۱۳۸۱ آذر ۴, دوشنبه

"پرنده کوچولو هميشه دلش ميخواد اون بالا بالاها بپره... مثل پرنده های ديگه اين پايين پريدن و دنبال هم کردن رو اصلا دوست نداره...هميشه فکر ميکنه حتما اون بالاها، مثلا رو قله اون کوه بلنده، حتما يه خبری هست...

هميشه فکر ميکنه که بيخودی‌ که پرنده نشده... پرنده شده که بره اون بالای بالا... حتما يه چيزی اون بالا براش هست، وگرنه اگه قرار بود همين پايين بمونه،‌ خب لزومی‌ نداشت پرنده باشه... ميتونست يه مگس باشه مثلا!

هميشه فکر ميکنه که دنيا يه رازی‌ داره که بايد پيداش کنه... فکر ميکنه راز دنيا رو يه جايی‌ روی بلندترين قله دنيا نوشتن! ‌راستش تا حالا هم به خيلی‌ از قله ها سر زده، اما هنوز رازی پيدا نکرده... برای همين هم هست که هر دفعه که از يه قله برمی‌گرده به خودش شک میکنه که نکنه داره اشتباه ميکنه...

حالا از وقتی‌ که از قله آخری‌ برگشته خيلی وقته گذشته...

تو اين مدت،‌ پرنده کوچولو همش سعی‌ کرد که مثل بقيه پرنده ها آروم بشه و خوب و راحت! زندگی کنه... سعی کرده ديگه به قله فکر نکنه... خب هر چی باشه ممکنه اونا راست بگن و اون بالا هيچ خبری نباشه!

.

.

.

پرنده کوچولو اما نميدونه که «تا قله ها پريدن» راز زندگی اونه...

اگه همين روزا باز نره اون بالاها...

پرنده کوچولو می ميره!"

***************************************************

هووووووووووم .قصه پرنده کوچولو ،قصه من ، قصه تو، قصه ما، قصه "تا قله ها پريدن".

راز زندگی ،راز پرواز.

اقتباس شده از يه خونه تو همين وبلاگستان!