يادداشت هايی واقعی بر تصوراتی موهومی(2)
می گن اين شبها فرشته ها قشنگترين لباسهاشون رو می پوشند، خوشبوترين ادکلن هاشون رو می زنند و با چهره های آراسته مياند زنگ خونه دلهای آدمها رو می زنند. می گند آدم بايد خونه دلش رو آب و جارو کرده باشه.آرزوهاش رو مرور کرده باشه. بهترينشون رو انتخاب کنه و بندازه تو سبد فرشته ها.
می گن : "آن سو تر خدا به انتظار نشسته است"
می گن : "حيفه که فرشته ها با سبدهای خالی به پيش خدا برگردند"
من هم ديشب خورجين دلم رو وا کردم. همه آروزهام رو مرور کردم. توش هيچ چيز بدرد بخوری پيدا نکردم. آرزوهای مقوايی،آروزهای پاره پوره، آرزوهايی که ديگه هيچ رنگ و بويی برام نداشتند. آرزوهايي که از جنس من نبودند. آروزهای غروب کرده.
همه شون را از خورجينم ريختم بيرون و يه گوشه قائم کردم که بعد سرفرصت و دور از چشم فرشته ها يه جا چالشون کنم. کلی سبکبال شدم.
آرزوی جديدی هم تو خورجينم نداشتم. ديگه از اون موقعها گذشته که مثل گنجشکهای ايوان با ديدن يه مشت دونه، بال بال بزنم و از خواستن اونها لبريز بشم. ديگه مصدر خواستن برام خيلی ارجمندتر و بزرگتر از اون وقتا شده. ديگه حاضر نيستم اون رو به پای هر آرزوی خسی بريزم.
فرشته های نازنين ، شرمنده گل روتون! به پيش خدا برگرديد. سبدهاتون رو بين بالهاتون پنهان کنيد تا چشم خدا به اونها نيفته. نمی خوام به غرورش بربخوره .
بهش بگيد اميدوارم نوبت بعدی که مياد سراغم، خورجينم آبستن آرزوی بزرگی باشه.
آرزويی که هم شايسته من باشه که بتونم با همه وجود بخوامش و
هم درخورِ موجود توانايی مثل اون باشه که برآورده ش کنه.
اينجوری نه غرور من زخمی می شه و نه غرور اون.
۱۳۸۱ آذر ۸, جمعه
يادداشت هايی واقعی بر تصوراتی موهومی(2)
می گن اين شبها فرشته ها قشنگترين لباسهاشون رو می پوشند، خوشبوترين ادکلن هاشون رو می زنند و با چهره های آراسته مياند زنگ خونه دلهای آدمها رو می زنند. می گند آدم بايد خونه دلش رو آب و جارو کرده باشه.آرزوهاش رو مرور کرده باشه. بهترينشون رو انتخاب کنه و بندازه تو سبد فرشته ها.
می گن : "آن سو تر خدا به انتظار نشسته است"
می گن : "حيفه که فرشته ها با سبدهای خالی به پيش خدا برگردند"
من هم ديشب خورجين دلم رو وا کردم. همه آروزهام رو مرور کردم. توش هيچ چيز بدرد بخوری پيدا نکردم. آرزوهای مقوايی،آروزهای پاره پوره، آرزوهايی که ديگه هيچ رنگ و بويی برام نداشتند. آرزوهايي که از جنس من نبودند. آروزهای غروب کرده.
همه شون را از خورجينم ريختم بيرون و يه گوشه قائم کردم که بعد سرفرصت و دور از چشم فرشته ها يه جا چالشون کنم. کلی سبکبال شدم.
آرزوی جديدی هم تو خورجينم نداشتم. ديگه از اون موقعها گذشته که مثل گنجشکهای ايوان با ديدن يه مشت دونه، بال بال بزنم و از خواستن اونها لبريز بشم. ديگه مصدر خواستن برام خيلی ارجمندتر و بزرگتر از اون وقتا شده. ديگه حاضر نيستم اون رو به پای هر آرزوی خسی بريزم.
فرشته های نازنين ، شرمنده گل روتون! به پيش خدا برگرديد. سبدهاتون رو بين بالهاتون پنهان کنيد تا چشم خدا به اونها نيفته. نمی خوام به غرورش بربخوره .
بهش بگيد اميدوارم نوبت بعدی که مياد سراغم، خورجينم آبستن آرزوی بزرگی باشه.
آرزويی که هم شايسته من باشه که بتونم با همه وجود بخوامش و
هم درخورِ موجود توانايی مثل اون باشه که برآورده ش کنه.
اينجوری نه غرور من زخمی می شه و نه غرور اون.
می گن اين شبها فرشته ها قشنگترين لباسهاشون رو می پوشند، خوشبوترين ادکلن هاشون رو می زنند و با چهره های آراسته مياند زنگ خونه دلهای آدمها رو می زنند. می گند آدم بايد خونه دلش رو آب و جارو کرده باشه.آرزوهاش رو مرور کرده باشه. بهترينشون رو انتخاب کنه و بندازه تو سبد فرشته ها.
می گن : "آن سو تر خدا به انتظار نشسته است"
می گن : "حيفه که فرشته ها با سبدهای خالی به پيش خدا برگردند"
من هم ديشب خورجين دلم رو وا کردم. همه آروزهام رو مرور کردم. توش هيچ چيز بدرد بخوری پيدا نکردم. آرزوهای مقوايی،آروزهای پاره پوره، آرزوهايی که ديگه هيچ رنگ و بويی برام نداشتند. آرزوهايي که از جنس من نبودند. آروزهای غروب کرده.
همه شون را از خورجينم ريختم بيرون و يه گوشه قائم کردم که بعد سرفرصت و دور از چشم فرشته ها يه جا چالشون کنم. کلی سبکبال شدم.
آرزوی جديدی هم تو خورجينم نداشتم. ديگه از اون موقعها گذشته که مثل گنجشکهای ايوان با ديدن يه مشت دونه، بال بال بزنم و از خواستن اونها لبريز بشم. ديگه مصدر خواستن برام خيلی ارجمندتر و بزرگتر از اون وقتا شده. ديگه حاضر نيستم اون رو به پای هر آرزوی خسی بريزم.
فرشته های نازنين ، شرمنده گل روتون! به پيش خدا برگرديد. سبدهاتون رو بين بالهاتون پنهان کنيد تا چشم خدا به اونها نيفته. نمی خوام به غرورش بربخوره .
بهش بگيد اميدوارم نوبت بعدی که مياد سراغم، خورجينم آبستن آرزوی بزرگی باشه.
آرزويی که هم شايسته من باشه که بتونم با همه وجود بخوامش و
هم درخورِ موجود توانايی مثل اون باشه که برآورده ش کنه.
اينجوری نه غرور من زخمی می شه و نه غرور اون.
يادداشت هايی واقعی بر تصوراتی موهومی(1)
می گن اين شبها خداوند قلم رو به دست فرشتگان کاتب می ده تا سرنوشت آدم رو تا يکسال ديگه روی الواح تقدير بنويسند !
من می خوام اين قلم رو از دست اونها بگيرم. آخه قلم رو يه نفر بايد هدايت کنه. من می دونم که با اونها مشکل پيدا می کنم.
اونها دوست داشتن رو هميشه با قلم سرخ تند بدرنگی می نويسند که چشم آدم رو می زنه. ولی من می خوام هر روز دوست داشتن رو با يه رنگ تازه بنويسم.
اونها به هر روز از زندگی من دقيقا يک صفحه اختصاص می دند. ولی من می خوام بعضی از روزهام بی انتها باشه وترجيح می دم صفحه بعضی از روزهام رو خالی بگذارم.
اين فرشته ها کنتراتی هستند. صبح با طلوع آفتاب بلند می شند و کارشون رو با غروب خورشيد تموم می کنند. ديگه نمی دونند که خورشيد زندگی من با رسيدن شب طلوع می کنه.
اونها می خواند يک شبه همه چيز رو معلوم کنند. خب معلومه چه داستان پوچ و مسخره ای از آب در مياد.ولی من می خوام اين داستان رو لحظه به لحظه ببرم جلو و هر واژه ش رو با دقت و وسواس انتخاب کنم.
همون طور که منو آزاد گذاشتی تا خودم بتونم "ببينم و بفهمم و انتخاب کنم" ، پس قلم سرنوشت هم بايد به دست خودم باشه که داستان زندگيم رو خودم بنويسم. ممکنه يه خورده بی نظم و بد خط بشه، ولی مطمئنا بی معنی نيست. اگه بی معنی شد، خودم به پاش می ايستم.
قلم رو بده تو دستهای خودم. اميدوارم طوری داستان زندگيم رو بنويسم که تو هم بپسندی.
آره، قراره همه يه روزی به پيش تو برگرديم. ولی بگذار راهش رو خودم انتخاب کنم.
می گن اين شبها خداوند قلم رو به دست فرشتگان کاتب می ده تا سرنوشت آدم رو تا يکسال ديگه روی الواح تقدير بنويسند !
من می خوام اين قلم رو از دست اونها بگيرم. آخه قلم رو يه نفر بايد هدايت کنه. من می دونم که با اونها مشکل پيدا می کنم.
اونها دوست داشتن رو هميشه با قلم سرخ تند بدرنگی می نويسند که چشم آدم رو می زنه. ولی من می خوام هر روز دوست داشتن رو با يه رنگ تازه بنويسم.
اونها به هر روز از زندگی من دقيقا يک صفحه اختصاص می دند. ولی من می خوام بعضی از روزهام بی انتها باشه وترجيح می دم صفحه بعضی از روزهام رو خالی بگذارم.
اين فرشته ها کنتراتی هستند. صبح با طلوع آفتاب بلند می شند و کارشون رو با غروب خورشيد تموم می کنند. ديگه نمی دونند که خورشيد زندگی من با رسيدن شب طلوع می کنه.
اونها می خواند يک شبه همه چيز رو معلوم کنند. خب معلومه چه داستان پوچ و مسخره ای از آب در مياد.ولی من می خوام اين داستان رو لحظه به لحظه ببرم جلو و هر واژه ش رو با دقت و وسواس انتخاب کنم.
همون طور که منو آزاد گذاشتی تا خودم بتونم "ببينم و بفهمم و انتخاب کنم" ، پس قلم سرنوشت هم بايد به دست خودم باشه که داستان زندگيم رو خودم بنويسم. ممکنه يه خورده بی نظم و بد خط بشه، ولی مطمئنا بی معنی نيست. اگه بی معنی شد، خودم به پاش می ايستم.
قلم رو بده تو دستهای خودم. اميدوارم طوری داستان زندگيم رو بنويسم که تو هم بپسندی.
آره، قراره همه يه روزی به پيش تو برگرديم. ولی بگذار راهش رو خودم انتخاب کنم.
يادداشت هايی واقعی بر تصوراتی موهومی(1)
می گن اين شبها خداوند قلم رو به دست فرشتگان کاتب می ده تا سرنوشت آدم رو تا يکسال ديگه روی الواح تقدير بنويسند !
من می خوام اين قلم رو از دست اونها بگيرم. آخه قلم رو يه نفر بايد هدايت کنه. من می دونم که با اونها مشکل پيدا می کنم.
اونها دوست داشتن رو هميشه با قلم سرخ تند بدرنگی می نويسند که چشم آدم رو می زنه. ولی من می خوام هر روز دوست داشتن رو با يه رنگ تازه بنويسم.
اونها به هر روز از زندگی من دقيقا يک صفحه اختصاص می دند. ولی من می خوام بعضی از روزهام بی انتها باشه وترجيح می دم صفحه بعضی از روزهام رو خالی بگذارم.
اين فرشته ها کنتراتی هستند. صبح با طلوع آفتاب بلند می شند و کارشون رو با غروب خورشيد تموم می کنند. ديگه نمی دونند که خورشيد زندگی من با رسيدن شب طلوع می کنه.
اونها می خواند يک شبه همه چيز رو معلوم کنند. خب معلومه چه داستان پوچ و مسخره ای از آب در مياد.ولی من می خوام اين داستان رو لحظه به لحظه ببرم جلو و هر واژه ش رو با دقت و وسواس انتخاب کنم.
همون طور که منو آزاد گذاشتی تا خودم بتونم "ببينم و بفهمم و انتخاب کنم" ، پس قلم سرنوشت هم بايد به دست خودم باشه که داستان زندگيم رو خودم بنويسم. ممکنه يه خورده بی نظم و بد خط بشه، ولی مطمئنا بی معنی نيست. اگه بی معنی شد، خودم به پاش می ايستم.
قلم رو بده تو دستهای خودم. اميدوارم طوری داستان زندگيم رو بنويسم که تو هم بپسندی.
آره، قراره همه يه روزی به پيش تو برگرديم. ولی بگذار راهش رو خودم انتخاب کنم.
می گن اين شبها خداوند قلم رو به دست فرشتگان کاتب می ده تا سرنوشت آدم رو تا يکسال ديگه روی الواح تقدير بنويسند !
من می خوام اين قلم رو از دست اونها بگيرم. آخه قلم رو يه نفر بايد هدايت کنه. من می دونم که با اونها مشکل پيدا می کنم.
اونها دوست داشتن رو هميشه با قلم سرخ تند بدرنگی می نويسند که چشم آدم رو می زنه. ولی من می خوام هر روز دوست داشتن رو با يه رنگ تازه بنويسم.
اونها به هر روز از زندگی من دقيقا يک صفحه اختصاص می دند. ولی من می خوام بعضی از روزهام بی انتها باشه وترجيح می دم صفحه بعضی از روزهام رو خالی بگذارم.
اين فرشته ها کنتراتی هستند. صبح با طلوع آفتاب بلند می شند و کارشون رو با غروب خورشيد تموم می کنند. ديگه نمی دونند که خورشيد زندگی من با رسيدن شب طلوع می کنه.
اونها می خواند يک شبه همه چيز رو معلوم کنند. خب معلومه چه داستان پوچ و مسخره ای از آب در مياد.ولی من می خوام اين داستان رو لحظه به لحظه ببرم جلو و هر واژه ش رو با دقت و وسواس انتخاب کنم.
همون طور که منو آزاد گذاشتی تا خودم بتونم "ببينم و بفهمم و انتخاب کنم" ، پس قلم سرنوشت هم بايد به دست خودم باشه که داستان زندگيم رو خودم بنويسم. ممکنه يه خورده بی نظم و بد خط بشه، ولی مطمئنا بی معنی نيست. اگه بی معنی شد، خودم به پاش می ايستم.
قلم رو بده تو دستهای خودم. اميدوارم طوری داستان زندگيم رو بنويسم که تو هم بپسندی.
آره، قراره همه يه روزی به پيش تو برگرديم. ولی بگذار راهش رو خودم انتخاب کنم.
۱۳۸۱ آذر ۵, سهشنبه
خصوصی:
می دونی ای بزرگ مرد تاريخ ، از تو برام حرفهای زيادی زدند.
از جسارت شخصيتت در شکوندن تابوها و سنت های آبا و اجدادت و اون هم تو يه سن کم،
از تهور و بی پروايی بی نظيرت تو ميدونهای جنگ وقتی که سپر بلای عزيزانت می شدی،
از تلاش مردونه ت واسه حفر چاه تو زمينهای خشک اطراف مدينه، با دستهای پرغرور و پينه بسته ت ،
از بی توجهی ت به دنيا و دنياداران وقتی که افسار شتر خلافت رو به دوش خودش سپردی و رهاش کردی،
از عدالت خشک و خشنت در برخورد با نان به نرخ روزخورها و اطرافيان قدرت طلب و سکه پرستت ،
از سکوت بزرگ و پرمعنی ت واسه حفظ مکتبی که بهش اعتقاد داشتی،
از بزرگواری و بزرگمنشی ت که تو دل شبهای تار روزی رسون گرسنه ها و بی سرپرست ها می شدی،
از تنهايی عميقت که تو رو تو شبهای ساکت به طرف نخلستانهای اطراف می کشوند تا غم غربت و بی کسی خودت رو تو دل تنها همدمت، چاههای مدينه فرياد کنی.
و از خيلی چيزهای ديگه برام حرفها زدند.
ولی از بين همه لحظات پرشکوهی که تو تاريخ خلق کردی و نشون دادی که حتی تو يه جامعه وحشی و بدوی،(که نزاعها از تملک های قبيله ای و نيازها از شکم و زيرشکم فراتر نمی رفت)، می شه چه "انسان وار" زندگی کرد، من بيش از همه خودم رو با اون لحظه ای آشنا می دونم که شمشير جاهليت فرق سرت رو شکافت و تو احساس کردی که سقف آسمون رو از بالای سرت گشودند و خودت رو از تحمل بار سنگين هستی فارغ ديدی و فرياد زدی :
"به پروردگار کعبه رها شدم"
پس پر کشيدنت مبارک و سپاس به خاطر آبرويی که به واژه "انسان" و به خصوص واژه "مرد" دادی.
از جسارت شخصيتت در شکوندن تابوها و سنت های آبا و اجدادت و اون هم تو يه سن کم،
از تهور و بی پروايی بی نظيرت تو ميدونهای جنگ وقتی که سپر بلای عزيزانت می شدی،
از تلاش مردونه ت واسه حفر چاه تو زمينهای خشک اطراف مدينه، با دستهای پرغرور و پينه بسته ت ،
از بی توجهی ت به دنيا و دنياداران وقتی که افسار شتر خلافت رو به دوش خودش سپردی و رهاش کردی،
از عدالت خشک و خشنت در برخورد با نان به نرخ روزخورها و اطرافيان قدرت طلب و سکه پرستت ،
از سکوت بزرگ و پرمعنی ت واسه حفظ مکتبی که بهش اعتقاد داشتی،
از بزرگواری و بزرگمنشی ت که تو دل شبهای تار روزی رسون گرسنه ها و بی سرپرست ها می شدی،
از تنهايی عميقت که تو رو تو شبهای ساکت به طرف نخلستانهای اطراف می کشوند تا غم غربت و بی کسی خودت رو تو دل تنها همدمت، چاههای مدينه فرياد کنی.
و از خيلی چيزهای ديگه برام حرفها زدند.
ولی از بين همه لحظات پرشکوهی که تو تاريخ خلق کردی و نشون دادی که حتی تو يه جامعه وحشی و بدوی،(که نزاعها از تملک های قبيله ای و نيازها از شکم و زيرشکم فراتر نمی رفت)، می شه چه "انسان وار" زندگی کرد، من بيش از همه خودم رو با اون لحظه ای آشنا می دونم که شمشير جاهليت فرق سرت رو شکافت و تو احساس کردی که سقف آسمون رو از بالای سرت گشودند و خودت رو از تحمل بار سنگين هستی فارغ ديدی و فرياد زدی :
"به پروردگار کعبه رها شدم"
پس پر کشيدنت مبارک و سپاس به خاطر آبرويی که به واژه "انسان" و به خصوص واژه "مرد" دادی.
می دونی ای بزرگ مرد تاريخ ، از تو برام حرفهای زيادی زدند.
از جسارت شخصيتت در شکوندن تابوها و سنت های آبا و اجدادت و اون هم تو يه سن کم،
از تهور و بی پروايی بی نظيرت تو ميدونهای جنگ وقتی که سپر بلای عزيزانت می شدی،
از تلاش مردونه ت واسه حفر چاه تو زمينهای خشک اطراف مدينه، با دستهای پرغرور و پينه بسته ت ،
از بی توجهی ت به دنيا و دنياداران وقتی که افسار شتر خلافت رو به دوش خودش سپردی و رهاش کردی،
از عدالت خشک و خشنت در برخورد با نان به نرخ روزخورها و اطرافيان قدرت طلب و سکه پرستت ،
از سکوت بزرگ و پرمعنی ت واسه حفظ مکتبی که بهش اعتقاد داشتی،
از بزرگواری و بزرگمنشی ت که تو دل شبهای تار روزی رسون گرسنه ها و بی سرپرست ها می شدی،
از تنهايی عميقت که تو رو تو شبهای ساکت به طرف نخلستانهای اطراف می کشوند تا غم غربت و بی کسی خودت رو تو دل تنها همدمت، چاههای مدينه فرياد کنی.
و از خيلی چيزهای ديگه برام حرفها زدند.
ولی از بين همه لحظات پرشکوهی که تو تاريخ خلق کردی و نشون دادی که حتی تو يه جامعه وحشی و بدوی،(که نزاعها از تملک های قبيله ای و نيازها از شکم و زيرشکم فراتر نمی رفت)، می شه چه "انسان وار" زندگی کرد، من بيش از همه خودم رو با اون لحظه ای آشنا می دونم که شمشير جاهليت فرق سرت رو شکافت و تو احساس کردی که سقف آسمون رو از بالای سرت گشودند و خودت رو از تحمل بار سنگين هستی فارغ ديدی و فرياد زدی :
"به پروردگار کعبه رها شدم"
پس پر کشيدنت مبارک و سپاس به خاطر آبرويی که به واژه "انسان" و به خصوص واژه "مرد" دادی.
از جسارت شخصيتت در شکوندن تابوها و سنت های آبا و اجدادت و اون هم تو يه سن کم،
از تهور و بی پروايی بی نظيرت تو ميدونهای جنگ وقتی که سپر بلای عزيزانت می شدی،
از تلاش مردونه ت واسه حفر چاه تو زمينهای خشک اطراف مدينه، با دستهای پرغرور و پينه بسته ت ،
از بی توجهی ت به دنيا و دنياداران وقتی که افسار شتر خلافت رو به دوش خودش سپردی و رهاش کردی،
از عدالت خشک و خشنت در برخورد با نان به نرخ روزخورها و اطرافيان قدرت طلب و سکه پرستت ،
از سکوت بزرگ و پرمعنی ت واسه حفظ مکتبی که بهش اعتقاد داشتی،
از بزرگواری و بزرگمنشی ت که تو دل شبهای تار روزی رسون گرسنه ها و بی سرپرست ها می شدی،
از تنهايی عميقت که تو رو تو شبهای ساکت به طرف نخلستانهای اطراف می کشوند تا غم غربت و بی کسی خودت رو تو دل تنها همدمت، چاههای مدينه فرياد کنی.
و از خيلی چيزهای ديگه برام حرفها زدند.
ولی از بين همه لحظات پرشکوهی که تو تاريخ خلق کردی و نشون دادی که حتی تو يه جامعه وحشی و بدوی،(که نزاعها از تملک های قبيله ای و نيازها از شکم و زيرشکم فراتر نمی رفت)، می شه چه "انسان وار" زندگی کرد، من بيش از همه خودم رو با اون لحظه ای آشنا می دونم که شمشير جاهليت فرق سرت رو شکافت و تو احساس کردی که سقف آسمون رو از بالای سرت گشودند و خودت رو از تحمل بار سنگين هستی فارغ ديدی و فرياد زدی :
"به پروردگار کعبه رها شدم"
پس پر کشيدنت مبارک و سپاس به خاطر آبرويی که به واژه "انسان" و به خصوص واژه "مرد" دادی.
آهای صدای حماقت ،هوی سيمای بلاهت !
نه ما ماشين لندرور هستيم، نه اين شبها جاده های پرتپه و چاله کوهستانی هستش و نه علی، آبادی آخر جاده . وگرنه تبليغ گريه و زاری با اين برنامه هايی که خلايق رو تو طول شب در حال عزاداری نشون می ده، خيلی موثر بود. اونقدر که می تونست مثل تبليغ صد من يک غاز لاستيک دنا همه مشکلات ما رو حل کنه و ما رو سالم و بی دغدغه به سرمنزل مقصود برسونه.حيف!
مشکل از اين دو تا موضوع هستش که به هم ربط ندارند. وگرنه تو از نظر فهم و شعور کم نمياری. هرگز!
نه ما ماشين لندرور هستيم، نه اين شبها جاده های پرتپه و چاله کوهستانی هستش و نه علی، آبادی آخر جاده . وگرنه تبليغ گريه و زاری با اين برنامه هايی که خلايق رو تو طول شب در حال عزاداری نشون می ده، خيلی موثر بود. اونقدر که می تونست مثل تبليغ صد من يک غاز لاستيک دنا همه مشکلات ما رو حل کنه و ما رو سالم و بی دغدغه به سرمنزل مقصود برسونه.حيف!
مشکل از اين دو تا موضوع هستش که به هم ربط ندارند. وگرنه تو از نظر فهم و شعور کم نمياری. هرگز!
آهای صدای حماقت ،هوی سيمای بلاهت !
نه ما ماشين لندرور هستيم، نه اين شبها جاده های پرتپه و چاله کوهستانی هستش و نه علی، آبادی آخر جاده . وگرنه تبليغ گريه و زاری با اين برنامه هايی که خلايق رو تو طول شب در حال عزاداری نشون می ده، خيلی موثر بود. اونقدر که می تونست مثل تبليغ صد من يک غاز لاستيک دنا همه مشکلات ما رو حل کنه و ما رو سالم و بی دغدغه به سرمنزل مقصود برسونه.حيف!
مشکل از اين دو تا موضوع هستش که به هم ربط ندارند. وگرنه تو از نظر فهم و شعور کم نمياری. هرگز!
نه ما ماشين لندرور هستيم، نه اين شبها جاده های پرتپه و چاله کوهستانی هستش و نه علی، آبادی آخر جاده . وگرنه تبليغ گريه و زاری با اين برنامه هايی که خلايق رو تو طول شب در حال عزاداری نشون می ده، خيلی موثر بود. اونقدر که می تونست مثل تبليغ صد من يک غاز لاستيک دنا همه مشکلات ما رو حل کنه و ما رو سالم و بی دغدغه به سرمنزل مقصود برسونه.حيف!
مشکل از اين دو تا موضوع هستش که به هم ربط ندارند. وگرنه تو از نظر فهم و شعور کم نمياری. هرگز!
۱۳۸۱ آذر ۴, دوشنبه
از وبلاگ شرقی :
"يک کارگر ساده و يک خانه محقر در کوچه پسکوچه های قلعه حسن خان .
اين چند کلمه را نوشتم که بگويم يک انسان بود. "
هيچی ! من هم نوشتم که بگم انسان بود.همين.
"يک کارگر ساده و يک خانه محقر در کوچه پسکوچه های قلعه حسن خان .
اين چند کلمه را نوشتم که بگويم يک انسان بود. "
هيچی ! من هم نوشتم که بگم انسان بود.همين.
از وبلاگ شرقی :
"يک کارگر ساده و يک خانه محقر در کوچه پسکوچه های قلعه حسن خان .
اين چند کلمه را نوشتم که بگويم يک انسان بود. "
هيچی ! من هم نوشتم که بگم انسان بود.همين.
"يک کارگر ساده و يک خانه محقر در کوچه پسکوچه های قلعه حسن خان .
اين چند کلمه را نوشتم که بگويم يک انسان بود. "
هيچی ! من هم نوشتم که بگم انسان بود.همين.
"پرنده کوچولو هميشه دلش ميخواد اون بالا بالاها بپره... مثل پرنده های ديگه اين پايين پريدن و دنبال هم کردن رو اصلا دوست نداره...هميشه فکر ميکنه حتما اون بالاها، مثلا رو قله اون کوه بلنده، حتما يه خبری هست...
هميشه فکر ميکنه که بيخودی که پرنده نشده... پرنده شده که بره اون بالای بالا... حتما يه چيزی اون بالا براش هست، وگرنه اگه قرار بود همين پايين بمونه، خب لزومی نداشت پرنده باشه... ميتونست يه مگس باشه مثلا!
هميشه فکر ميکنه که دنيا يه رازی داره که بايد پيداش کنه... فکر ميکنه راز دنيا رو يه جايی روی بلندترين قله دنيا نوشتن! راستش تا حالا هم به خيلی از قله ها سر زده، اما هنوز رازی پيدا نکرده... برای همين هم هست که هر دفعه که از يه قله برمیگرده به خودش شک میکنه که نکنه داره اشتباه ميکنه...
حالا از وقتی که از قله آخری برگشته خيلی وقته گذشته...
تو اين مدت، پرنده کوچولو همش سعی کرد که مثل بقيه پرنده ها آروم بشه و خوب و راحت! زندگی کنه... سعی کرده ديگه به قله فکر نکنه... خب هر چی باشه ممکنه اونا راست بگن و اون بالا هيچ خبری نباشه!
.
.
.
پرنده کوچولو اما نميدونه که «تا قله ها پريدن» راز زندگی اونه...
اگه همين روزا باز نره اون بالاها...
پرنده کوچولو می ميره!"
***************************************************
هووووووووووم .قصه پرنده کوچولو ،قصه من ، قصه تو، قصه ما، قصه "تا قله ها پريدن".
راز زندگی ،راز پرواز.
اقتباس شده از يه خونه تو همين وبلاگستان!
هميشه فکر ميکنه که بيخودی که پرنده نشده... پرنده شده که بره اون بالای بالا... حتما يه چيزی اون بالا براش هست، وگرنه اگه قرار بود همين پايين بمونه، خب لزومی نداشت پرنده باشه... ميتونست يه مگس باشه مثلا!
هميشه فکر ميکنه که دنيا يه رازی داره که بايد پيداش کنه... فکر ميکنه راز دنيا رو يه جايی روی بلندترين قله دنيا نوشتن! راستش تا حالا هم به خيلی از قله ها سر زده، اما هنوز رازی پيدا نکرده... برای همين هم هست که هر دفعه که از يه قله برمیگرده به خودش شک میکنه که نکنه داره اشتباه ميکنه...
حالا از وقتی که از قله آخری برگشته خيلی وقته گذشته...
تو اين مدت، پرنده کوچولو همش سعی کرد که مثل بقيه پرنده ها آروم بشه و خوب و راحت! زندگی کنه... سعی کرده ديگه به قله فکر نکنه... خب هر چی باشه ممکنه اونا راست بگن و اون بالا هيچ خبری نباشه!
.
.
.
پرنده کوچولو اما نميدونه که «تا قله ها پريدن» راز زندگی اونه...
اگه همين روزا باز نره اون بالاها...
پرنده کوچولو می ميره!"
***************************************************
هووووووووووم .قصه پرنده کوچولو ،قصه من ، قصه تو، قصه ما، قصه "تا قله ها پريدن".
راز زندگی ،راز پرواز.
اقتباس شده از يه خونه تو همين وبلاگستان!
"پرنده کوچولو هميشه دلش ميخواد اون بالا بالاها بپره... مثل پرنده های ديگه اين پايين پريدن و دنبال هم کردن رو اصلا دوست نداره...هميشه فکر ميکنه حتما اون بالاها، مثلا رو قله اون کوه بلنده، حتما يه خبری هست...
هميشه فکر ميکنه که بيخودی که پرنده نشده... پرنده شده که بره اون بالای بالا... حتما يه چيزی اون بالا براش هست، وگرنه اگه قرار بود همين پايين بمونه، خب لزومی نداشت پرنده باشه... ميتونست يه مگس باشه مثلا!
هميشه فکر ميکنه که دنيا يه رازی داره که بايد پيداش کنه... فکر ميکنه راز دنيا رو يه جايی روی بلندترين قله دنيا نوشتن! راستش تا حالا هم به خيلی از قله ها سر زده، اما هنوز رازی پيدا نکرده... برای همين هم هست که هر دفعه که از يه قله برمیگرده به خودش شک میکنه که نکنه داره اشتباه ميکنه...
حالا از وقتی که از قله آخری برگشته خيلی وقته گذشته...
تو اين مدت، پرنده کوچولو همش سعی کرد که مثل بقيه پرنده ها آروم بشه و خوب و راحت! زندگی کنه... سعی کرده ديگه به قله فکر نکنه... خب هر چی باشه ممکنه اونا راست بگن و اون بالا هيچ خبری نباشه!
.
.
.
پرنده کوچولو اما نميدونه که «تا قله ها پريدن» راز زندگی اونه...
اگه همين روزا باز نره اون بالاها...
پرنده کوچولو می ميره!"
***************************************************
هووووووووووم .قصه پرنده کوچولو ،قصه من ، قصه تو، قصه ما، قصه "تا قله ها پريدن".
راز زندگی ،راز پرواز.
اقتباس شده از يه خونه تو همين وبلاگستان که نمی تونم لينک بهش بدم. شرمنده! پس يه عذرخواهی واسه نويسنده محترم اين داستان و يه عذرخواهی هم واسه تو که اينو خوندی.
هميشه فکر ميکنه که بيخودی که پرنده نشده... پرنده شده که بره اون بالای بالا... حتما يه چيزی اون بالا براش هست، وگرنه اگه قرار بود همين پايين بمونه، خب لزومی نداشت پرنده باشه... ميتونست يه مگس باشه مثلا!
هميشه فکر ميکنه که دنيا يه رازی داره که بايد پيداش کنه... فکر ميکنه راز دنيا رو يه جايی روی بلندترين قله دنيا نوشتن! راستش تا حالا هم به خيلی از قله ها سر زده، اما هنوز رازی پيدا نکرده... برای همين هم هست که هر دفعه که از يه قله برمیگرده به خودش شک میکنه که نکنه داره اشتباه ميکنه...
حالا از وقتی که از قله آخری برگشته خيلی وقته گذشته...
تو اين مدت، پرنده کوچولو همش سعی کرد که مثل بقيه پرنده ها آروم بشه و خوب و راحت! زندگی کنه... سعی کرده ديگه به قله فکر نکنه... خب هر چی باشه ممکنه اونا راست بگن و اون بالا هيچ خبری نباشه!
.
.
.
پرنده کوچولو اما نميدونه که «تا قله ها پريدن» راز زندگی اونه...
اگه همين روزا باز نره اون بالاها...
پرنده کوچولو می ميره!"
***************************************************
هووووووووووم .قصه پرنده کوچولو ،قصه من ، قصه تو، قصه ما، قصه "تا قله ها پريدن".
راز زندگی ،راز پرواز.
اقتباس شده از يه خونه تو همين وبلاگستان که نمی تونم لينک بهش بدم. شرمنده! پس يه عذرخواهی واسه نويسنده محترم اين داستان و يه عذرخواهی هم واسه تو که اينو خوندی.
اين هم يکی از شيطنت های بارون :
امروز نزديکی های افطار حوالی فلکه دوم صادقيه ديدنی بود.ديوونگی های بارون بود و يه ميدون که شده بود عين درياچه.طفلک بعضی از دخترخانوما کلی خودشون رو خفه کرده بودند و شيک و شادان زده بودند تو خيابون و مشغول رسالت شريف طنازی و حال پخش کردن بودند. بارون هم نامردی نکرده بود و خوب از شرمندگی شون دراومده بود. قيافه بعضی ها شون واقعا ديدنی بود. همين طور بارون بود که از بالای سرشون می چکيد و رنگ آميزی های صورتشون رو که اتفاقا با کلی وسواس و دقت رو صورتشون نقاشی کرده بودند،می شست و می برد. واسه بعضی از اين ظريف ترهاشون، اين مايع دلچسب و گوارا با مقادير معتنابهی از آب بينی شون که در اثر سرمای هوا آويزون شده بود، همراه می شد. البته مايع حاصله در مسير دور و درازش به سمت پايين، دهن مبارکشون روهم بی نصيب نمی گذاشت.
موقع گذشتن از قسمتهای عميق گودال های آب خيلی دلشون می خواست که يه آقای متشخص بياد دستشون رو بگيره و به يه ساحل امن تری برسونه. ولی متاسفانه با اين قيافه هاشون به اين سادگی ها توسط آقايون درک نمی شدند .
اين جوری هاست ديگه .می گن گهی پشت به زين و ...به هر حال بد نيست که اين خانوما فعاليتهای حياتی زندگی شون رو با اداره هواشناسی هماهنگ کنند.
امروز نزديکی های افطار حوالی فلکه دوم صادقيه ديدنی بود.ديوونگی های بارون بود و يه ميدون که شده بود عين درياچه.طفلک بعضی از دخترخانوما کلی خودشون رو خفه کرده بودند و شيک و شادان زده بودند تو خيابون و مشغول رسالت شريف طنازی و حال پخش کردن بودند. بارون هم نامردی نکرده بود و خوب از شرمندگی شون دراومده بود. قيافه بعضی ها شون واقعا ديدنی بود. همين طور بارون بود که از بالای سرشون می چکيد و رنگ آميزی های صورتشون رو که اتفاقا با کلی وسواس و دقت رو صورتشون نقاشی کرده بودند،می شست و می برد. واسه بعضی از اين ظريف ترهاشون، اين مايع دلچسب و گوارا با مقادير معتنابهی از آب بينی شون که در اثر سرمای هوا آويزون شده بود، همراه می شد. البته مايع حاصله در مسير دور و درازش به سمت پايين، دهن مبارکشون روهم بی نصيب نمی گذاشت.
موقع گذشتن از قسمتهای عميق گودال های آب خيلی دلشون می خواست که يه آقای متشخص بياد دستشون رو بگيره و به يه ساحل امن تری برسونه. ولی متاسفانه با اين قيافه هاشون به اين سادگی ها توسط آقايون درک نمی شدند .
اين جوری هاست ديگه .می گن گهی پشت به زين و ...به هر حال بد نيست که اين خانوما فعاليتهای حياتی زندگی شون رو با اداره هواشناسی هماهنگ کنند.
اين هم يکی از شيطنت های بارون :
امروز نزديکی های افطار حوالی فلکه دوم صادقيه ديدنی بود.ديوونگی های بارون بود و يه ميدون که شده بود عين درياچه.طفلک بعضی از دخترخانوما کلی خودشون رو خفه کرده بودند و شيک و شادان زده بودند تو خيابون و مشغول رسالت شريف طنازی و حال پخش کردن بودند. بارون هم نامردی نکرده بود و خوب از شرمندگی شون دراومده بود. قيافه بعضی ها شون واقعا ديدنی بود. همين طور بارون بود که از بالای سرشون می چکيد و رنگ آميزی های صورتشون رو که اتفاقا با کلی وسواس و دقت رو صورتشون نقاشی کرده بودند،می شست و می برد. واسه بعضی از اين ظريف ترهاشون، اين مايع دلچسب و گوارا با مقادير معتنابهی از آب بينی شون که در اثر سرمای هوا آويزون شده بود، همراه می شد. البته مايع حاصله در مسير دور و درازش به سمت پايين، دهن مبارکشون روهم بی نصيب نمی گذاشت.
موقع گذشتن از قسمتهای عميق گودال های آب خيلی دلشون می خواست که يه آقای متشخص بياد دستشون رو بگيره و به يه ساحل امن تری برسونه. ولی متاسفانه با اين قيافه هاشون به اين سادگی ها توسط آقايون درک نمی شدند .
اين جوری هاست ديگه .می گن گهی پشت به زين و ...به هر حال بد نيست که اين خانوما فعاليتهای حياتی زندگی شون رو با اداره هواشناسی هماهنگ کنند.
امروز نزديکی های افطار حوالی فلکه دوم صادقيه ديدنی بود.ديوونگی های بارون بود و يه ميدون که شده بود عين درياچه.طفلک بعضی از دخترخانوما کلی خودشون رو خفه کرده بودند و شيک و شادان زده بودند تو خيابون و مشغول رسالت شريف طنازی و حال پخش کردن بودند. بارون هم نامردی نکرده بود و خوب از شرمندگی شون دراومده بود. قيافه بعضی ها شون واقعا ديدنی بود. همين طور بارون بود که از بالای سرشون می چکيد و رنگ آميزی های صورتشون رو که اتفاقا با کلی وسواس و دقت رو صورتشون نقاشی کرده بودند،می شست و می برد. واسه بعضی از اين ظريف ترهاشون، اين مايع دلچسب و گوارا با مقادير معتنابهی از آب بينی شون که در اثر سرمای هوا آويزون شده بود، همراه می شد. البته مايع حاصله در مسير دور و درازش به سمت پايين، دهن مبارکشون روهم بی نصيب نمی گذاشت.
موقع گذشتن از قسمتهای عميق گودال های آب خيلی دلشون می خواست که يه آقای متشخص بياد دستشون رو بگيره و به يه ساحل امن تری برسونه. ولی متاسفانه با اين قيافه هاشون به اين سادگی ها توسط آقايون درک نمی شدند .
اين جوری هاست ديگه .می گن گهی پشت به زين و ...به هر حال بد نيست که اين خانوما فعاليتهای حياتی زندگی شون رو با اداره هواشناسی هماهنگ کنند.
۱۳۸۱ آذر ۳, یکشنبه
روزها شيـــــــــر نمی نالد
در برابر نگاه روباهان ، در برابر نگاه گرگها ...
و در برابر نگاه جانوران، شيـــــــــر نمی نالد،
سکوت و وقار و عظمت خويش را در برابر شکنجه آميزترين دردها حفظ می کند
اما، تنهـــــــــا......در شبهاست که شيـــــــــر می گريد.
نيمه شب بطرف نخلستانها می رود، آنجا هيچکس نيست.
و اين مرد تنهـــــــــا
اين شير در شب می گريد و تنهـــــــــايی....
دردی که چنان روح بزرگی را به ناله آورده است، تنهايی است.
که ما آنرا نمی شناسيم.
بايد اين درد را بشناسيم ....نه آن درد را....
که علی درد شمشير را حس نمی کند،
و.......... ما .........
درد علـــــــــی را احساس نمی کنيم.
به مناسبت شصت و نهمين سالگرد ولادت دکترعلی شريعتی، نشريه چلچراغ
روزها شيـــــــــر نمی نالد
در برابر نگاه روباهان ، در برابر نگاه گرگها ...
و در برابر نگاه جانوران، شيـــــــــر نمی نالد،
سکوت و وقار و عظمت خويش را در برابر شکنجه آميزترين دردها حفظ می کند
اما، تنهـــــــــا......در شبهاست که شيـــــــــر می گريد.
نيمه شب بطرف نخلستانها می رود، آنجا هيچکس نيست.
و اين مرد تنهـــــــــا
اين شير در شب می گريد و تنهـــــــــايی....
دردی که چنان روح بزرگی را به ناله آورده است، تنهايی است.
که ما آنرا نمی شناسيم.
بايد اين درد را بشناسيم ....نه آن درد را....
که علی درد شمشير را حس نمی کند،
و.......... ما .........
درد علـــــــــی را احساس نمی کنيم.
به مناسبت شصت و نهمين سالگرد ولادت دکترعلی شريعتی، نشريه چلچراغ
۱۳۸۱ آبان ۳۰, پنجشنبه
ديدی پرنده هايی رو که نمی تونند منظم بال بزنند. يه جوايی شکوه پرواز رو زير سوال می برند. تازه چشمهای تيزبين عقابها از اون بالا بالاها اونها رو راحت تر از هر پرنده ديگه ای تشخيص می دند.
اين فوتباليستهايي رو که فقط توپ رو پاشنه يک پاشون می چرخه، ديدی. اگه توپ رو پای مخالفشون بيفته، ممکنه اونو با در پيت اشتباه بگيرند و بجای اينکه توپ رو شوت کنند، خودشون رو زمين ولو بشند. جدا مضحک می شند اين موقعها.
اون اولها که ساز زدن رو شروع کرده بودی، يادته؟ وقتی به اونجايی رسيدی که می بايست يک ضرب رو به دو تا نيم ضرب تقسيم کنی، يادته چطور به پيسی افتاده بودی. پات رو می کوبيدی رو زمين و وقتی قرار بود اون رو بياری بالا، يا زود بود يا اينکه دير شده بود. و استادت طوری به پاهات نگاه می کرد که انگار داره به لنگهای بی خاصيت يک الدنگ نيگاه می کنه!!
اون شوی لامبادا رو که قديما خيلی دوست داشتی، يادته؟ تو بين اين همه زوج که اون وسط مشغول بودند، يه پسره رفته بود تو خط يه دختره که يه سر و گردن ازش بلندتر بود. همين چقدر فرم رقصشون رو بی تناسب کرده بود. يادته موقع انجام حرکات آکروباتيکش پسره چه زوری می زد که دختره رو بلند کنه. آخرش هم يه بار سوتی داد و دختره افتاد زمين و پدر دختره اومد و گوش جفتشون رو کشيد و از هم جداشون کرد.
خب پس حتما ديدی آدمهايی که عقل و احساسشون با هم متناسب نيست، چقدر بی تعادلند. چطور تو زندگی لَق لَق می خورند. يه باد که بوزه، رو اون طرفی که ضعيف تره خم می شند.
حتما ديدی آدمهايي که بلد نيستند مصدر "تموم کردن" رو مثل "شروع کردن" صرف کنند، چقدر ناقص هستند.
آره ، تناسب و هارمونی نه فقط يک اصل مهم زيبايی تو طبيعت و موسيقی ،بلکه يک واقعيت بزرگ تو زندگيه.
*********************************************************
دقت کردی تو همه زبونها صرف کردن مصدرها از اول شخص مفرد شروع می شه. اولين چيزی که بهت ياد می دند اينه که اين مصدرها رو وقتی خودت فاعلشون هستی، چطور صرف کنی. ولی اگه از فرصت خودت استفاده نکردی، ديگه وارد سيکل انتظار می شی. تو، او، ما، .... هی بايد چشم به لب مخاطبت بدوزی که آيا اين مصدر رو صرف می کنه يا نه. اصلا معلوم نيست که به ما می رسه يا نه.
اگه وقتی حق صرف کردن تو صيغه خودت رو داری، جاخالی بدی و لال مونی بگيری، ممکنه هميشه دهنت بسته بمونه. اون وقت تو بمونی و مستی های شبانه و پايان غم انگيز اين دکلمه که می گه :
"نگاه منتظــــــــــر به در
نشست و عمر شد به سر
نيامده به خود دگــــــــــر
که دوره شــــــــــباب شد"
و باز يه شب ديگه ويه انتظار کشنده ديگه.
اين فوتباليستهايي رو که فقط توپ رو پاشنه يک پاشون می چرخه، ديدی. اگه توپ رو پای مخالفشون بيفته، ممکنه اونو با در پيت اشتباه بگيرند و بجای اينکه توپ رو شوت کنند، خودشون رو زمين ولو بشند. جدا مضحک می شند اين موقعها.
اون اولها که ساز زدن رو شروع کرده بودی، يادته؟ وقتی به اونجايی رسيدی که می بايست يک ضرب رو به دو تا نيم ضرب تقسيم کنی، يادته چطور به پيسی افتاده بودی. پات رو می کوبيدی رو زمين و وقتی قرار بود اون رو بياری بالا، يا زود بود يا اينکه دير شده بود. و استادت طوری به پاهات نگاه می کرد که انگار داره به لنگهای بی خاصيت يک الدنگ نيگاه می کنه!!
اون شوی لامبادا رو که قديما خيلی دوست داشتی، يادته؟ تو بين اين همه زوج که اون وسط مشغول بودند، يه پسره رفته بود تو خط يه دختره که يه سر و گردن ازش بلندتر بود. همين چقدر فرم رقصشون رو بی تناسب کرده بود. يادته موقع انجام حرکات آکروباتيکش پسره چه زوری می زد که دختره رو بلند کنه. آخرش هم يه بار سوتی داد و دختره افتاد زمين و پدر دختره اومد و گوش جفتشون رو کشيد و از هم جداشون کرد.
خب پس حتما ديدی آدمهايی که عقل و احساسشون با هم متناسب نيست، چقدر بی تعادلند. چطور تو زندگی لَق لَق می خورند. يه باد که بوزه، رو اون طرفی که ضعيف تره خم می شند.
حتما ديدی آدمهايي که بلد نيستند مصدر "تموم کردن" رو مثل "شروع کردن" صرف کنند، چقدر ناقص هستند.
آره ، تناسب و هارمونی نه فقط يک اصل مهم زيبايی تو طبيعت و موسيقی ،بلکه يک واقعيت بزرگ تو زندگيه.
*********************************************************
دقت کردی تو همه زبونها صرف کردن مصدرها از اول شخص مفرد شروع می شه. اولين چيزی که بهت ياد می دند اينه که اين مصدرها رو وقتی خودت فاعلشون هستی، چطور صرف کنی. ولی اگه از فرصت خودت استفاده نکردی، ديگه وارد سيکل انتظار می شی. تو، او، ما، .... هی بايد چشم به لب مخاطبت بدوزی که آيا اين مصدر رو صرف می کنه يا نه. اصلا معلوم نيست که به ما می رسه يا نه.
اگه وقتی حق صرف کردن تو صيغه خودت رو داری، جاخالی بدی و لال مونی بگيری، ممکنه هميشه دهنت بسته بمونه. اون وقت تو بمونی و مستی های شبانه و پايان غم انگيز اين دکلمه که می گه :
"نگاه منتظــــــــــر به در
نشست و عمر شد به سر
نيامده به خود دگــــــــــر
که دوره شــــــــــباب شد"
و باز يه شب ديگه ويه انتظار کشنده ديگه.
ديدی پرنده هايی رو که نمی تونند منظم بال بزنند. يه جوايی شکوه پرواز رو زير سوال می برند. تازه چشمهای تيزبين عقابها از اون بالا بالاها اونها رو راحت تر از هر پرنده ديگه ای تشخيص می دند.
اين فوتباليستهايي رو که فقط توپ رو پاشنه يک پاشون می چرخه، ديدی. اگه توپ رو پای مخالفشون بيفته، ممکنه اونو با در پيت اشتباه بگيرند و بجای اينکه توپ رو شوت کنند، خودشون رو زمين ولو بشند. جدا مضحک می شند اين موقعها.
اون اولها که ساز زدن رو شروع کرده بودی، يادته؟ وقتی به اونجايی رسيدی که می بايست يک ضرب رو به دو تا نيم ضرب تقسيم کنی، يادته چطور به پيسی افتاده بودی. پات رو می کوبيدی رو زمين و وقتی قرار بود اون رو بياری بالا، يا زود بود يا اينکه دير شده بود. و استادت طوری به پاهات نگاه می کرد که انگار داره به لنگهای بی خاصيت يک الدنگ نيگاه می کنه!!
اون شوی لامبادا رو که قديما خيلی دوست داشتی، يادته؟ تو بين اين همه زوج که اون وسط مشغول بودند، يه پسره رفته بود تو خط يه دختره که يه سر و گردن ازش بلندتر بود. همين چقدر فرم رقصشون رو بی تناسب کرده بود. يادته موقع انجام حرکات آکروباتيکش پسره چه زوری می زد که دختره رو بلند کنه. آخرش هم يه بار سوتی داد و دختره افتاد زمين و پدر دختره اومد و گوش جفتشون رو کشيد و از هم جداشون کرد.
خب پس حتما ديدی آدمهايی که عقل و احساسشون با هم متناسب نيست، چقدر بی تعادلند. چطور تو زندگی لَق لَق می خورند. يه باد که بوزه، رو اون طرفی که ضعيف تره خم می شند.
حتما ديدی آدمهايي که بلد نيستند مصدر "تموم کردن" رو مثل "شروع کردن" صرف کنند، چقدر ناقص هستند.
آره ، تناسب و هارمونی نه فقط يک اصل مهم زيبايی تو طبيعت و موسيقی ،بلکه يک واقعيت بزرگ تو زندگيه.
*********************************************************
دقت کردی تو همه زبونها صرف کردن مصدرها از اول شخص مفرد شروع می شه. اولين چيزی که بهت ياد می دند اينه که اين مصدرها رو وقتی خودت فاعلشون هستی، چطور صرف کنی. ولی اگه از فرصت خودت استفاده نکردی، ديگه وارد سيکل انتظار می شی. تو، او، ما، .... هی بايد چشم به لب مخاطبت بدوزی که آيا اين مصدر رو صرف می کنه يا نه. اصلا معلوم نيست که به ما می رسه يا نه.
اگه وقتی حق صرف کردن تو صيغه خودت رو داری، جاخالی بدی و لال مونی بگيری، ممکنه هميشه دهنت بسته بمونه. اون وقت تو بمونی و مستی های شبانه و پايان غم انگيز اين دکلمه که می گه :
"نگاه منتظــــــــــر به در
نشست و عمر شد به سر
نيامده به خود دگــــــــــر
که دوره شــــــــــباب شد"
و باز يه شب ديگه ويه انتظار کشنده ديگه.
اين فوتباليستهايي رو که فقط توپ رو پاشنه يک پاشون می چرخه، ديدی. اگه توپ رو پای مخالفشون بيفته، ممکنه اونو با در پيت اشتباه بگيرند و بجای اينکه توپ رو شوت کنند، خودشون رو زمين ولو بشند. جدا مضحک می شند اين موقعها.
اون اولها که ساز زدن رو شروع کرده بودی، يادته؟ وقتی به اونجايی رسيدی که می بايست يک ضرب رو به دو تا نيم ضرب تقسيم کنی، يادته چطور به پيسی افتاده بودی. پات رو می کوبيدی رو زمين و وقتی قرار بود اون رو بياری بالا، يا زود بود يا اينکه دير شده بود. و استادت طوری به پاهات نگاه می کرد که انگار داره به لنگهای بی خاصيت يک الدنگ نيگاه می کنه!!
اون شوی لامبادا رو که قديما خيلی دوست داشتی، يادته؟ تو بين اين همه زوج که اون وسط مشغول بودند، يه پسره رفته بود تو خط يه دختره که يه سر و گردن ازش بلندتر بود. همين چقدر فرم رقصشون رو بی تناسب کرده بود. يادته موقع انجام حرکات آکروباتيکش پسره چه زوری می زد که دختره رو بلند کنه. آخرش هم يه بار سوتی داد و دختره افتاد زمين و پدر دختره اومد و گوش جفتشون رو کشيد و از هم جداشون کرد.
خب پس حتما ديدی آدمهايی که عقل و احساسشون با هم متناسب نيست، چقدر بی تعادلند. چطور تو زندگی لَق لَق می خورند. يه باد که بوزه، رو اون طرفی که ضعيف تره خم می شند.
حتما ديدی آدمهايي که بلد نيستند مصدر "تموم کردن" رو مثل "شروع کردن" صرف کنند، چقدر ناقص هستند.
آره ، تناسب و هارمونی نه فقط يک اصل مهم زيبايی تو طبيعت و موسيقی ،بلکه يک واقعيت بزرگ تو زندگيه.
*********************************************************
دقت کردی تو همه زبونها صرف کردن مصدرها از اول شخص مفرد شروع می شه. اولين چيزی که بهت ياد می دند اينه که اين مصدرها رو وقتی خودت فاعلشون هستی، چطور صرف کنی. ولی اگه از فرصت خودت استفاده نکردی، ديگه وارد سيکل انتظار می شی. تو، او، ما، .... هی بايد چشم به لب مخاطبت بدوزی که آيا اين مصدر رو صرف می کنه يا نه. اصلا معلوم نيست که به ما می رسه يا نه.
اگه وقتی حق صرف کردن تو صيغه خودت رو داری، جاخالی بدی و لال مونی بگيری، ممکنه هميشه دهنت بسته بمونه. اون وقت تو بمونی و مستی های شبانه و پايان غم انگيز اين دکلمه که می گه :
"نگاه منتظــــــــــر به در
نشست و عمر شد به سر
نيامده به خود دگــــــــــر
که دوره شــــــــــباب شد"
و باز يه شب ديگه ويه انتظار کشنده ديگه.
۱۳۸۱ آبان ۲۹, چهارشنبه
اولي:
- چرا روزه ميگيری؟
- ميخواهم بر خودم مسلط شوم .... اسير نباشم
دومي:
- چرا روزه ميگيری؟
- ميخواهم بنده باشم ... بر خودم مسلط نشوم
از وبلاگ ونکوور
خب اون يگانه ای که اون بالا نشسته، انقدر اطواری و هزاررنگ هستش که به اصطلاح "هر کس از ظن خودش يار اون می شه."
پس بهتره من هم ساکت باشم و بگذارم خودتون از هر دريچه ای که خواستيد، به اين موضوع نگاه کنيد.
- چرا روزه ميگيری؟
- ميخواهم بر خودم مسلط شوم .... اسير نباشم
دومي:
- چرا روزه ميگيری؟
- ميخواهم بنده باشم ... بر خودم مسلط نشوم
از وبلاگ ونکوور
خب اون يگانه ای که اون بالا نشسته، انقدر اطواری و هزاررنگ هستش که به اصطلاح "هر کس از ظن خودش يار اون می شه."
پس بهتره من هم ساکت باشم و بگذارم خودتون از هر دريچه ای که خواستيد، به اين موضوع نگاه کنيد.
اولي:
- چرا روزه ميگيری؟
- ميخواهم بر خودم مسلط شوم .... اسير نباشم
دومي:
- چرا روزه ميگيری؟
- ميخواهم بنده باشم ... بر خودم مسلط نشوم
از وبلاگ ونکوور
خب اون يگانه ای که اون بالا نشسته، انقدر اطواری و هزاررنگ هستش که به اصطلاح "هر کس از ظن خودش يار اون می شه."
پس بهتره من هم ساکت باشم و بگذارم خودتون از هر دريچه ای که خواستيد، به اين موضوع نگاه کنيد.
- چرا روزه ميگيری؟
- ميخواهم بر خودم مسلط شوم .... اسير نباشم
دومي:
- چرا روزه ميگيری؟
- ميخواهم بنده باشم ... بر خودم مسلط نشوم
از وبلاگ ونکوور
خب اون يگانه ای که اون بالا نشسته، انقدر اطواری و هزاررنگ هستش که به اصطلاح "هر کس از ظن خودش يار اون می شه."
پس بهتره من هم ساکت باشم و بگذارم خودتون از هر دريچه ای که خواستيد، به اين موضوع نگاه کنيد.
بچه های روزنامه دانشگاه هفته پيش يه گزارشی تهيه کرده بودند ازوبلاگ های بچه های دانشگاه !
دستشون درد نکنه، ولی کلی جای شيطنت بيشتری داشت. اگه قرار بود من اين گزارش رو بنويسم، يه جور ديگه می نوشتم. آخه حيفه آدم از کنار اين هم ديوونه های رنگارنگ انقدر آسون بگذره!
و اما افاضات اونها درباره خونه شيشه ای من :
"با يه عکس شريعتی شروع می شه و يه حرف از شريعتی. دير به دير و طولانی حرفهای جديد می نويسه و نوشته هايش سخت و شاعرانه و اين حرفهاست. تازه يه ليست بلندبالايی از شريفيها داره(نه به بلند بالايی ليست ما!) "
بابا شاعر:))
خب ديگه ، از اين به بعد با يه شاعر طرفيد اصولا. ملتفت هستيد ديگه ؟!
پس تا اطلاع ثانوی هنگام مراجعه به اين وبلاگ، نکته بهداشتی زير را رعايت کنيد:
"به سراغ من اگر می آييد،
با لنگه کفش نياييد.
مبادا ترک بردارد چينی نازک شاعری من!"
می تونيد گزارش کامل رو تو اين دوصفحه(4 و 5) بخونيد و ببينيد مثلا کی ها بامزه می نويسند، کی ها وبلاگ آبرومندی دارند و کی ها حرفهای نامربوط به تو می نويسند !
دستشون درد نکنه، ولی کلی جای شيطنت بيشتری داشت. اگه قرار بود من اين گزارش رو بنويسم، يه جور ديگه می نوشتم. آخه حيفه آدم از کنار اين هم ديوونه های رنگارنگ انقدر آسون بگذره!
و اما افاضات اونها درباره خونه شيشه ای من :
"با يه عکس شريعتی شروع می شه و يه حرف از شريعتی. دير به دير و طولانی حرفهای جديد می نويسه و نوشته هايش سخت و شاعرانه و اين حرفهاست. تازه يه ليست بلندبالايی از شريفيها داره(نه به بلند بالايی ليست ما!) "
بابا شاعر:))
خب ديگه ، از اين به بعد با يه شاعر طرفيد اصولا. ملتفت هستيد ديگه ؟!
پس تا اطلاع ثانوی هنگام مراجعه به اين وبلاگ، نکته بهداشتی زير را رعايت کنيد:
"به سراغ من اگر می آييد،
با لنگه کفش نياييد.
مبادا ترک بردارد چينی نازک شاعری من!"
می تونيد گزارش کامل رو تو اين دوصفحه(4 و 5) بخونيد و ببينيد مثلا کی ها بامزه می نويسند، کی ها وبلاگ آبرومندی دارند و کی ها حرفهای نامربوط به تو می نويسند !
بچه های روزنامه دانشگاه هفته پيش يه گزارشی تهيه کرده بودند ازوبلاگ های بچه های دانشگاه !
دستشون درد نکنه، ولی کلی جای شيطنت بيشتری داشت. اگه قرار بود من اين گزارش رو بنويسم، يه جور ديگه می نوشتم. آخه حيفه آدم از کنار اين هم ديوونه های رنگارنگ انقدر آسون بگذره!
و اما افاضات اونها درباره خونه شيشه ای من :
"با يه عکس شريعتی شروع می شه و يه حرف از شريعتی. دير به دير و طولانی حرفهای جديد می نويسه و نوشته هايش سخت و شاعرانه و اين حرفهاست. تازه يه ليست بلندبالايی از شريفيها داره(نه به بلند بالايی ليست ما!) "
بابا شاعر:))
خب ديگه ، از اين به بعد با يه شاعر طرفيد اصولا. ملتفت هستيد ديگه ؟!
پس تا اطلاع ثانوی هنگام مراجعه به اين وبلاگ، نکته بهداشتی زير را رعايت کنيد:
"به سراغ من اگر می آييد،
با لنگه کفش نياييد.
مبادا ترک بردارد چينی نازک شاعری من!"
می تونيد گزارش کامل رو تو اين دوصفحه(4 و 5) بخونيد و ببينيد مثلا کی ها بامزه می نويسند، کی ها وبلاگ آبرومندی دارند و کی ها حرفهای نامربوط به تو می نويسند !
دستشون درد نکنه، ولی کلی جای شيطنت بيشتری داشت. اگه قرار بود من اين گزارش رو بنويسم، يه جور ديگه می نوشتم. آخه حيفه آدم از کنار اين هم ديوونه های رنگارنگ انقدر آسون بگذره!
و اما افاضات اونها درباره خونه شيشه ای من :
"با يه عکس شريعتی شروع می شه و يه حرف از شريعتی. دير به دير و طولانی حرفهای جديد می نويسه و نوشته هايش سخت و شاعرانه و اين حرفهاست. تازه يه ليست بلندبالايی از شريفيها داره(نه به بلند بالايی ليست ما!) "
بابا شاعر:))
خب ديگه ، از اين به بعد با يه شاعر طرفيد اصولا. ملتفت هستيد ديگه ؟!
پس تا اطلاع ثانوی هنگام مراجعه به اين وبلاگ، نکته بهداشتی زير را رعايت کنيد:
"به سراغ من اگر می آييد،
با لنگه کفش نياييد.
مبادا ترک بردارد چينی نازک شاعری من!"
می تونيد گزارش کامل رو تو اين دوصفحه(4 و 5) بخونيد و ببينيد مثلا کی ها بامزه می نويسند، کی ها وبلاگ آبرومندی دارند و کی ها حرفهای نامربوط به تو می نويسند !
چند نکته پيش پا افتاده :
فکر کنم برای سايتی که فلسفه وجودیش در online publishing خلاصه می شه، يه خورده زشت باشه که از cashing استفاده کنه. ولی خب اينجوری هاست ديگه !
نتيجه فنی اينکه اين روزها اگه با آدرس معمولی يک وبلاگ فرضی، مثلا http://Gholam.blogspot.com به سراغ يه نفر بريد، ممکنه که پست جديدی تو اون وبلاگ نبينيد. ولی اگه به انتهای اون آدرس دو تا // ناقابل اضافه کنيد،چشمتون به نوشته های جديد اون وبلاگ روشن بشه.ممکنه !
دوم اينکه اگه YACC ،YACC بود که نمیومد واسه سايتهايی مثل بلاگر نظرخواهی بگذاره. ميومد؟!
نتيجه اخلاقی اينکه گاهی اوقات انقدر تو آسمونها سير می کنيم که يادمون می ره سرسفره نامبارک تکنولوژی نشستيم و داريم آسمون رو به ريسمون (!) می بافيم.
فکر کنم برای سايتی که فلسفه وجودیش در online publishing خلاصه می شه، يه خورده زشت باشه که از cashing استفاده کنه. ولی خب اينجوری هاست ديگه !
نتيجه فنی اينکه اين روزها اگه با آدرس معمولی يک وبلاگ فرضی، مثلا http://Gholam.blogspot.com به سراغ يه نفر بريد، ممکنه که پست جديدی تو اون وبلاگ نبينيد. ولی اگه به انتهای اون آدرس دو تا // ناقابل اضافه کنيد،چشمتون به نوشته های جديد اون وبلاگ روشن بشه.ممکنه !
دوم اينکه اگه YACC ،YACC بود که نمیومد واسه سايتهايی مثل بلاگر نظرخواهی بگذاره. ميومد؟!
نتيجه اخلاقی اينکه گاهی اوقات انقدر تو آسمونها سير می کنيم که يادمون می ره سرسفره نامبارک تکنولوژی نشستيم و داريم آسمون رو به ريسمون (!) می بافيم.
چند نکته پيش پا افتاده :
فکر کنم برای سايتی که فلسفه وجودیش در online publishing خلاصه می شه، يه خورده زشت باشه که از cashing استفاده کنه. ولی خب اينجوری هاست ديگه !
نتيجه فنی اينکه اين روزها اگه با آدرس معمولی يک وبلاگ فرضی، مثلا http://Gholam.blogspot.com به سراغ يه نفر بريد، ممکنه که پست جديدی تو اون وبلاگ نبينيد. ولی اگه به انتهای اون آدرس دو تا // ناقابل اضافه کنيد،چشمتون به نوشته های جديد اون وبلاگ روشن بشه.ممکنه !
دوم اينکه اگه YACC ،YACC بود که نمیومد واسه سايتهايی مثل بلاگر نظرخواهی بگذاره. ميومد؟!
نتيجه اخلاقی اينکه گاهی اوقات انقدر تو آسمونها سير می کنيم که يادمون می ره سرسفره نامبارک تکنولوژی نشستيم و داريم آسمون رو به ريسمون (!) می بافيم.
فکر کنم برای سايتی که فلسفه وجودیش در online publishing خلاصه می شه، يه خورده زشت باشه که از cashing استفاده کنه. ولی خب اينجوری هاست ديگه !
نتيجه فنی اينکه اين روزها اگه با آدرس معمولی يک وبلاگ فرضی، مثلا http://Gholam.blogspot.com به سراغ يه نفر بريد، ممکنه که پست جديدی تو اون وبلاگ نبينيد. ولی اگه به انتهای اون آدرس دو تا // ناقابل اضافه کنيد،چشمتون به نوشته های جديد اون وبلاگ روشن بشه.ممکنه !
دوم اينکه اگه YACC ،YACC بود که نمیومد واسه سايتهايی مثل بلاگر نظرخواهی بگذاره. ميومد؟!
نتيجه اخلاقی اينکه گاهی اوقات انقدر تو آسمونها سير می کنيم که يادمون می ره سرسفره نامبارک تکنولوژی نشستيم و داريم آسمون رو به ريسمون (!) می بافيم.
۱۳۸۱ آبان ۲۷, دوشنبه
اينها هم يه سری جملات نغز طنزآميز و در عين حال نزديک به واقعيت که يکی از بچه های شيطون در وصف دانشکده ها مرتکب شده.
"مي گن اگه يه روزی لبنس(همون "ابن سينا"ی خودمون)يه جورايی ساختمان اصلی و قديمی دانشگاه، که بالاش آرم خيلی بزرگ دانشگاه رو هم داره، رو منفجر کنند و جز يه تل خاک هيچی ازش نمونه، اکثر بچه ها که ميان برند کلاساشون، نيگا می کنن : "اِه، اينجا رو خراب کردند؟!" و رد می شن!
دانشگاه تشکيل شده از 13 دانشکده و چند برابرش ساختمون و پژوهشکده و مراکز جانبی.
دانشکده هاش اينان :
متالوژی (متالی ها مشهورن به باحالی ،هر چند هميشه تو دانشکده خودشونن.)
صنايع(گلاب و گلابی. می گن صنايعی ها حرف مفت می زنن، ولی مفت حرف نمی زنن!)
فيزيک : (فيزيکی ها خيلی باديسيپلين اند. انگار تو ايران نيستن. يه آونگ فوکوی گنده هم بهشون آويزونه !!)
مکانيک(با شنيدن اين کلمه به ياد کارگاه ، پروژه و استادهای خفن نيفتی!)
عمران(مشهوره که عمران هلوئه ،موضوع اينه که هلوی بدون هسته يا با هسته)
برق (درس خون ترين ، ولگردترين و اکتيوترين بچه های دانشگاه)
شيمی(يه دانشکده گنده، با استادهای پير و عجيب و غريب که از هر گوشه اش يه بويی مياد)
رياضی (يه چيزی بين فيزيکی ها و برقی ها، حالا خودتون حساب کنيد چی ميشه !)
کامپيوتر(کامپيوتری ها از همون اول که ميان تا اون آخر که ميرن، يه ذره عوض نمی شند)(جانم؟!)
م. شيمی(دانشکده هنرهای زيبای دانشگاه، تنها دانشکده ای که دختراش بيشترن)
هوافضا(اگه بشه گفت از ميون بچه های دانشگاه کدوم عاشق ترن، فقط يه جواب داره.)
محمدرضا طباطبايی، دانشجوی صنايع دانشگاه
چلچراغ –شماره 24
"مي گن اگه يه روزی لبنس(همون "ابن سينا"ی خودمون)يه جورايی ساختمان اصلی و قديمی دانشگاه، که بالاش آرم خيلی بزرگ دانشگاه رو هم داره، رو منفجر کنند و جز يه تل خاک هيچی ازش نمونه، اکثر بچه ها که ميان برند کلاساشون، نيگا می کنن : "اِه، اينجا رو خراب کردند؟!" و رد می شن!
دانشگاه تشکيل شده از 13 دانشکده و چند برابرش ساختمون و پژوهشکده و مراکز جانبی.
دانشکده هاش اينان :
متالوژی (متالی ها مشهورن به باحالی ،هر چند هميشه تو دانشکده خودشونن.)
صنايع(گلاب و گلابی. می گن صنايعی ها حرف مفت می زنن، ولی مفت حرف نمی زنن!)
فيزيک : (فيزيکی ها خيلی باديسيپلين اند. انگار تو ايران نيستن. يه آونگ فوکوی گنده هم بهشون آويزونه !!)
مکانيک(با شنيدن اين کلمه به ياد کارگاه ، پروژه و استادهای خفن نيفتی!)
عمران(مشهوره که عمران هلوئه ،موضوع اينه که هلوی بدون هسته يا با هسته)
برق (درس خون ترين ، ولگردترين و اکتيوترين بچه های دانشگاه)
شيمی(يه دانشکده گنده، با استادهای پير و عجيب و غريب که از هر گوشه اش يه بويی مياد)
رياضی (يه چيزی بين فيزيکی ها و برقی ها، حالا خودتون حساب کنيد چی ميشه !)
کامپيوتر(کامپيوتری ها از همون اول که ميان تا اون آخر که ميرن، يه ذره عوض نمی شند)(جانم؟!)
م. شيمی(دانشکده هنرهای زيبای دانشگاه، تنها دانشکده ای که دختراش بيشترن)
هوافضا(اگه بشه گفت از ميون بچه های دانشگاه کدوم عاشق ترن، فقط يه جواب داره.)
محمدرضا طباطبايی، دانشجوی صنايع دانشگاه
چلچراغ –شماره 24
اينها هم يه سری جملات نغز طنزآميز و در عين حال نزديک به واقعيت که يکی از بچه های شيطون در وصف دانشکده ها مرتکب شده.
"مي گن اگه يه روزی لبنس(همون "ابن سينا"ی خودمون)يه جورايی ساختمان اصلی و قديمی دانشگاه، که بالاش آرم خيلی بزرگ دانشگاه رو هم داره، رو منفجر کنند و جز يه تل خاک هيچی ازش نمونه، اکثر بچه ها که ميان برند کلاساشون، نيگا می کنن : "اِه، اينجا رو خراب کردند؟!" و رد می شن!
دانشگاه تشکيل شده از 13 دانشکده و چند برابرش ساختمون و پژوهشکده و مراکز جانبی.
دانشکده هاش اينان :
متالوژی (متالی ها مشهورن به باحالی ،هر چند هميشه تو دانشکده خودشونن.)
صنايع(گلاب و گلابی. می گن صنايعی ها حرف مفت می زنن، ولی مفت حرف نمی زنن!)
فيزيک : (فيزيکی ها خيلی باديسيپلين اند. انگار تو ايران نيستن. يه آونگ فوکوی گنده هم بهشون آويزونه !!)
مکانيک(با شنيدن اين کلمه به ياد کارگاه ، پروژه و استادهای خفن نيفتی!)
عمران(مشهوره که عمران هلوئه ،موضوع اينه که هلوی بدون هسته يا با هسته)
برق (درس خون ترين ، ولگردترين و اکتيوترين بچه های دانشگاه)
شيمی(يه دانشکده گنده، با استادهای پير و عجيب و غريب که از هر گوشه اش يه بويی مياد)
رياضی (يه چيزی بين فيزيکی ها و برقی ها، حالا خودتون حساب کنيد چی ميشه !)
کامپيوتر(کامپيوتری ها از همون اول که ميان تا اون آخر که ميرن، يه ذره عوض نمی شند)(جانم؟!)
م. شيمی(دانشکده هنرهای زيبای دانشگاه، تنها دانشکده ای که دختراش بيشترن)
هوافضا(اگه بشه گفت از ميون بچه های دانشگاه کدوم عاشق ترن، فقط يه جواب داره.)
محمدرضا طباطبايی، دانشجوی صنايع دانشگاه
چلچراغ –شماره 24
"مي گن اگه يه روزی لبنس(همون "ابن سينا"ی خودمون)يه جورايی ساختمان اصلی و قديمی دانشگاه، که بالاش آرم خيلی بزرگ دانشگاه رو هم داره، رو منفجر کنند و جز يه تل خاک هيچی ازش نمونه، اکثر بچه ها که ميان برند کلاساشون، نيگا می کنن : "اِه، اينجا رو خراب کردند؟!" و رد می شن!
دانشگاه تشکيل شده از 13 دانشکده و چند برابرش ساختمون و پژوهشکده و مراکز جانبی.
دانشکده هاش اينان :
متالوژی (متالی ها مشهورن به باحالی ،هر چند هميشه تو دانشکده خودشونن.)
صنايع(گلاب و گلابی. می گن صنايعی ها حرف مفت می زنن، ولی مفت حرف نمی زنن!)
فيزيک : (فيزيکی ها خيلی باديسيپلين اند. انگار تو ايران نيستن. يه آونگ فوکوی گنده هم بهشون آويزونه !!)
مکانيک(با شنيدن اين کلمه به ياد کارگاه ، پروژه و استادهای خفن نيفتی!)
عمران(مشهوره که عمران هلوئه ،موضوع اينه که هلوی بدون هسته يا با هسته)
برق (درس خون ترين ، ولگردترين و اکتيوترين بچه های دانشگاه)
شيمی(يه دانشکده گنده، با استادهای پير و عجيب و غريب که از هر گوشه اش يه بويی مياد)
رياضی (يه چيزی بين فيزيکی ها و برقی ها، حالا خودتون حساب کنيد چی ميشه !)
کامپيوتر(کامپيوتری ها از همون اول که ميان تا اون آخر که ميرن، يه ذره عوض نمی شند)(جانم؟!)
م. شيمی(دانشکده هنرهای زيبای دانشگاه، تنها دانشکده ای که دختراش بيشترن)
هوافضا(اگه بشه گفت از ميون بچه های دانشگاه کدوم عاشق ترن، فقط يه جواب داره.)
محمدرضا طباطبايی، دانشجوی صنايع دانشگاه
چلچراغ –شماره 24
نمی دونم کجا بود خوندم که خاستگاه ناب ترين جکهای فارسی دوجا بيشتر نيست، يکی خوابگاههای دانشجويی و ديگری تو سربازخونه ها و پادگان ها.
اين هم چند نمونه از اونهايی که اين اواخر تو نشريات دانشجويی ديدم :
"بياييد شاديهايمان را با هم تقسيم کنيم"
وعده ما سر جلسه امتحان
اصل بقای پروژه :
"هيچ پروژه ای ايجاد نمی شود و هيچ پروژه ای از بين نمی رود، فقط از دانشجويی به دانشجوی ديگر منتقل می شود!"
"حاضر زدن در کلاس
انجام انواع تقلب
پاس شدن هر گونه امتحان
پيدا کردن شماره اساتيد در اسرع وقت!
تحويل سوالات امتحان در محل !!"
"پيمانکاری دانشکده"
غيرممکن
نيم ساعتی می شه که چشم به در دوخته ايم تا استاد محترم تربيت بدنی تشريفشون رو بياورند که بالاخره بعد از کلی آويزونی، يک عدد شکم از در می آيد تو و بعد از آن هم يک عدد بدن چسبيده به همان شکم. وقتی فهميديم استاد محترم قبلا بدن سازی کار می کرده، جواد گفت :
"احتمالا يک مثبت منفی تو برنامه غذاييش اشتباه شده!"
بی خيال
"اعلاميه زده اند، اردوی همدان-کرمانشاه. جوگير شديم و هشت هزار تومان پياده شديم . به خيالی فقط دوربين برداشتيم و خوارکی هيچ چيز. وقتی اتوبوس دخترها را بردند کرمانشاه و ما رفتيم همدان، احساس کرديم که به مقادير متنابعی سوسک شديم!"
اين هم چند نمونه از اونهايی که اين اواخر تو نشريات دانشجويی ديدم :
"بياييد شاديهايمان را با هم تقسيم کنيم"
وعده ما سر جلسه امتحان
اصل بقای پروژه :
"هيچ پروژه ای ايجاد نمی شود و هيچ پروژه ای از بين نمی رود، فقط از دانشجويی به دانشجوی ديگر منتقل می شود!"
"حاضر زدن در کلاس
انجام انواع تقلب
پاس شدن هر گونه امتحان
پيدا کردن شماره اساتيد در اسرع وقت!
تحويل سوالات امتحان در محل !!"
"پيمانکاری دانشکده"
غيرممکن
نيم ساعتی می شه که چشم به در دوخته ايم تا استاد محترم تربيت بدنی تشريفشون رو بياورند که بالاخره بعد از کلی آويزونی، يک عدد شکم از در می آيد تو و بعد از آن هم يک عدد بدن چسبيده به همان شکم. وقتی فهميديم استاد محترم قبلا بدن سازی کار می کرده، جواد گفت :
"احتمالا يک مثبت منفی تو برنامه غذاييش اشتباه شده!"
بی خيال
"اعلاميه زده اند، اردوی همدان-کرمانشاه. جوگير شديم و هشت هزار تومان پياده شديم . به خيالی فقط دوربين برداشتيم و خوارکی هيچ چيز. وقتی اتوبوس دخترها را بردند کرمانشاه و ما رفتيم همدان، احساس کرديم که به مقادير متنابعی سوسک شديم!"
نمی دونم کجا بود خوندم که خاستگاه ناب ترين جکهای فارسی دوجا بيشتر نيست، يکی خوابگاههای دانشجويی و ديگری تو سربازخونه ها و پادگان ها.
اين هم چند نمونه از اونهايی که اين اواخر تو نشريات دانشجويی ديدم :
"بياييد شاديهايمان را با هم تقسيم کنيم"
وعده ما سر جلسه امتحان
اصل بقای پروژه :
"هيچ پروژه ای ايجاد نمی شود و هيچ پروژه ای از بين نمی رود، فقط از دانشجويی به دانشجوی ديگر منتقل می شود!"
"حاضر زدن در کلاس
انجام انواع تقلب
پاس شدن هر گونه امتحان
پيدا کردن شماره اساتيد در اسرع وقت!
تحويل سوالات امتحان در محل !!"
"پيمانکاری دانشکده"
غيرممکن
نيم ساعتی می شه که چشم به در دوخته ايم تا استاد محترم تربيت بدنی تشريفشون رو بياورند که بالاخره بعد از کلی آويزونی، يک عدد شکم از در می آيد تو و بعد از آن هم يک عدد بدن چسبيده به همان شکم. وقتی فهميديم استاد محترم قبلا بدن سازی کار می کرده، جواد گفت :
"احتمالا يک مثبت منفی تو برنامه غذاييش اشتباه شده!"
بی خيال
"اعلاميه زده اند، اردوی همدان-کرمانشاه. جوگير شديم و هشت هزار تومان پياده شديم . به خيالی فقط دوربين برداشتيم و خوارکی هيچ چيز. وقتی اتوبوس دخترها را بردند کرمانشاه و ما رفتيم همدان، احساس کرديم که به مقادير متنابعی سوسک شديم!"
اين هم چند نمونه از اونهايی که اين اواخر تو نشريات دانشجويی ديدم :
"بياييد شاديهايمان را با هم تقسيم کنيم"
وعده ما سر جلسه امتحان
اصل بقای پروژه :
"هيچ پروژه ای ايجاد نمی شود و هيچ پروژه ای از بين نمی رود، فقط از دانشجويی به دانشجوی ديگر منتقل می شود!"
"حاضر زدن در کلاس
انجام انواع تقلب
پاس شدن هر گونه امتحان
پيدا کردن شماره اساتيد در اسرع وقت!
تحويل سوالات امتحان در محل !!"
"پيمانکاری دانشکده"
غيرممکن
نيم ساعتی می شه که چشم به در دوخته ايم تا استاد محترم تربيت بدنی تشريفشون رو بياورند که بالاخره بعد از کلی آويزونی، يک عدد شکم از در می آيد تو و بعد از آن هم يک عدد بدن چسبيده به همان شکم. وقتی فهميديم استاد محترم قبلا بدن سازی کار می کرده، جواد گفت :
"احتمالا يک مثبت منفی تو برنامه غذاييش اشتباه شده!"
بی خيال
"اعلاميه زده اند، اردوی همدان-کرمانشاه. جوگير شديم و هشت هزار تومان پياده شديم . به خيالی فقط دوربين برداشتيم و خوارکی هيچ چيز. وقتی اتوبوس دخترها را بردند کرمانشاه و ما رفتيم همدان، احساس کرديم که به مقادير متنابعی سوسک شديم!"
۱۳۸۱ آبان ۲۵, شنبه
اين پايينی ها رو واسه سوسکهای خونه مون گفتم که نمی دونند "تو شهری که شهردار نداشته باشه، قورباغه می شه هفت تير کِش!"
اينو واسه خودم می گم که هيچ وقت از تو سوراخ خودم بيرون نيومدم و نديدم مَمَد بن لادن، يکه بزن محله مون چطور چند تا عابر رو فقط به خاطر اينکه زياده از حد چاق بودند و فضای زيادی از کوچه اشغال کرده بودند، تو يه چشم به هم زدن قورت داد!
اينو واسه من و تو و همه آدمهای دربند نسبيت می گم که مادرِطبيعت رو سرشون منت گذاشت و يه نابغه بهشون هديه کرد که مغزش خيلی گنده بود. حتی از مغز گاو هم بزرگتر بود! اين آدم با طبيعت خيلی آشنا بود. چيزهايی رو می ديد که من و تو نمی ديديدم. بالاخره اين نابغه يه روز همه زورش رو زد و يه نظريه ازش استخراج شد که اسمش رو گذاشت نظريه نسبيت. من و تو که چيزی از اون نمی فهميديم .آخه فهيمدن اون نظريه، آی کيوی بالايی می خواست. فقط به ما گفتند که اون نابغه طبيعت رو خوب می شناسه. اون گفته که همه چی نسبيه. بهمون گفتند ما هم جزيی از اين طبيعت هستيم و بايد در برابر قوانين طبيعی تمکين کنيم.
بعد از اون روز تا مدتها تو همه محافل و کنفرانس های علمی جشن و پايکوبی بود.همه انگشت برافراشته شستشون (!) رو به اون نابغه نشون می دادند و اون نابغه هم با همين حرکت به ابراز احساساتشون جواب می داد. ما بعدها فهميديم که اين عمل در قاموس اونها نشانه پيروزی هستش! ما هم صدای خنده و قهقهه شون رو از دور می شنيديم و شاد می شديم. می گفتيم حتما اين اتفاق خيلی خوشحال کننده هستش که ازما بهترون رو شاد کرده. تا مدتها شبها با همين لالايی می خوابيديم. بهمون گفتند اين گرانبهاترين دستاورد انسان از طبيعت و خودش بوده. بهمون گفته بودند قوانين طبيعی همه رفتارهای آدميزاد رو توجيه می کنه. بهمون گفتند که همه دردهامون درمون شده. بهمون گفتند اين لالايی قشنگترين ترنم لالايی بوده که واسه آدمها نواخته شده. ولی بهمون نگفتند که ...
پس ما هم نبايد بدونيم. انيشتين بخواب که ما بيداريم و به لالايی قشنگت گوش می کنيم.
آخيــــــــــــــــــــــــــــــــــش!
چه سوراخ گرم و نرمی !
چه زندون مجهزی !
پرده کرکره رو بکش !
خوش بگذره !
شب بخير !
اينو واسه خودم می گم که هيچ وقت از تو سوراخ خودم بيرون نيومدم و نديدم مَمَد بن لادن، يکه بزن محله مون چطور چند تا عابر رو فقط به خاطر اينکه زياده از حد چاق بودند و فضای زيادی از کوچه اشغال کرده بودند، تو يه چشم به هم زدن قورت داد!
اينو واسه من و تو و همه آدمهای دربند نسبيت می گم که مادرِطبيعت رو سرشون منت گذاشت و يه نابغه بهشون هديه کرد که مغزش خيلی گنده بود. حتی از مغز گاو هم بزرگتر بود! اين آدم با طبيعت خيلی آشنا بود. چيزهايی رو می ديد که من و تو نمی ديديدم. بالاخره اين نابغه يه روز همه زورش رو زد و يه نظريه ازش استخراج شد که اسمش رو گذاشت نظريه نسبيت. من و تو که چيزی از اون نمی فهميديم .آخه فهيمدن اون نظريه، آی کيوی بالايی می خواست. فقط به ما گفتند که اون نابغه طبيعت رو خوب می شناسه. اون گفته که همه چی نسبيه. بهمون گفتند ما هم جزيی از اين طبيعت هستيم و بايد در برابر قوانين طبيعی تمکين کنيم.
بعد از اون روز تا مدتها تو همه محافل و کنفرانس های علمی جشن و پايکوبی بود.همه انگشت برافراشته شستشون (!) رو به اون نابغه نشون می دادند و اون نابغه هم با همين حرکت به ابراز احساساتشون جواب می داد. ما بعدها فهميديم که اين عمل در قاموس اونها نشانه پيروزی هستش! ما هم صدای خنده و قهقهه شون رو از دور می شنيديم و شاد می شديم. می گفتيم حتما اين اتفاق خيلی خوشحال کننده هستش که ازما بهترون رو شاد کرده. تا مدتها شبها با همين لالايی می خوابيديم. بهمون گفتند اين گرانبهاترين دستاورد انسان از طبيعت و خودش بوده. بهمون گفته بودند قوانين طبيعی همه رفتارهای آدميزاد رو توجيه می کنه. بهمون گفتند که همه دردهامون درمون شده. بهمون گفتند اين لالايی قشنگترين ترنم لالايی بوده که واسه آدمها نواخته شده. ولی بهمون نگفتند که ...
پس ما هم نبايد بدونيم. انيشتين بخواب که ما بيداريم و به لالايی قشنگت گوش می کنيم.
آخيــــــــــــــــــــــــــــــــــش!
چه سوراخ گرم و نرمی !
چه زندون مجهزی !
پرده کرکره رو بکش !
خوش بگذره !
شب بخير !
اين پايينی ها رو واسه سوسکهای خونه مون گفتم که نمی دونند "تو شهری که شهردار نداشته باشه، قورباغه می شه هفت تير کِش!"
اينو واسه خودم می گم که هيچ وقت از تو سوراخ خودم بيرون نيومدم و نديدم مَمَد بن لادن، يکه بزن محله مون چطور چند تا عابر رو فقط به خاطر اينکه زياده از حد چاق بودند و فضای زيادی از کوچه اشغال کرده بودند، تو يه چشم به هم زدن قورت داد!
اينو واسه من و تو و همه آدمهای دربند نسبيت می گم که مادرِطبيعت رو سرشون منت گذاشت و يه نابغه بهشون هديه کرد که مغزش خيلی گنده بود. حتی از مغز گاو هم بزرگتر بود! اين آدم با طبيعت خيلی آشنا بود. چيزهايی رو می ديد که من و تو نمی ديديدم. بالاخره اين نابغه يه روز همه زورش رو زد و يه نظريه ازش استخراج شد که اسمش رو گذاشت نظريه نسبيت. من و تو که چيزی از اون نمی فهميديم .آخه فهيمدن اون نظريه، آی کيوی بالايی می خواست. فقط به ما گفتند که اون نابغه طبيعت رو خوب می شناسه. اون گفته که همه چی نسبيه. بهمون گفتند ما هم جزيی از اين طبيعت هستيم و بايد در برابر قوانين طبيعی تمکين کنيم.
بعد از اون روز تا مدتها تو همه محافل و کنفرانس های علمی جشن و پايکوبی بود.همه انگشت برافراشته شستشون (!) رو به اون نابغه نشون می دادند و اون نابغه هم با همين حرکت به ابراز احساساتشون جواب می داد. ما بعدها فهميديم که اين عمل در قاموس اونها نشانه پيروزی هستش! ما هم صدای خنده و قهقهه شون رو از دور می شنيديم و شاد می شديم. می گفتيم حتما اين اتفاق خيلی خوشحال کننده هستش که ازما بهترون رو شاد کرده. تا مدتها شبها با همين لالايی می خوابيديم. بهمون گفتند اين گرانبهاترين دستاورد انسان از طبيعت و خودش بوده. بهمون گفته بودند قوانين طبيعی همه رفتارهای آدميزاد رو توجيه می کنه. بهمون گفتند که همه دردهامون درمون شده. بهمون گفتند اين لالايی قشنگترين ترنم لالايی بوده که واسه آدمها نواخته شده. ولی بهمون نگفتند که ...
پس ما هم نبايد بدونيم. انيشتين بخواب که ما بيداريم و به لالايی قشنگت گوش می کنيم.
آخيــــــــــــــــــــــــــــــــــش!
چه سوراخ گرم و نرمی !
چه زندون مجهزی !
پرده کرکره رو بکش !
خوش بگذره !
شب بخير !
مثل سگ از من می ترسند. می دونی؟ مثل سگ!
مثل سگ از من می ترسند. کافيه از راه دور صدای پام به گوششون برسه. براشون فرق نمی کنه که تازه يه راه ميونبر واسه رسيدن به نون قندی های داخل کابينت پيدا کرده باشند يا مشغول ليسيدن تن کثييف جفتشون باشند. رو هر چی ولو باشند، در عرض سه سوت جل و پلاسشون را جمع می کنند می رند تو نزديکترين سوراخی که اون اطراف باشه، قائم می شند. براشون فرق نمی کنه که اين سوراخ به چاه دستشويی راه داره يا حموم.
آخرين باری که از جيغ بنفش خواهرم تو حموم فهميدم که چند تا از گنده لات هاشون مزاحمش شدند، رفتم کاری باهاشون کردم که ديگه پشت و جلوشون رو تشخيص نمی دادند. طوری که خواهرم می گفت موقع راه رفتن، به پشت می خوابيدند و واسه يه کار کوچولوی گلاب به روتونی، به خودشون می ر*@يدند! از اون روز ديگه هيچ کس جرات نداره تو حموم و دستشويی و آشپزخونه به خواهرم چپ نگاه کنه. بعد از اون مامانم هر روز برام اِسپند دود می کنه و بعد از زمزمه کردن اون وردهاش، بهم توصيه می کنه که تا چند هفته کمتر برم بيرون که چشم همسايه پايينی ، سکينه خانوم اينا بهم نيفته و چشمم نزنند. از اون روز به بعد بابام وقتی از کنار ملت تو محل می گذره، سيبيل هاشو بيشتر تاب می ده !
چی بگم! حتی لازم نيست به حنجره ام فشار بيارم و بگم "نَفَـــــــــــــــس کِـــــــــــــــش". اموراتم با يه فقره سوت خشک و خالی می گذره. خوب نيست آدم از خودش تعريف کنه، ولی جای پام از کاشی های توالت تا حموم مونده. اسمم رو در و ديوار و سقف و سنگفرش خونه مون حک شده. هيج کی حريفم نمی شه!
آخه می دونی ؟! مثل سگ از من می ترسند. سوسکهای خونه مون رو می گم.
مثل سگ از من می ترسند. کافيه از راه دور صدای پام به گوششون برسه. براشون فرق نمی کنه که تازه يه راه ميونبر واسه رسيدن به نون قندی های داخل کابينت پيدا کرده باشند يا مشغول ليسيدن تن کثييف جفتشون باشند. رو هر چی ولو باشند، در عرض سه سوت جل و پلاسشون را جمع می کنند می رند تو نزديکترين سوراخی که اون اطراف باشه، قائم می شند. براشون فرق نمی کنه که اين سوراخ به چاه دستشويی راه داره يا حموم.
آخرين باری که از جيغ بنفش خواهرم تو حموم فهميدم که چند تا از گنده لات هاشون مزاحمش شدند، رفتم کاری باهاشون کردم که ديگه پشت و جلوشون رو تشخيص نمی دادند. طوری که خواهرم می گفت موقع راه رفتن، به پشت می خوابيدند و واسه يه کار کوچولوی گلاب به روتونی، به خودشون می ر*@يدند! از اون روز ديگه هيچ کس جرات نداره تو حموم و دستشويی و آشپزخونه به خواهرم چپ نگاه کنه. بعد از اون مامانم هر روز برام اِسپند دود می کنه و بعد از زمزمه کردن اون وردهاش، بهم توصيه می کنه که تا چند هفته کمتر برم بيرون که چشم همسايه پايينی ، سکينه خانوم اينا بهم نيفته و چشمم نزنند. از اون روز به بعد بابام وقتی از کنار ملت تو محل می گذره، سيبيل هاشو بيشتر تاب می ده !
چی بگم! حتی لازم نيست به حنجره ام فشار بيارم و بگم "نَفَـــــــــــــــس کِـــــــــــــــش". اموراتم با يه فقره سوت خشک و خالی می گذره. خوب نيست آدم از خودش تعريف کنه، ولی جای پام از کاشی های توالت تا حموم مونده. اسمم رو در و ديوار و سقف و سنگفرش خونه مون حک شده. هيج کی حريفم نمی شه!
آخه می دونی ؟! مثل سگ از من می ترسند. سوسکهای خونه مون رو می گم.
مثل سگ از من می ترسند. می دونی؟ مثل سگ!
مثل سگ از من می ترسند. کافيه از راه دور صدای پام به گوششون برسه. براشون فرق نمی کنه که تازه يه راه ميونبر واسه رسيدن به نون قندی های داخل کابينت پيدا کرده باشند يا مشغول ليسيدن تن کثييف جفتشون باشند. رو هر چی ولو باشند، در عرض سه سوت جل و پلاسشون را جمع می کنند می رند تو نزديکترين سوراخی که اون اطراف باشه، قائم می شند. براشون فرق نمی کنه که اين سوراخ به چاه دستشويی راه داره يا حموم.
آخرين باری که از جيغ بنفش خواهرم تو حموم فهميدم که چند تا از گنده لات هاشون مزاحمش شدند، رفتم کاری باهاشون کردم که ديگه پشت و جلوشون رو تشخيص نمی دادند. طوری که خواهرم می گفت موقع راه رفتن، به پشت می خوابيدند و واسه يه کار کوچولوی گلاب به روتونی، به خودشون می ر*@يدند! از اون روز ديگه هيچ کس جرات نداره تو حموم و دستشويی و آشپزخونه به خواهرم چپ نگاه کنه. بعد از اون مامانم هر روز برام اِسپند دود می کنه و بعد از زمزمه کردن اون وردهاش، بهم توصيه می کنه که تا چند هفته کمتر برم بيرون که چشم همسايه پايينی ، سکينه خانوم اينا بهم نيفته و چشمم نزنند. از اون روز به بعد بابام وقتی از کنار ملت تو محل می گذره، سيبيل هاشو بيشتر تاب می ده !
چی بگم! حتی لازم نيست به حنجره ام فشار بيارم و بگم "نَفَـــــــــــــــس کِـــــــــــــــش". اموراتم با يه فقره سوت خشک و خالی می گذره. خوب نيست آدم از خودش تعريف کنه، ولی جای پام از کاشی های توالت تا حموم مونده. اسمم رو در و ديوار و سقف و سنگفرش خونه مون حک شده. هيج کی حريفم نمی شه!
آخه می دونی ؟! مثل سگ از من می ترسند. سوسکهای خونه مون رو می گم.
مثل سگ از من می ترسند. کافيه از راه دور صدای پام به گوششون برسه. براشون فرق نمی کنه که تازه يه راه ميونبر واسه رسيدن به نون قندی های داخل کابينت پيدا کرده باشند يا مشغول ليسيدن تن کثييف جفتشون باشند. رو هر چی ولو باشند، در عرض سه سوت جل و پلاسشون را جمع می کنند می رند تو نزديکترين سوراخی که اون اطراف باشه، قائم می شند. براشون فرق نمی کنه که اين سوراخ به چاه دستشويی راه داره يا حموم.
آخرين باری که از جيغ بنفش خواهرم تو حموم فهميدم که چند تا از گنده لات هاشون مزاحمش شدند، رفتم کاری باهاشون کردم که ديگه پشت و جلوشون رو تشخيص نمی دادند. طوری که خواهرم می گفت موقع راه رفتن، به پشت می خوابيدند و واسه يه کار کوچولوی گلاب به روتونی، به خودشون می ر*@يدند! از اون روز ديگه هيچ کس جرات نداره تو حموم و دستشويی و آشپزخونه به خواهرم چپ نگاه کنه. بعد از اون مامانم هر روز برام اِسپند دود می کنه و بعد از زمزمه کردن اون وردهاش، بهم توصيه می کنه که تا چند هفته کمتر برم بيرون که چشم همسايه پايينی ، سکينه خانوم اينا بهم نيفته و چشمم نزنند. از اون روز به بعد بابام وقتی از کنار ملت تو محل می گذره، سيبيل هاشو بيشتر تاب می ده !
چی بگم! حتی لازم نيست به حنجره ام فشار بيارم و بگم "نَفَـــــــــــــــس کِـــــــــــــــش". اموراتم با يه فقره سوت خشک و خالی می گذره. خوب نيست آدم از خودش تعريف کنه، ولی جای پام از کاشی های توالت تا حموم مونده. اسمم رو در و ديوار و سقف و سنگفرش خونه مون حک شده. هيج کی حريفم نمی شه!
آخه می دونی ؟! مثل سگ از من می ترسند. سوسکهای خونه مون رو می گم.
۱۳۸۱ آبان ۲۱, سهشنبه
خصوصی:
شايد مرا اينگونه پرورده اند
که سقف کوتاه حيات را
بدون پنجره ای بی حصار
برای گفتن دردهايم
و بی آسمانی بی کران
برای پر دادن آرزوهايم
يک دم به سر نمی توانم کرد.
بالاخره امشب سوز سرما بهم گفت که بايد به پاييز تن بدم و به تلاش ديوانه وارم برای باز نگه داشتن پنجره های اتاقم پايان بدم. و بنا به اصل بقای آدميت ،ببخيشد اصل بقای آدميت از اينگونه که من می باشم!، که "تعداد پنجره های گشوده نبايد از يک کمتر بشه"، اومدم که پنجره اضطراری وبلاگ رو وا کنم.
اون هم خانومی ! کرد و چون می دونست که حوصله کشدين ناز و عشوه ش رو ندارم، خيلی راحت باز شد. لازم نبود بهش بگم فراموشت نکرده بودم. لازم نبود بهش بگم که من هميشه قشنگترين و بزرگترين حرفهامو به تو می گم. لازم نبود بهش بگم اگه با تو صحبت نکردم، هيچ نامحرم ديگه ای رو هم به خلوت خودم راه ندادم. لازم نبود بهش بگم که چرا اين مدت ساکت بودم. خودش می دونست که آدما گاهی اوقات گرفتار سنگينی سکوتی می شند که قبل از هر فريادی لازمه. لازم نبود بهش بگم چرا داشتم تو گمنامی و بی نشونی غرق می شدم. اون با ديوونگی های من آشناست.
لازم نبود بهش بگم قربون صورت ماه غبار گرفته ت برم! خودش می دونست که با اولين نوشته ها ديگه ردی از اون غبار گذشته ها نمی مونه. ديگه هيچ کدوم گذشته رو به روی همديگه نمياريم.
لازم نبود هيچی بگم، ولی انقدرها هم بی مروت نيستم که اين شعر رو به عنوان تحفه از سفر دور و درازی که تو وجود خودم داشتم، براش نياوردم باشم، از زبان شاملو که از معدود همدم های من تو اين دوران بود :
"من با تو تنها نيستم. هيچ کس با هيچ کس تنها نيست.شب از ستاره ها تنها تر است."
*********************************************************
درسته که واسه حرف زدن تو اينجا هيچ آداب و ترتيبی رو رعايت نمی کنم، ولی خيلی بايد بی ادب باشم که بعد از اين همه مدت نگم سلام!
و ازتون به خاطر محبتهايی که تو اين مدت به هر طريقی به من ابراز کرديد، تشکر نکنم و به خاطر کليکهای نافرجامی که حرومم کرديد، عذرخواهی نکنم.
تازه خيلی بايد بی مرام باشم که بعد از اين سفر طولانی تحفه ای براتون نياورده باشم(بويژه اينکه خيلی هم بهم خوووووش گذشت. جای شما خيلی خالی بود!) خب اين هم تحفه من و باز هم با هنر ناب شاملو که به بهترين نحو احساسم رو بيان می کنند :
"هيچ کجا هيچ زمان فرياد زندگی بی جواب نمانده است
به صداهای دور گوش می دهم، به صدای من گوش می دهند.
من زنده ام
فرياد من بی جواب نمانده است، قلب خوب تو جواب فرياد من است.
با من از روشنی حرف می زنی و از انسان که خويشاوند همه خداهاست
با تو من ديگر در سحر روياهايم تنها نيستم."
که سقف کوتاه حيات را
بدون پنجره ای بی حصار
برای گفتن دردهايم
و بی آسمانی بی کران
برای پر دادن آرزوهايم
يک دم به سر نمی توانم کرد.
بالاخره امشب سوز سرما بهم گفت که بايد به پاييز تن بدم و به تلاش ديوانه وارم برای باز نگه داشتن پنجره های اتاقم پايان بدم. و بنا به اصل بقای آدميت ،ببخيشد اصل بقای آدميت از اينگونه که من می باشم!، که "تعداد پنجره های گشوده نبايد از يک کمتر بشه"، اومدم که پنجره اضطراری وبلاگ رو وا کنم.
اون هم خانومی ! کرد و چون می دونست که حوصله کشدين ناز و عشوه ش رو ندارم، خيلی راحت باز شد. لازم نبود بهش بگم فراموشت نکرده بودم. لازم نبود بهش بگم که من هميشه قشنگترين و بزرگترين حرفهامو به تو می گم. لازم نبود بهش بگم اگه با تو صحبت نکردم، هيچ نامحرم ديگه ای رو هم به خلوت خودم راه ندادم. لازم نبود بهش بگم که چرا اين مدت ساکت بودم. خودش می دونست که آدما گاهی اوقات گرفتار سنگينی سکوتی می شند که قبل از هر فريادی لازمه. لازم نبود بهش بگم چرا داشتم تو گمنامی و بی نشونی غرق می شدم. اون با ديوونگی های من آشناست.
لازم نبود بهش بگم قربون صورت ماه غبار گرفته ت برم! خودش می دونست که با اولين نوشته ها ديگه ردی از اون غبار گذشته ها نمی مونه. ديگه هيچ کدوم گذشته رو به روی همديگه نمياريم.
لازم نبود هيچی بگم، ولی انقدرها هم بی مروت نيستم که اين شعر رو به عنوان تحفه از سفر دور و درازی که تو وجود خودم داشتم، براش نياوردم باشم، از زبان شاملو که از معدود همدم های من تو اين دوران بود :
"من با تو تنها نيستم. هيچ کس با هيچ کس تنها نيست.شب از ستاره ها تنها تر است."
*********************************************************
درسته که واسه حرف زدن تو اينجا هيچ آداب و ترتيبی رو رعايت نمی کنم، ولی خيلی بايد بی ادب باشم که بعد از اين همه مدت نگم سلام!
و ازتون به خاطر محبتهايی که تو اين مدت به هر طريقی به من ابراز کرديد، تشکر نکنم و به خاطر کليکهای نافرجامی که حرومم کرديد، عذرخواهی نکنم.
تازه خيلی بايد بی مرام باشم که بعد از اين سفر طولانی تحفه ای براتون نياورده باشم(بويژه اينکه خيلی هم بهم خوووووش گذشت. جای شما خيلی خالی بود!) خب اين هم تحفه من و باز هم با هنر ناب شاملو که به بهترين نحو احساسم رو بيان می کنند :
"هيچ کجا هيچ زمان فرياد زندگی بی جواب نمانده است
به صداهای دور گوش می دهم، به صدای من گوش می دهند.
من زنده ام
فرياد من بی جواب نمانده است، قلب خوب تو جواب فرياد من است.
با من از روشنی حرف می زنی و از انسان که خويشاوند همه خداهاست
با تو من ديگر در سحر روياهايم تنها نيستم."
شايد مرا اينگونه پرورده اند
که سقف کوتاه حيات را
بدون پنجره ای بی حصار
برای گفتن دردهايم
و بی آسمانی بی کران
برای پر دادن آرزوهايم
يک دم به سر نمی توانم کرد.
بالاخره امشب سوز سرما بهم گفت که بايد به پاييز تن بدم و به تلاش ديوانه وارم برای باز نگه داشتن پنجره های اتاقم پايان بدم. و بنا به اصل بقای آدميت ،ببخيشد اصل بقای آدميت از اينگونه که من می باشم!، که "تعداد پنجره های گشوده نبايد از يک کمتر بشه"، اومدم که پنجره اضطراری وبلاگ رو وا کنم.
اون هم خانومی ! کرد و چون می دونست که حوصله کشدين ناز و عشوه ش رو ندارم، خيلی راحت باز شد. لازم نبود بهش بگم فراموشت نکرده بودم. لازم نبود بهش بگم که من هميشه قشنگترين و بزرگترين حرفهامو به تو می گم. لازم نبود بهش بگم اگه با تو صحبت نکردم، هيچ نامحرم ديگه ای رو هم به خلوت خودم راه ندادم. لازم نبود بهش بگم که چرا اين مدت ساکت بودم. خودش می دونست که آدما گاهی اوقات گرفتار سنگينی سکوتی می شند که قبل از هر فريادی لازمه. لازم نبود بهش بگم چرا داشتم تو گمنامی و بی نشونی غرق می شدم. اون با ديوونگی های من آشناست.
لازم نبود بهش بگم قربون صورت ماه غبار گرفته ت برم! خودش می دونست که با اولين نوشته ها ديگه ردی از اون غبار گذشته ها نمی مونه. ديگه هيچ کدوم گذشته رو به روی همديگه نمياريم.
لازم نبود هيچی بگم، ولی انقدرها هم بی مروت نيستم که اين شعر رو به عنوان تحفه از سفر دور و درازی که تو وجود خودم داشتم، براش نياوردم باشم، از زبان شاملو که از معدود همدم های من تو اين دوران بود :
"من با تو تنها نيستم. هيچ کس با هيچ کس تنها نيست.شب از ستاره ها تنها تر است."
*********************************************************
درسته که واسه حرف زدن تو اينجا هيچ آداب و ترتيبی رو رعايت نمی کنم، ولی خيلی بايد بی ادب باشم که بعد از اين همه مدت نگم سلام!
و ازتون به خاطر محبتهايی که تو اين مدت به هر طريقی به من ابراز کرديد، تشکر نکنم و به خاطر کليکهای نافرجامی که حرومم کرديد، عذرخواهی نکنم.
تازه خيلی بايد بی مرام باشم که بعد از اين سفر طولانی تحفه ای براتون نياورده باشم(بويژه اينکه خيلی هم بهم خوووووش گذشت. جای شما خيلی خالی بود!) خب اين هم تحفه من و باز هم با هنر ناب شاملو که به بهترين نحو احساسم رو بيان می کنند :
"هيچ کجا هيچ زمان فرياد زندگی بی جواب نمانده است
به صداهای دور گوش می دهم، به صدای من گوش می دهند.
من زنده ام
فرياد من بی جواب نمانده است، قلب خوب تو جواب فرياد من است.
با من از روشنی حرف می زنی و از انسان که خويشاوند همه خداهاست
با تو من ديگر در سحر روياهايم تنها نيستم."
که سقف کوتاه حيات را
بدون پنجره ای بی حصار
برای گفتن دردهايم
و بی آسمانی بی کران
برای پر دادن آرزوهايم
يک دم به سر نمی توانم کرد.
بالاخره امشب سوز سرما بهم گفت که بايد به پاييز تن بدم و به تلاش ديوانه وارم برای باز نگه داشتن پنجره های اتاقم پايان بدم. و بنا به اصل بقای آدميت ،ببخيشد اصل بقای آدميت از اينگونه که من می باشم!، که "تعداد پنجره های گشوده نبايد از يک کمتر بشه"، اومدم که پنجره اضطراری وبلاگ رو وا کنم.
اون هم خانومی ! کرد و چون می دونست که حوصله کشدين ناز و عشوه ش رو ندارم، خيلی راحت باز شد. لازم نبود بهش بگم فراموشت نکرده بودم. لازم نبود بهش بگم که من هميشه قشنگترين و بزرگترين حرفهامو به تو می گم. لازم نبود بهش بگم اگه با تو صحبت نکردم، هيچ نامحرم ديگه ای رو هم به خلوت خودم راه ندادم. لازم نبود بهش بگم که چرا اين مدت ساکت بودم. خودش می دونست که آدما گاهی اوقات گرفتار سنگينی سکوتی می شند که قبل از هر فريادی لازمه. لازم نبود بهش بگم چرا داشتم تو گمنامی و بی نشونی غرق می شدم. اون با ديوونگی های من آشناست.
لازم نبود بهش بگم قربون صورت ماه غبار گرفته ت برم! خودش می دونست که با اولين نوشته ها ديگه ردی از اون غبار گذشته ها نمی مونه. ديگه هيچ کدوم گذشته رو به روی همديگه نمياريم.
لازم نبود هيچی بگم، ولی انقدرها هم بی مروت نيستم که اين شعر رو به عنوان تحفه از سفر دور و درازی که تو وجود خودم داشتم، براش نياوردم باشم، از زبان شاملو که از معدود همدم های من تو اين دوران بود :
"من با تو تنها نيستم. هيچ کس با هيچ کس تنها نيست.شب از ستاره ها تنها تر است."
*********************************************************
درسته که واسه حرف زدن تو اينجا هيچ آداب و ترتيبی رو رعايت نمی کنم، ولی خيلی بايد بی ادب باشم که بعد از اين همه مدت نگم سلام!
و ازتون به خاطر محبتهايی که تو اين مدت به هر طريقی به من ابراز کرديد، تشکر نکنم و به خاطر کليکهای نافرجامی که حرومم کرديد، عذرخواهی نکنم.
تازه خيلی بايد بی مرام باشم که بعد از اين سفر طولانی تحفه ای براتون نياورده باشم(بويژه اينکه خيلی هم بهم خوووووش گذشت. جای شما خيلی خالی بود!) خب اين هم تحفه من و باز هم با هنر ناب شاملو که به بهترين نحو احساسم رو بيان می کنند :
"هيچ کجا هيچ زمان فرياد زندگی بی جواب نمانده است
به صداهای دور گوش می دهم، به صدای من گوش می دهند.
من زنده ام
فرياد من بی جواب نمانده است، قلب خوب تو جواب فرياد من است.
با من از روشنی حرف می زنی و از انسان که خويشاوند همه خداهاست
با تو من ديگر در سحر روياهايم تنها نيستم."