۱۳۸۱ آذر ۸, جمعه

يادداشت هايی واقعی بر تصوراتی موهومی(1)

می گن اين شبها خداوند قلم رو به دست فرشتگان کاتب می ده تا سرنوشت آدم رو تا يکسال ديگه روی الواح تقدير بنويسند !
من می خوام اين قلم رو از دست اونها بگيرم. آخه قلم رو يه نفر بايد هدايت کنه. من می دونم که با اونها مشکل پيدا می کنم.

اونها دوست داشتن رو هميشه با قلم سرخ تند بدرنگی می نويسند که چشم آدم رو می زنه. ولی من می خوام هر روز دوست داشتن رو با يه رنگ تازه بنويسم.

اونها به هر روز از زندگی من دقيقا يک صفحه اختصاص می دند. ولی من می خوام بعضی از روزهام بی انتها باشه وترجيح می دم صفحه بعضی از روزهام رو خالی بگذارم.

اين فرشته ها کنتراتی هستند. صبح با طلوع آفتاب بلند می شند و کارشون رو با غروب خورشيد تموم می کنند. ديگه نمی دونند که خورشيد زندگی من با رسيدن شب طلوع می کنه.

اونها می خواند يک شبه همه چيز رو معلوم کنند. خب معلومه چه داستان پوچ و مسخره ای از آب در مياد.ولی من می خوام اين داستان رو لحظه به لحظه ببرم جلو و هر واژه ش رو با دقت و وسواس انتخاب کنم.

همون طور که منو آزاد گذاشتی تا خودم بتونم "ببينم و بفهمم و انتخاب کنم" ، پس قلم سرنوشت هم بايد به دست خودم باشه که داستان زندگيم رو خودم بنويسم. ممکنه يه خورده بی نظم و بد خط بشه، ولی مطمئنا بی معنی نيست. اگه بی معنی شد، خودم به پاش می ايستم.

قلم رو بده تو دستهای خودم. اميدوارم طوری داستان زندگيم رو بنويسم که تو هم بپسندی.
آره، قراره همه يه روزی به پيش تو برگرديم. ولی بگذار راهش رو خودم انتخاب کنم.