلمی که اگه فقط از پايان شعارگونه و غيرملموس اون صرفنظر کنيم (انگار يه جورايی همه کارگردان ها اين رو به عنوان رسالت خودشون پذيرفتند يا بهشون ديکته شده که حتی تو واقعی ترين و ملموس ترين آثارشون حتما بايد پلی به عالم ماوراء الطبيعه بزنند و دين خودشون رو نسبت به سينمای به اصطلاح دينی ادا کنند!)، به طرز منحصر بفردی جامعه ای رو به تصوير کشيده بود که هر کدوم از آدمهاش پشت نقابهای خوش آب و رنگشون با عالمی از دردها، زخم ها و تنهايی های بزرگی درگير بودند و زندگی روزمره تنها مردابی بود که اين جزيره های دورافتاده رو به هم ربط می داد.
يادمه اون روز همه اونهايی که از ساعتهای اوليه صبح اومده بودند و تو صف ايستاده بودند تا شايد بليط گيرشون بياد، موقعی که از سالن سينما بيرون ميومدند می گفتند که اصلا پشيمون نيستند. چون امکان نداره که اين فيلم با اين طرز نگاه و ساختارشکنی و زيرپاگذاشتن خط های قرمز، حالا حالا ها تو اين مملکت به نمايش در بياد و زير چسب و قيچی يه سری امل به گند کشيده نشده باشه.
يه صبح خوب زمستونی از جشنواره بيست و يکم

برداشت آخر
صفحات ضميمه فرهنگی همشهری يا خيلی از نشريه های ديگه که تبديل شده به محرم رازها و دردهای پنهان و فروخورده نسل سوخته ديروز. يک روز بيضايی، يک روز بابک بيات، يک روز بهمن فرمان آرا و يک روز...
"پاشو، سنگی در آب بينداز" جمله ای که شده فلسفه زيستن خيلی از آدمهای اين مرز و بوم. آدمهايی که نه می تونند هنرشون رو به پای خوکها بريزند و نه دوست دارند تو ورطه پوچی و نيستی، نِفله بشند.

امروز نوبت اينها بود. تا فردا که نوبت نسل سوخته فردا برسه. راستی نسل سوخته فردا کی ها هستند؟! قرار نيست که ماها باشيم؟!

۱۳۸۱ آذر ۱۸, دوشنبه

بوسه های زشت، بوسه های زيبا، بوسه های زشت-زيبا

بعضی ها رو بايد فقط تو خيال بوسيد. چون ظريفتر از اونی هستند که بتونند در برابر يک بوسه مقاومت کنند.

بعضی ها رو بايد بوسيد، چون چشماشون مجالی بهت نمی دند که بتونی باهاشون صحبت کنی.

بعضی ها رو بايد ببوسی. چون مصرعی قشنگتر از يک بوسه بلد نيستی تا غزل خداحافظی رو باهاش تموم کنی.

بعضی از يادگاری ها رو بايد در خَفا ببوسی. چون تنها سمبل باقی مونده هستند از يک احساس، از يک باور، از يک آدم.همونطور که آخرين بت يک معبد رو می بوسند قبل از اينکه چشماشون رو ببندند و تبر رو بر پيکره ش فرود بيارند.

گاهی اوقات بايد خودت رو به خواب بزنی. تا نگاهت روش سنگينی نکنه. تا بتونه هر جور که دلش خواست ببوستت.

گاهی اوقات با اشاره به لبهای کلفت و آويزوون يک عفريته می تونی يه بچه رو زَهره ترَک کنی : "اگه شلوغ کنی، به اون خانومه می گم ماچت کنه ها! "

گاهی اوقات بد نيست کسب اجازه ت واسه بوسيدن رد بشه و بمونی تو خماری(البته مثل يک جنتلمن) !

گاهی اوقات لازمه که لبهات رو به لبهای پرافاده ش نزديک کنی و وقتی احساس کردی کاملا رام شده ،بجای کام گرفتن از لبهاش فقط آب دماغت رو بکشی بالا و تنهاش بگذاری تا يه جوری شخصيتش رو از زير راديکال بياره بيرون!

گاهی اوقات بايد ببينی که يک موجود از نوع آدميزاد خم می شه و دستهای يک صاحب قدرت رو می بوسه تا وفاداری خودش رو به آقاش! ثابت کرده باشه.ياد سگهايی می افتی که کفش اربابشون رو ليس می زنند. ولی بايد ساکت شی و هيچی نگی.چون قيافه طرف مثل آدميزاده!

گاهی اوقات يک بوسه آتشين می تونه رخوت و يکنواختی يک فيلم پورنو رو بشکونه و چشمها رو تيز کنه و آلت ها رو ... !

بعضی بوسه ها فقط سينمايی اند. در تايخ سينما يکبار تکرار می شند و همه تقليدهای بعدی کاريکاتورهای مضحکی ازاون اصليه هستند. تو اون يکبار هم ممکنه شمع در موقع حساس تو غار تاريک خاموش بشه، و نه من، نه تو و نه هيچکس ديگه نفهمه که آلماشی چطور کاترين رو برای آخرين بار تو فيلم بيمارانگليسی می بوسه.

ولی بعضی ها نبايد بعضی های ديگه رو بخاطر بعضی چيزها ببوسند. شاگرد راننده اتوبوس اينو نمی دونست و بعد از اينکه يک شکلات رو به دختر دوساله شيرين زبون داد و آروم صورتش رو بوسيد، ديد که پدرش داره با دستاش جای بوسه ش رو پاک می کنه. و من ديدم که بعد از رفتنش مادرش کار پدرش رو تکرار کرد تا مطمئن شه هيچ اثری از اون بوسه رو صورت دخترک نمونده. آخه صورت اون پسر، سياه بود و صورت اون دختر مثل آدم برفی، سفيد.
بوسه های زشت، بوسه های زيبا، بوسه های زشت-زيبا

بعضی ها رو بايد فقط تو خيال بوسيد. چون ظريفتر از اونی هستند که بتونند در برابر يک بوسه مقاومت کنند.

بعضی ها رو بايد بوسيد، چون چشماشون مجالی بهت نمی دند که بتونی باهاشون صحبت کنی.

بعضی ها رو بايد ببوسی. چون مصرعی قشنگتر از يک بوسه بلد نيستی تا غزل خداحافظی رو باهاش تموم کنی.

بعضی از يادگاری ها رو بايد در خَفا ببوسی. چون تنها سمبل باقی مونده هستند از يک احساس، از يک باور، از يک آدم.همونطور که آخرين بت يک معبد رو می بوسند قبل از اينکه چشماشون رو ببندند و تبر رو بر پيکره ش فرود بيارند.

گاهی اوقات بايد خودت رو به خواب بزنی. تا نگاهت روش سنگينی نکنه. تا بتونه هر جور که دلش خواست ببوستت.

گاهی اوقات با اشاره به لبهای کلفت و آويزوون يک عفريته می تونی يه بچه رو زَهره ترَک کنی : "اگه شلوغ کنی، به اون خانومه می گم ماچت کنه ها! "

گاهی اوقات بد نيست کسب اجازه ت واسه بوسيدن رد بشه و بمونی تو خماری(البته مثل يک جنتلمن) !

گاهی اوقات لازمه که لبهات رو به لبهای پرافاده ش نزديک کنی و وقتی احساس کردی کاملا رام شده ،بجای کام گرفتن از لبهاش فقط آب دماغت رو بکشی بالا و تنهاش بگذاری تا يه جوری شخصيتش رو از زير راديکال بياره بيرون!

گاهی اوقات بايد ببينی که يک موجود از نوع آدميزاد خم می شه و دستهای يک صاحب قدرت رو می بوسه تا وفاداری خودش رو به آقاش! ثابت کرده باشه.ياد سگهايی می افتی که کفش اربابشون رو ليس می زنند. ولی بايد ساکت شی و هيچی نگی.چون قيافه طرف مثل آدميزاده!

گاهی اوقات يک بوسه آتشين می تونه رخوت و يکنواختی يک فيلم پورنو رو بشکونه و چشمها رو تيز کنه و آلت ها رو سرِحال بياره !

بعضی بوسه ها فقط سينمايی اند. در تايخ سينما يکبار تکرار می شند و همه تقليدهای بعدی کاريکاتورهای مضحکی ازاون اصليه هستند. تو اون يکبار هم ممکنه شمع در موقع حساس تو غار تاريک خاموش بشه، و نه من، نه تو و نه هيچکس ديگه نفهمه که آلماشی چطور کاترين رو برای آخرين بار تو فيلم بيمارانگليسی می بوسه.

ولی بعضی ها نبايد بعضی های ديگه رو بخاطر بعضی چيزها ببوسند. شاگرد راننده اتوبوس اينو نمی دونست و بعد از اينکه يک شکلات رو به دختر دوساله شيرين زبون داد و آروم صورتش رو بوسيد، ديد که پدرش داره با دستاش جای بوسه ش رو پاک می کنه. و من ديدم که بعد از رفتنش مادرش کار پدرش رو تکرار کرد تا مطمئن شه هيچ اثری از اون بوسه رو صورت دخترک نمونده. آخه صورت اون پسر، سياه بود و صورت اون دختر مثل آدم برفی، سفيد.

۱۳۸۱ آذر ۱۶, شنبه

برداشت اول

آقای رييس جمهور می گه : "امسال در مراسم 16 آذر شرکت نمی کنم."

و بعد چند خط پايينتر می گه : "من مخلص دانشجويان هستم!!!"

روزنامه حيات نو،پنج شنبه 14 آذر.

برداشت دوم

از اون ور آبها اونهايی که قلبشون به عشق وطن و آزادی و مردم می تپه، دارند کم کم همه معادله های سياسی مملکت رو در مقابل دوربين و روی صفحه تلويزيون حل می کنند و هر چند دقيقه يکبار تبليغی روی صفحه تلويزيون ظاهر می شه که اگه به تيترش توجه نکنی، احساس می کنی که يه تبليغه برای چيزی مثل نمايشگاه هنرهای تجسمی يا کنسرت.

زمان: ....

مکان : ....

...

همه چيزش مشخصه و معلوم. حتی سرانجامش. اين بار ديگه قراره يه چيزی بشه!

پنج شنبه شب، يکی از همين کانال های ماهواره

برداشت سوم

تو اتوبوس بودم. داشتم برمی گشتم. مثل هميشه روی صندلی کنار پنجره نشسته بودم و به دوردستها خيره شده بودم و مشغول خيالات فرمودن! انگار نه انگار که 25 نفر آدم تو اين اتوبوس نشسته بودند. صدای کريه موتور اتوبوس و تازيانه های وحشی باد ناموافق رو شيشه ها تنها صدای حاکم بود. انگار يه صدا کم بود که بگه :"خوشا به حال کلاغ های قيل و قال پرست..." . هر چی به تهران نزديک تر می شديم، ابرها سياه تر می شدند و ضخيم تر. قلب بزرگ آسمون پر شده بود. همه چيز واسه خالی کردنش مهيا بود. هر چی صبر کرد، هر چی صبر کردم، هر چی صبر کرديم، بارون نباريد. آخرش نفهميدم اين آسمون واسه باريدن چی کم داشت. يعنی غرش يک ابر جسور؟!

ظهر شنبه، 16 آذر

برداشت چهارم

صدای حماقت و سيمای بلاهت می تونه پس زمينه خوبی واسه لحظاتی باشه که می خوای بعد از يک هفته از شر يه تپه ريش راحت شی.

"امروز عده ای دانشجو به مناسبت 16 آذر در داخل دانشگاه تهران تجمع کرده بودند و شعارهايی عليه بعضی نهادهای رسمی و مسئولين مهم مملکتی از جمله رييس جمهور، رييس قوه قضاييه، رييس سازمان صدا و سيما سر می دادند. آنها حتی شروع به پرتاب سنگ به طرف مردم خارج دانشگاه (!!!) و روشن نمودن آتش کردند. عده ای نيروهای ناشناس نيز در اطراف خيابانهای دانشگاه شروع به برپايی تظاهرات کردند که نيروی انتظامی وارد عمل شد و بعضی از آنها را بازداشت و بقيه را متفرق کرد."

شنبه شب، اخبار ساعت 9

برداشت پنجم

همه فريادها خاموش، همه دستها سرد، همه نگاهها منتظر، همه گره ها کور، همه حرفها شعار، همه ايمانها شکسته، همه اميدها نااميد. با همه چيز احساس غريبی می کنم.انگار باز بايد بيام مثل سالهای گذشته جملاتی رو مرور کنم که سالها پيش برای اولين بار منو با واژه ناآشنای 16 آذر آشنا کردند و هنوز نتونستم حرفی عميق تر، صادقانه تر و رساتر از اين حرفها درباره اين روز تاريخی و فلسفه اون سه قطره خونی که واسه ما به اصطلاح دانشجوها (!) به امانت گذاشتند، بشنوم :

"اگر اجباری که به زنده ماندن دارم، نبود خود را در برابر دانشگاه آتش می زدم ، همانجايی که بيست و دو سال پيش آذرمان، در آتش بيداد سوخت، او را در پيش پای نيکسون قربانی کردند! اين سه يار دبستانی، که هنوز از تحصيلشان فراغت نيافته اند ؛ نخواستند همچون ديگران، کوپن نانی بگيرند و از پشت ميز دانشگاه به پشت پاچال بازار بروند و سر در آخور خويش فرو ببرند. از آن سال، چندين دوره آمدند و کارشان را تمام کردند و رفتند. اما اين سه تن ماندند تا

هر که را می آيد، بياموزند،

هر که را می رود، سفارش کنند ،

آنها هرگز نمی روند، هميشه خواهند ماند، آنها شهيدانند."

دکترعلی شريعتی، با مخاطب های آشنا

برداشت آخر

دستهايی که دوست دارند بنويسند. نوشته هايی که می خواند بر باد برند. آدمی که نه می تونه خودش رو گول بزنه، نه می خواد ناله کنه و ساز نااميدی بزنه. اما...

بارونی که تازه شروع کرده به باريدن. که مثل هميشه ثابت کرده که "ممکنه دير بباره، اما بالاخره می باره" که هميشه يه روزنه اميدی وا می مونه.بايد... شايد...
برداشت اول
آقای رييس جمهور می گه : "امسال در مراسم 16 آذر شرکت نمی کنم."
و بعد چند خط پايينتر می گه : "من مخلص دانشجويان هستم!!!"
روزنامه حيات نو،پنج شنبه 14 آذر.

برداشت دوم
از اون ور آبها اونهايی که قلبشون به عشق وطن و آزادی و مردم می تپه، دارند کم کم همه معادله های سياسی مملکت رو در مقابل دوربين و روی صفحه تلويزيون حل می کنند و هر چند دقيقه يکبار تبليغی روی صفحه تلويزيون ظاهر می شه که اگه به تيترش توجه نکنی، احساس می کنی که يه تبليغه برای چيزی مثل نمايشگاه هنرهای تجسمی يا کنسرت.
زمان: ....
مکان : ....
...
همه چيزش مشخصه و معلوم. حتی سرانجامش. اين بار ديگه قراره يه چيزی بشه!
پنج شنبه شب، يکی از همين کانال های ماهواره

برداشت سوم
تو اتوبوس بودم. داشتم برمی گشتم. مثل هميشه روی صندلی کنار پنجره نشسته بودم و به دوردستها خيره شده بودم و مشغول خيالات فرمودن! انگار نه انگار که 25 نفر آدم تو اين اتوبوس نشسته بودند. صدای کريه موتور اتوبوس و تازيانه های وحشی باد ناموافق رو شيشه ها تنها صدای حاکم بود. انگار يه صدا کم بود که بگه :"خوشا به حال کلاغ های قيل و قال پرست..." . هر چی به تهران نزديک تر می شديم، ابرها سياه تر می شدند و ضخيم تر. قلب بزرگ آسمون پر شده بود. همه چيز واسه خالی کردنش مهيا بود. هر چی صبر کرد، هر چی صبر کردم، هر چی صبر کرديم، بارون نباريد. آخرش نفهميدم اين آسمون واسه باريدن چی کم داشت. يعنی غرش يک ابر جسور؟!
ظهر شنبه، 16 آذر

برداشت چهارم
صدای حماقت و سيمای بلاهت می تونه پس زمينه خوبی واسه لحظاتی باشه که می خوای بعد از يک هفته از شر يه تپه ريش راحت شی.
"امروز عده ای دانشجو به مناسبت 16 آذر در داخل دانشگاه تهران تجمع کرده بودند و شعارهايی عليه بعضی نهادهای رسمی و مسئولين مهم مملکتی از جمله رييس جمهور، رييس قوه قضاييه، رييس سازمان صدا و سيما سر می دادند. آنها حتی شروع به پرتاب سنگ به طرف مردم خارج دانشگاه (!!!) و روشن نمودن آتش کردند. عده ای نيروهای ناشناس نيز در اطراف خيابانهای دانشگاه شروع به برپايی تظاهرات کردند که نيروی انتظامی وارد عمل شد و بعضی از آنها را بازداشت و بقيه را متفرق کرد."
شنبه شب، اخبار ساعت 9

برداشت پنجم
همه فريادها خاموش، همه دستها سرد، همه نگاهها منتظر، همه گره ها کور، همه حرفها شعار، همه ايمانها شکسته، همه اميدها نااميد. با همه چيز احساس غريبی می کنم.انگار باز بايد بيام مثل سالهای گذشته جملاتی رو مرور کنم که سالها پيش برای اولين بار منو با واژه ناآشنای 16 آذر آشنا کردند و هنوز نتونستم حرفی عميق تر، صادقانه تر و رساتر از اين حرفها درباره اين روز تاريخی و فلسفه اون سه قطره خونی که واسه ما به اصطلاح دانشجوها (!) به امانت گذاشتند، بشنوم :

"اگر اجباری که به زنده ماندن دارم، نبود خود را در برابر دانشگاه آتش می زدم ، همانجايی که بيست و دو سال پيش آذرمان، در آتش بيداد سوخت، او را در پيش پای نيکسون قربانی کردند! اين سه يار دبستانی، که هنوز از تحصيلشان فراغت نيافته اند ؛ نخواستند همچون ديگران، کوپن نانی بگيرند و از پشت ميز دانشگاه به پشت پاچال بازار بروند و سر در آخور خويش فرو ببرند. از آن سال، چندين دوره آمدند و کارشان را تمام کردند و رفتند. اما اين سه تن ماندند تا
هر که را می آيد، بياموزند،
هر که را می رود، سفارش کنند ،
آنها هرگز نمی روند، هميشه خواهند ماند، آنها شهيدانند."
دکترعلی شريعتی، با مخاطب های آشنا


برداشت آخر
دستهايی که دوست دارند بنويسند. نوشته هايی که می خواند بر باد برند. آدمی که نه می تونه خودش رو گول بزنه، نه می خواد ناله کنه و ساز نااميدی بزنه. اما...
بارونی که تازه شروع کرده به باريدن. که مثل هميشه ثابت کرده که "ممکنه دير بباره، اما بالاخره می باره" که هميشه يه روزنه اميدی وا می مونه.بايد... شايد...

۱۳۸۱ آذر ۱۳, چهارشنبه

با معلم بزرگ

"روزی در شواری دبيران مدرسه دخترانه ای، طفلک شاگردی را می خواستند به پيشنهاد چند تن از معلمان برای هميشه، يا به درخواست ملايمان منصف، پانزده روز از مدرسه اخراج کنند، چون در جواب اين که : چرا دامنت کوتاه است، جلو همه، در کلاس گفته : "پس چرا خودتان در مهمانی ها آن همه لخت می پوشيد، خانوم دبير؟!"

جرم بزرگترش اين که می رود کتاب می خواند و سوژه پيدا می کند و از صحت و سقم و تازه و کهنه بودن مطالب معلمين، بحث می کند ، ايراد می گيرد و مخالفت می کند! نظر مرا خواستند. گفتم : اگر قرار بر بيرون کردن بحق باشد، بايد همه شاگردان برِه را که معلم بی قدرت را قادر مطلق می پندارند و هر چه ديکته کنی می نويسند، بيرون ريخت، و تنها او را نگه داشت، که اعمالش در نظر شما غير اخلاقی است، و آن بچه های نجيب ديگر را که نمره انظباط و اخلاق و ادب شان بيست است، يک جا فرستاد به بهشت زهرا !

در طول دوران متناوب تاريخ، به نام مذهب ،فلسفه، معنويت، مليت ، جامعه و انسانيت، يک نوع روحيه و صفات و رفتار به نام "اخلاق" بوده است برای توده مردم در قبال قدرت های حاکم. "اخلاق" را با نصيحت های آقاجان و بابابزرگ، نبايد يکی گرفت، و نبايد چنان به اخلاق انديشيد که اکثر اولياء و بسياری از موعظه گران و نيز معلمان، می انديشيدند و می انديشند!"

دکترعلی شريعتی

دلم می خواد اين بالايی ها رو اينطوری بفهمم :

جرات دانستن داشته باش و به خصوص جرات عصيان کردن.
با معلم بزرگ

"روزی در شواری دبيران مدرسه دخترانه ای، طفلک شاگردی را می خواستند به پيشنهاد چند تن از معلمان برای هميشه، يا به درخواست ملايمان منصف، پانزده روز از مدرسه اخراج کنند، چون در جواب اين که : چرا دامنت کوتاه است، جلو همه، در کلاس گفته : "پس چرا خودتان در مهمانی ها آن همه لخت می پوشيد، خانوم دبير؟!"
جرم بزرگترش اين که می رود کتاب می خواند و سوژه پيدا می کند و از صحت و سقم و تازه و کهنه بودن مطالب معلمين، بحث می کند ، ايراد می گيرد و مخالفت می کند! نظر مرا خواستند. گفتم : اگر قرار بر بيرون کردن بحق باشد، بايد همه شاگردان برِه را که معلم بی قدرت را قادر مطلق می پندارند و هر چه ديکته کنی می نويسند، بيرون ريخت، و تنها او را نگه داشت، که اعمالش در نظر شما غير اخلاقی است، و آن بچه های نجيب ديگر را که نمره انظباط و اخلاق و ادب شان بيست است، يک جا فرستاد به بهشت زهرا !

در طول دوران متناوب تاريخ، به نام مذهب ،فلسفه، معنويت، مليت ، جامعه و انسانيت، يک نوع روحيه و صفات و رفتار به نام "اخلاق" بوده است برای توده مردم در قبال قدرت های حاکم. "اخلاق" را با نصيحت های آقاجان و بابابزرگ، نبايد يکی گرفت، و نبايد چنان به اخلاق انديشيد که اکثر اولياء و بسياری از موعظه گران و نيز معلمان، می انديشيدند و می انديشند!"
دکترعلی شريعتی

دلم می خواد اين بالايی ها رو اينطوری بفهمم :
جرات دانستن داشته باش و به خصوص جرات عصيان کردن.
با لينکهايی که بهار می ده، هميشه حال می کنم. اين هم يکی از سوگولی هاش .البته هول نکنيد. قرار نيست با وبلاگ عجيب غريبی روبرو بشید. نه قراره نسخه ای برای تحمل پوچی زندگی بده، نه قراره بيانه ای برای محکوم کردن سياستمداران خون آشام و مرفهين بی درد صادر کنه و نه می خواد مثل من از عشق ها و نفرت هاش بگه!

از يه درد کهنه حرف می زنه. از تنهايی ،از به اصطلاح بزرگترين بيماری انسان در طول قرنها. از ديوارها.

اصلا مگه قراره تا اين درد هست، چيز جديدی هم باشه که چشم آدم رو بگيره؟!

اينها هم چند تا از نقطه های اوج نوشته هاش که به شدت واسه من قابل درکند.

"... و او فكر مي كند باران در سرزمينش همان بارانی نيست كه در سرزمينهای ديگر می بارد . و فكر می كند باران سرزمين او باران ديگريست.

باران در برزيل با آن تانگوهای ديوانه وار با آن شور و شهوت زندگی با باران در ايران دلمرده ها و تنهاها يكی نيست. باران يكجا پای رقص است و جايي شانه ای برای خسته ای.

....."

"...من كنار پنجره كه می ايستم تا می بينم يكی ديگه اومده پشت پنجره ش برمي گردم تو اتاقم . بعد فكر مي كنم چرا اينكارو كردم ؟

فكر می كنم مسئله سر همان وحشت است . وحشت از شناخته شدن . وحشت از رودررويی. وحشت از آشنايی . ما از شناخته شدن وحشت داريم.

اين وحشت از كجا آمده؟ اين وحشتی كه آدم ها را به انزوا كشانده است ؟ به تنهايی!

...."

"...

نيمكت من تنهام مي فهمی؟

امشب كه ياد اين عبارت افتادم و ياد آن سال ها، فكر كردم آن آدم اگر باشد اگر دوام آورده باشد می تواند درخشان ترين وبلاگ نويس جهان باشد .

...."

"...

زخم خوب شده اما جای زخم چيزی نشسته است چيزی مثل انكار مثل نفی مثل تن ندادن. زخم ها آدم را پوست كلفت مي كنند.

مي بينی ديگر چيزی تو را متاثر نمی كند.

می بينی ديگر هرچيزی تو را متاثر نمی كند.

...."

"...

هوا يه جوری بود . هوای گناه بود !

بعضی روزا همينجورين !

بعضی روزا همه چيز تو رو هل ميدن به اون سمتی كه منطقه ی ممنوعه اعلامش كرده بودی .

آشپزخونه توی اين روزها توی اين روزهای هوايی ميشه قلمرو شيطان.

...."
با لينکهايی که بهار می ده، هميشه حال می کنم. اين هم يکی از سوگولی هاش .البته هول نکنيد. قرار نيست با وبلاگ عجيب غريبی روبرو بشید. نه قراره نسخه ای برای تحمل پوچی زندگی بده، نه قراره بيانه ای برای محکوم کردن سياستمداران خون آشام و مرفهين بی درد صادر کنه و نه می خواد مثل من از عشق ها و نفرت هاش بگه!
از يه درد کهنه حرف می زنه. از تنهايی ،از به اصطلاح بزرگترين بيماری انسان در طول قرنها. از ديوارها.
اصلا مگه قراره تا اين درد هست، چيز جديدی هم باشه که چشم آدم رو بگيره؟!

اينها هم چند تا از نقطه های اوج نوشته هاش که به شدت واسه من قابل درکند.

"... و او فكر مي كند باران در سرزمينش همان بارانی نيست كه در سرزمينهای ديگر می بارد . و فكر می كند باران سرزمين او باران ديگريست.
باران در برزيل با آن تانگوهای ديوانه وار با آن شور و شهوت زندگی با باران در ايران دلمرده ها و تنهاها يكی نيست. باران يكجا پای رقص است و جايي شانه ای برای خسته ای.
....."

"...من كنار پنجره كه می ايستم تا می بينم يكی ديگه اومده پشت پنجره ش برمي گردم تو اتاقم . بعد فكر مي كنم چرا اينكارو كردم ؟
فكر می كنم مسئله سر همان وحشت است . وحشت از شناخته شدن . وحشت از رودررويی. وحشت از آشنايی . ما از شناخته شدن وحشت داريم.
اين وحشت از كجا آمده؟ اين وحشتی كه آدم ها را به انزوا كشانده است ؟ به تنهايی!
...."

"...
نيمكت من تنهام مي فهمی؟
امشب كه ياد اين عبارت افتادم و ياد آن سال ها، فكر كردم آن آدم اگر باشد اگر دوام آورده باشد می تواند درخشان ترين وبلاگ نويس جهان باشد .
...."

"...
زخم خوب شده اما جای زخم چيزی نشسته است چيزی مثل انكار مثل نفی مثل تن ندادن. زخم ها آدم را پوست كلفت مي كنند.
مي بينی ديگر چيزی تو را متاثر نمی كند.
می بينی ديگر هرچيزی تو را متاثر نمی كند.
...."

"...
هوا يه جوری بود . هوای گناه بود !
بعضی روزا همينجورين !
بعضی روزا همه چيز تو رو هل ميدن به اون سمتی كه منطقه ی ممنوعه اعلامش كرده بودی .
آشپزخونه توی اين روزها توی اين روزهای هوايی ميشه قلمرو شيطان.
...."

چقدر لينک بدم. اگه بيشتر می خواهيد، بريد پيش خودش !

۱۳۸۱ آذر ۱۲, سه‌شنبه

می دونم. خيلی سرد شدم .خيلی. ديگه اين پيشوی وفادار هم تن به نوازش من نمی ده. می دونم!

آخه می دونی؟ از اون حلقه های پنج تايی زندگی، يهو دو تاش رو حذف کردم. اون دو تای آخريش رو.

شايد بهتر باشه که همه اون حلقه ها رو تجربه کرد. يکی رو حذف کرد. يکی رو اضافه کرد. بايد ترکيبات مختلفی از اون رو امتحان کرد.

تا اين حلقه ها هستند.

تا ترکيبی از اونها هست برای ساختن،

برای تجربه کردن،

من خراب می کنم. می سازم.

خراب می کنم. می سازم،

....

باهاش می نويسم

باهاش از زندگی می نويسم.

باهاش زندگی می کنم.

اگه سرد باشه ،

اگه گرم،

اگه خواستنی باشه،

اگه نفرت انگيز.

کيه که ندونه پنجره خونه ها رو وقتی هوای بيرون سرد می شه، می بندند و می رند سراغ بخاری هاشون.

کيه که ندونه اين پنجره هم يه دگمه کوچولو اون بالا داره که می شه اون رو فشار داد و رفت تو رختخواب گرم و نرم لالا کرد.
می دونم. خيلی سرد شدم .خيلی. ديگه اين پيشوی وفادار هم تن به نوازش من نمی ده. می دونم!
آخه می دونی؟ از اون حلقه های پنج تايی زندگی، يهو دو تاش رو حذف کردم. اون دو تای آخريش رو.
شايد بهتر باشه که همه اون حلقه ها رو تجربه کرد. يکی رو حذف کرد. يکی رو اضافه کرد. بايد ترکيبات مختلفی از اون رو امتحان کرد.

تا اين حلقه ها هستند.
تا ترکيبی از اونها هست برای ساختن،
برای تجربه کردن،
من خراب می کنم. می سازم.
خراب می کنم. می سازم،
....
باهاش می نويسم
باهاش از زندگی می نويسم.
باهاش زندگی می کنم.
اگه سرد باشه ،
اگه گرم،
اگه خواستنی باشه،
اگه نفرت انگيز.

کيه که ندونه پنجره خونه ها رو وقتی هوای بيرون سرد می شه، می بندند و می رند سراغ بخاری هاشون.
کيه که ندونه اين پنجره هم يه دگمه کوچولو اون بالا داره که می شه اون رو فشار داد و رفت تو رختخواب گرم و نرم لالا کرد.
تغيير راز ماندگاريست

ممکنه روزی هزار بار اين جمله به چشممون بخوره، ولی بی توجه از کنارش رد بشيم. باباجون اين جمله يه خورده پر مغزتر از اينه که شعار تبليغاتی کارخونه ها و شرکت ها واسه محصولات بی خاصيت شون بشه.

آخه می دونی؟ حتی اين ميمونها هم ديدند تا وقتی چهار دست و پا رو زمين راه می رند، چيزی بيشتر از نارگيل و موز و يه مشت آت و آشغال بوگندو نصيبشون نمی شه. پس رو دو پای خودشون ايستادند و اين اولين باری بود که تونستند سرشون رو بالا بگيرند و ببينند زمين در برابر آسمون هيچه. اينطوری بود که در آدم ادامه پیدا کردند. اونایی که آدم نشدند، موندند پشت قفس ها و يه عمر باید مضحکه و بازيچه آدما باشند!

اين که چيزی نيست. ديگه بالاتر از همزيستی مسالمت آميز گرگ و گوسفند که نمی شه تصور کرد. حتی اين چينی های تسخيرناپذير که نگهبان آخرين دژ کمونيسم در برابر امپرياليسم بودند، فهميدند که بايد انديشه های پوسيده مائو رو به باد سپردند، خواب خفته مارکس رو آشفته کنند و راهی برای ورود سرمايه دارها به درون اين دژ پيدا کنند. تا کل دژ تخريب نشه. تا بتونند باقی بمونند. حالا طبقه کارگر و سرمايه دار، اين دشمنان تاريخی می تونند زير سقف جديد به اصطلاح کمونيستی با هم زندگی کنند.

حيف نيست که آدم نتونه اين راز رو درک کنه. حالا بگو ببينم واسه چی ايستادی همين طور هاج و واج همه چی رو تماشا می کنی؟ منتظر چی هستی؟ که چرخ بيحرم زندگی بياد از روت رد شه و با خاک يکسانت کنه!پس بدون که اين چرخ خيلی بيرحم تر از اينهاست. مياد لهِت می کنه. هيچی ازت باقی نمی مونه. ديگه اگه خيلی بخواد تحويلت بگيره، يه پرچم قِناس بالای سرت می کاره و روش می نويسه : "تغيير راز ماندگاريست" اين درسی هست که داره سالها و سالها به همه می ده و اين سرنوشت محتوم همه موجوداتی هستش که اين درس ساده رو ياد نمی گيرند.

*********************

آخيش ، اين تو گلوم شديدا گير کرده بود. پس بگذار کامل تخليه ش کنم.

حالا با شما هستم ای آيندگان فضولِ بيکارِ مرفهِ بی دردِ گذشته نشناس،

اگه فکر می کنيد می تونيد رد من رو تو موزه های پوچ و بی معنی و کتابهای تاريخ و روانشناسی و جانورشناسی و فيلسوف شناسی و ديوانه شناسی پيدا کنيد، بايد بگم که کور خونديد.

تغيير، تغيير، تغيير. اگه شده بال در ميارم و پرواز می کنم به يه سرزمين ديگه. به يه آسمون مانا، به يه دنيای موندگار. همه نوشته هام رو هم می سوزونم که مبادا به دست شما مخاطب های غريبه برسه. فقط چند نسخه ش رو زير خاک پنهان می کنم که شايد روزی ، يه روزی ، يه آشنا

تنها چيزی از خودم که ممکنه بدست شما برسه، لاشه م هستش. می تونه کلی خودتون و چاقوهای جراحی و مغزهای به اصطلاح حلاج تون رو سرگرم کنه.موفق باشيد!
تغيير راز ماندگاريست
ممکنه روزی هزار بار اين جمله به چشممون بخوره، ولی بی توجه از کنارش رد بشيم. باباجون اين جمله يه خورده پر مغزتر از اينه که شعار تبليغاتی کارخونه ها و شرکت ها واسه محصولات بی خاصيت شون بشه.

آخه می دونی؟ حتی اين ميمونها هم ديدند تا وقتی چهار دست و پا رو زمين راه می رند، چيزی بيشتر از نارگيل و موز و يه مشت آت و آشغال بوگندو نصيبشون نمی شه. پس رو دو پای خودشون ايستادند و اين اولين باری بود که تونستند سرشون رو بالا بگيرند و ببينند زمين در برابر آسمون هيچه. اينطوری بود که در آدم ادامه پیدا کردند. اونایی که آدم نشدند، موندند پشت قفس ها و يه عمر باید مضحکه و بازيچه آدما باشند!

اين که چيزی نيست. ديگه بالاتر از همزيستی مسالمت آميز گرگ و گوسفند که نمی شه تصور کرد. حتی اين چينی های تسخيرناپذير که نگهبان آخرين دژ کمونيسم در برابر امپرياليسم بودند، فهميدند که بايد انديشه های پوسيده مائو رو به باد سپردند، خواب خفته مارکس رو آشفته کنند و راهی برای ورود سرمايه دارها به درون اين دژ پيدا کنند. تا کل دژ تخريب نشه. تا بتونند باقی بمونند. حالا طبقه کارگر و سرمايه دار، اين دشمنان تاريخی می تونند زير سقف جديد به اصطلاح کمونيستی با هم زندگی کنند.

حيف نيست که آدم نتونه اين راز رو درک کنه. حالا بگو ببينم واسه چی ايستادی همين طور هاج و واج همه چی رو تماشا می کنی؟ منتظر چی هستی؟ که چرخ بيحرم زندگی بياد از روت رد شه و با خاک يکسانت کنه!پس بدون که اين چرخ خيلی بيرحم تر از اينهاست. مياد لهِت می کنه. هيچی ازت باقی نمی مونه. ديگه اگه خيلی بخواد تحويلت بگيره، يه پرچم قِناس بالای سرت می کاره و روش می نويسه : "تغيير راز ماندگاريست" اين درسی هست که داره سالها و سالها به همه می ده و اين سرنوشت محتوم همه موجوداتی هستش که اين درس ساده رو ياد نمی گيرند.


*********************

آخيش ، اين تو گلوم شديدا گير کرده بود. پس بگذار کامل تخليه ش کنم.
حالا با شما هستم ای آيندگان فضولِ بيکارِ مرفهِ بی دردِ گذشته نشناس،
اگه فکر می کنيد می تونيد رد من رو تو موزه های پوچ و بی معنی و کتابهای تاريخ و روانشناسی و جانورشناسی و فيلسوف شناسی و ديوانه شناسی پيدا کنيد، بايد بگم که کور خونديد.
تغيير، تغيير، تغيير. اگه شده بال در ميارم و پرواز می کنم به يه سرزمين ديگه. به يه آسمون مانا، به يه دنيای موندگار. همه نوشته هام رو هم می سوزونم که مبادا به دست شما مخاطب های غريبه برسه. فقط چند نسخه ش رو زير خاک پنهان می کنم که شايد روزی ، يه روزی ، يه آشنا
تنها چيزی از خودم که ممکنه بدست شما برسه، لاشه م هستش. می تونه کلی خودتون و چاقوهای جراحی و مغزهای به اصطلاح حلاج تون رو سرگرم کنه.موفق باشيد!


۱۳۸۱ آذر ۱۱, دوشنبه

هرکول قرن

صورتش درست نصف يک صفحه همشهری(اون هم با اون اندازه بزرگشون) رو پر کرده.160 کيلو وزن داره. تازه اين که چيزی نيست. سه برابر وزن خودش وزنه از زمين بلند می کنه. چند صفحه بعد يه عکس ديگه ازش چاپ کردند. تو اتاقش نشسته. در واقع سعی کرده که بنشينه ! زاويه ای که بالاتنه ش با پاهاش می تونه بسازه، در بهترين حالت از 150 درجه کمتر نمی شه.

آره، همين قهرمان رو می گم. قوی ترين مرد دنيا. همون آدمی که چند روز پيش همه معادلات وزنه برداری رو به هم زد.وزنه ای رو برد بالای سرش که حدود 5 کيلو از سنگينترين وزنه تعريف شده تو فدارسيون وزنه برداری بيشتر بود. هرکول قرن. حسين رضازاده.

وقتی همه دوربين های دنيا بعد از خلق اين شگفتی بزرگ (!) رو صورتش زوم کرده بودند، می شد يه چهره يه موجود رو ديد که دهنش رو با منتهی اليه قطرش وا کرده و داره نعره می زنه. من رو که به شدت ياد گوريل ها يا دايناسورهای پارک ژوراسيک بعد از ازپا درآوردن حريف يا بلعيدن يک لقمه بزرگ می نداخت. هر چند بعد از اين حرکت به خاک افتاد و انگار داشت از يه نفر سپاسگزاری می کرد و با اينکه بعدها روزنامه ها نوشتند که فريادش "يا ابوالفضل" بوده، ولی من باز هم نتونستم فلسفه پشت اين کارها رو طوری واسه خودم توجيه کنم که به آدميت نزديک باشه !

صدا و سيما سوژه مناسبی گير آورده بود. پرچم جمهوری اسلامی و سرود رسمی و آهنگهای حماسی پوچ. يعنی اين کارها می تونه واسه اين نظام بی آبرو، آبرو بخره؟ يعنی اين شگفتی سازي ها می تونه غرور زخم خورده يک ملت رو مرهم بگذاره؟نمی دونم. چند روز بعد گفتند که ترک ها خيلی اظهار تمايل کرده بودند که اين شاهکار خلقت تابعيت کشورشون رو بپذيره و واسه اونها وزنه بزنه. ولی اين مرد بزرگ تو يه مصاحبه که سعی می کرد حرفهايی رو که حفظ کرده بود با جملاتی که که نه فعل توش مشخص بود و نه فاعل، و لب و دهنش مثل يک قهرمان بزرگ می لرزيد(!) ، اعلام کرد که فقط حاضره واسه سرزمينی وزنه بزنه که متعلق به ابوالفضل هستش(که بتونه بعد از اون ابوالفضل رو صدا بزنه) من که زير فشار معنی اين جملات قصار لِه شدم! اگه واقعا دلیلش واسه نپذیرفتن این پیشنهاد احترامی بوده که به خودش می گذاشته، کاش این حرفها رو واسه خوشایند اون بی صفتها به زبون نمی آورد.

قوی ترين مرد دنيا. پووووف...فقط يه عده آدم احمق می تونند درباره اين صفت صحبت کنند. فقط يه سری موجود احمق می تونند واسه بدست آوردن اين مقام با هم رقابت کنند. فقط يه آدم احمق می تونه بره روی بلندترين سکو و به خاطر قدرت احساس غرور کنه.حيف!

حيف از اين هم اراده و انرژی که در اين راه صرف می شه.

نيرويی که بجای اينکه آدم رو به کمالش نزديکتر کنه، اونو از ساده ترين کمالاتش محروم می کنه.

حيف از اون روحی که زير فشار اون عضلات ورزيده و بدن فربه، لاغر مونده .

حيف از ارزش و غرور يک انسان که بخواد با وزنه ها اندازه گيری بشه.

توضيح :اولش خیلی با خودم کلنجار رفتم که این رو اینجا بنويسم يا نه. ولی افکاری بود که از صفحه ذهنم گذشت و نباید اِبایی از بیان کردنشون داشته باشم. حتی اگه در نظر خيلی ها احمقانه باشه. هيچ کس نمی تونه تعيين کنه که کمال يک انسان چيه و کجاست. فقط می تونه از ديد خودش به اون نگاه کنه. همين!
هرکول قرن
صورتش درست نصف يک صفحه همشهری(اون هم با اون اندازه بزرگشون) رو پر کرده.160 کيلو وزن داره. تازه اين که چيزی نيست. سه برابر وزن خودش وزنه از زمين بلند می کنه. چند صفحه بعد يه عکس ديگه ازش چاپ کردند. تو اتاقش نشسته. در واقع سعی کرده که بنشينه ! زاويه ای که بالاتنه ش با پاهاش می تونه بسازه، در بهترين حالت از 150 درجه کمتر نمی شه.

آره، همين قهرمان رو می گم. قوی ترين مرد دنيا. همون آدمی که چند روز پيش همه معادلات وزنه برداری رو به هم زد.وزنه ای رو برد بالای سرش که حدود 5 کيلو از سنگينترين وزنه تعريف شده تو فدارسيون وزنه برداری بيشتر بود. هرکول قرن. حسين رضازاده.

وقتی همه دوربين های دنيا بعد از خلق اين شگفتی بزرگ (!) رو صورتش زوم کرده بودند، می شد يه چهره يه موجود رو ديد که دهنش رو با منتهی اليه قطرش وا کرده و داره نعره می زنه. من رو که به شدت ياد گوريل ها يا دايناسورهای پارک ژوراسيک بعد از ازپا درآوردن حريف يا بلعيدن يک لقمه بزرگ می نداخت. هر چند بعد از اين حرکت به خاک افتاد و انگار داشت از يه نفر سپاسگزاری می کرد و با اينکه بعدها روزنامه ها نوشتند که فريادش "يا ابوالفضل" بوده، ولی من باز هم نتونستم فلسفه پشت اين کارها رو طوری واسه خودم توجيه کنم که به آدميت نزديک باشه !

صدا و سيما سوژه مناسبی گير آورده بود. پرچم جمهوری اسلامی و سرود رسمی و آهنگهای حماسی پوچ. يعنی اين کارها می تونه واسه اين نظام بی آبرو، آبرو بخره؟ يعنی اين شگفتی سازي ها می تونه غرور زخم خورده يک ملت رو مرهم بگذاره؟نمی دونم. چند روز بعد گفتند که ترک ها خيلی اظهار تمايل کرده بودند که اين شاهکار خلقت تابعيت کشورشون رو بپذيره و واسه اونها وزنه بزنه. ولی اين مرد بزرگ تو يه مصاحبه که سعی می کرد حرفهايی رو که حفظ کرده بود با جملاتی که که نه فعل توش مشخص بود و نه فاعل، و لب و دهنش مثل يک قهرمان بزرگ می لرزيد(!) ، اعلام کرد که فقط حاضره واسه سرزمينی وزنه بزنه که متعلق به ابوالفضل هستش(که بتونه بعد از اون ابوالفضل رو صدا بزنه) من که زير فشار معنی اين جملات قصار لِه شدم! اگه واقعا دلیلش واسه نپذیرفتن این پیشنهاد احترامی بوده که به خودش می گذاشته، کاش این حرفها رو واسه خوشایند اون بی صفتها به زبون نمی آورد.

قوی ترين مرد دنيا. پووووف...فقط يه عده آدم احمق می تونند درباره اين صفت صحبت کنند. فقط يه سری موجود احمق می تونند واسه بدست آوردن اين مقام با هم رقابت کنند. فقط يه آدم احمق می تونه بره روی بلندترين سکو و به خاطر قدرت احساس غرور کنه.حيف!
حيف از اين هم اراده و انرژی که در اين راه صرف می شه.
نيرويی که بجای اينکه آدم رو به کمالش نزديکتر کنه، اونو از ساده ترين کمالاتش محروم می کنه.
حيف از اون روحی که زير فشار اون عضلات ورزيده و بدن فربه، لاغر مونده .
حيف از ارزش و غرور يک انسان که بخواد با وزنه ها اندازه گيری بشه.

توضيح :اولش خیلی با خودم کلنجار رفتم که این رو اینجا بنويسم يا نه. ولی افکاری بود که از صفحه ذهنم گذشت و نباید اِبایی از بیان کردنشون داشته باشم. حتی اگه در نظر خيلی ها احمقانه باشه. هيچ کس نمی تونه تعيين کنه که کمال يک انسان چيه و کجاست. فقط می تونه از ديد خودش به اون نگاه کنه. همين!