۱۳۸۱ آذر ۵, سه‌شنبه

می دونی ای بزرگ مرد تاريخ ، از تو برام حرفهای زيادی زدند.
از جسارت شخصيتت در شکوندن تابوها و سنت های آبا و اجدادت و اون هم تو يه سن کم،
از تهور و بی پروايی بی نظيرت تو ميدونهای جنگ وقتی که سپر بلای عزيزانت می شدی،
از تلاش مردونه ت واسه حفر چاه تو زمينهای خشک اطراف مدينه، با دستهای پرغرور و پينه بسته ت ،
از بی توجهی ت به دنيا و دنياداران وقتی که افسار شتر خلافت رو به دوش خودش سپردی و رهاش کردی،
از عدالت خشک و خشنت در برخورد با نان به نرخ روزخورها و اطرافيان قدرت طلب و سکه پرستت ،
از سکوت بزرگ و پرمعنی ت واسه حفظ مکتبی که بهش اعتقاد داشتی،
از بزرگواری و بزرگمنشی ت که تو دل شبهای تار روزی رسون گرسنه ها و بی سرپرست ها می شدی،
از تنهايی عميقت که تو رو تو شبهای ساکت به طرف نخلستانهای اطراف می کشوند تا غم غربت و بی کسی خودت رو تو دل تنها همدمت، چاههای مدينه فرياد کنی.
و از خيلی چيزهای ديگه برام حرفها زدند.
ولی از بين همه لحظات پرشکوهی که تو تاريخ خلق کردی و نشون دادی که حتی تو يه جامعه وحشی و بدوی،(که نزاعها از تملک های قبيله ای و نيازها از شکم و زيرشکم فراتر نمی رفت)، می شه چه "انسان وار" زندگی کرد، من بيش از همه خودم رو با اون لحظه ای آشنا می دونم که شمشير جاهليت فرق سرت رو شکافت و تو احساس کردی که سقف آسمون رو از بالای سرت گشودند و خودت رو از تحمل بار سنگين هستی فارغ ديدی و فرياد زدی :
"به پروردگار کعبه رها شدم"
پس پر کشيدنت مبارک و سپاس به خاطر آبرويی که به واژه "انسان" و به خصوص واژه "مرد" دادی.