۱۳۸۱ آذر ۱۶, شنبه

برداشت اول
آقای رييس جمهور می گه : "امسال در مراسم 16 آذر شرکت نمی کنم."
و بعد چند خط پايينتر می گه : "من مخلص دانشجويان هستم!!!"
روزنامه حيات نو،پنج شنبه 14 آذر.

برداشت دوم
از اون ور آبها اونهايی که قلبشون به عشق وطن و آزادی و مردم می تپه، دارند کم کم همه معادله های سياسی مملکت رو در مقابل دوربين و روی صفحه تلويزيون حل می کنند و هر چند دقيقه يکبار تبليغی روی صفحه تلويزيون ظاهر می شه که اگه به تيترش توجه نکنی، احساس می کنی که يه تبليغه برای چيزی مثل نمايشگاه هنرهای تجسمی يا کنسرت.
زمان: ....
مکان : ....
...
همه چيزش مشخصه و معلوم. حتی سرانجامش. اين بار ديگه قراره يه چيزی بشه!
پنج شنبه شب، يکی از همين کانال های ماهواره

برداشت سوم
تو اتوبوس بودم. داشتم برمی گشتم. مثل هميشه روی صندلی کنار پنجره نشسته بودم و به دوردستها خيره شده بودم و مشغول خيالات فرمودن! انگار نه انگار که 25 نفر آدم تو اين اتوبوس نشسته بودند. صدای کريه موتور اتوبوس و تازيانه های وحشی باد ناموافق رو شيشه ها تنها صدای حاکم بود. انگار يه صدا کم بود که بگه :"خوشا به حال کلاغ های قيل و قال پرست..." . هر چی به تهران نزديک تر می شديم، ابرها سياه تر می شدند و ضخيم تر. قلب بزرگ آسمون پر شده بود. همه چيز واسه خالی کردنش مهيا بود. هر چی صبر کرد، هر چی صبر کردم، هر چی صبر کرديم، بارون نباريد. آخرش نفهميدم اين آسمون واسه باريدن چی کم داشت. يعنی غرش يک ابر جسور؟!
ظهر شنبه، 16 آذر

برداشت چهارم
صدای حماقت و سيمای بلاهت می تونه پس زمينه خوبی واسه لحظاتی باشه که می خوای بعد از يک هفته از شر يه تپه ريش راحت شی.
"امروز عده ای دانشجو به مناسبت 16 آذر در داخل دانشگاه تهران تجمع کرده بودند و شعارهايی عليه بعضی نهادهای رسمی و مسئولين مهم مملکتی از جمله رييس جمهور، رييس قوه قضاييه، رييس سازمان صدا و سيما سر می دادند. آنها حتی شروع به پرتاب سنگ به طرف مردم خارج دانشگاه (!!!) و روشن نمودن آتش کردند. عده ای نيروهای ناشناس نيز در اطراف خيابانهای دانشگاه شروع به برپايی تظاهرات کردند که نيروی انتظامی وارد عمل شد و بعضی از آنها را بازداشت و بقيه را متفرق کرد."
شنبه شب، اخبار ساعت 9

برداشت پنجم
همه فريادها خاموش، همه دستها سرد، همه نگاهها منتظر، همه گره ها کور، همه حرفها شعار، همه ايمانها شکسته، همه اميدها نااميد. با همه چيز احساس غريبی می کنم.انگار باز بايد بيام مثل سالهای گذشته جملاتی رو مرور کنم که سالها پيش برای اولين بار منو با واژه ناآشنای 16 آذر آشنا کردند و هنوز نتونستم حرفی عميق تر، صادقانه تر و رساتر از اين حرفها درباره اين روز تاريخی و فلسفه اون سه قطره خونی که واسه ما به اصطلاح دانشجوها (!) به امانت گذاشتند، بشنوم :

"اگر اجباری که به زنده ماندن دارم، نبود خود را در برابر دانشگاه آتش می زدم ، همانجايی که بيست و دو سال پيش آذرمان، در آتش بيداد سوخت، او را در پيش پای نيکسون قربانی کردند! اين سه يار دبستانی، که هنوز از تحصيلشان فراغت نيافته اند ؛ نخواستند همچون ديگران، کوپن نانی بگيرند و از پشت ميز دانشگاه به پشت پاچال بازار بروند و سر در آخور خويش فرو ببرند. از آن سال، چندين دوره آمدند و کارشان را تمام کردند و رفتند. اما اين سه تن ماندند تا
هر که را می آيد، بياموزند،
هر که را می رود، سفارش کنند ،
آنها هرگز نمی روند، هميشه خواهند ماند، آنها شهيدانند."
دکترعلی شريعتی، با مخاطب های آشنا


برداشت آخر
دستهايی که دوست دارند بنويسند. نوشته هايی که می خواند بر باد برند. آدمی که نه می تونه خودش رو گول بزنه، نه می خواد ناله کنه و ساز نااميدی بزنه. اما...
بارونی که تازه شروع کرده به باريدن. که مثل هميشه ثابت کرده که "ممکنه دير بباره، اما بالاخره می باره" که هميشه يه روزنه اميدی وا می مونه.بايد... شايد...