۱۳۸۱ دی ۴, چهارشنبه

يعنی هر قدر هم که يه نفر برنامه ريزی می کرد که به روزم گند بزنه، اينطور نمی تونست خوب عمل کنه که اين اتفاق ناخودآگاه زحمتش رو کشيد. ممنون حادثه عزيز. ممنونم !

حالم بد شد. حالم بد بود. تا همين چند ساعت پيش. الان خيلی بهترم .همين که می تونم بنويسم، يعنی خيلی بهترم.

ديگه بيرحمانه تر از اين که نمی تونستم عمل کنم. مگه واسه کشتن اون آدم(که اتفاقا خودم بودم)چند بار اعدام لازمه؟! من که واسه احتياط چند بار و با طناب های مختلف اين کار رو تکرار کردم. دیدی که بعد از اون لاشه ش را چال کردم و از شدت بيرحمی واسه خودم یه فاتحه خشک و خالی هم نخوندم! هيچ چيز جلوم نمونده بود که بهش رحم کنم. ديگه از اون آرشيو موسيقی بی آزارتر پيدا نمی شد که اونها رو هم بر باد دادم. اصلا هم دلم براشون نسوخت. تحت هيچ عنوان ! پس ...؟!

اوهوم، بزرگ شدن سخته. قوی شدن سخته. هيچ وقت نمی تونی با اطمينان بگی که ديگه آسيب پذير نيستی.

بزرگ شدن طول می کشه.

همين که هنوز دلم می خواد از اينجا برم، يعنی اينکه کارم رو کامل انجام ندادم. دلم می خواد قوی تر از اينها می شدم. يه جوری که از خودم فرار نکنم. حتی واسه يه لحظه.

يعنی اگه از اينجا برم، تموم می شه؟! اين آخرين مَفره. ولی می دونم که اين هم نوعی فرار کردنه. فرارکردن از خود. چقدر حقيرانه است. چقدر ازش بدم مياد. چقدر ازش ضربه خوردم.چقدر زياد!

اگه اين آخرين مفر هم بسته بشه، ديگه می شه گفت بايد کامل با خودم مواجه بشم. با هر چی که هستم. با هر چی که بودم. با همه اشتباهات و حماقتها. چقدر تحمل کردنش سخته، ولی یه جورايی بدم نمياد با اين موجود غيرقابل تحمل روبرو بشم.

پس پنجره رويایی، اگه بسته هم شدی، شدی. من اينجا يه همدم کريه المنظر با خودم دارم که کلی می تونه مشغولم کنه. زياد بهت فکر نمی کنم.