۱۳۸۱ آذر ۸, جمعه

يادداشت هايی واقعی بر تصوراتی موهومی(2)

می گن اين شبها فرشته ها قشنگترين لباسهاشون رو می پوشند، خوشبوترين ادکلن هاشون رو می زنند و با چهره های آراسته مياند زنگ خونه دلهای آدمها رو می زنند. می گند آدم بايد خونه دلش رو آب و جارو کرده باشه.آرزوهاش رو مرور کرده باشه. بهترينشون رو انتخاب کنه و بندازه تو سبد فرشته ها.

می گن : "آن سو تر خدا به انتظار نشسته است"

می گن : "حيفه که فرشته ها با سبدهای خالی به پيش خدا برگردند"

من هم ديشب خورجين دلم رو وا کردم. همه آروزهام رو مرور کردم. توش هيچ چيز بدرد بخوری پيدا نکردم. آرزوهای مقوايی،آروزهای پاره پوره، آرزوهايی که ديگه هيچ رنگ و بويی برام نداشتند. آرزوهايي که از جنس من نبودند. آروزهای غروب کرده.

همه شون را از خورجينم ريختم بيرون و يه گوشه قائم کردم که بعد سرفرصت و دور از چشم فرشته ها يه جا چالشون کنم. کلی سبکبال شدم.

آرزوی جديدی هم تو خورجينم نداشتم. ديگه از اون موقعها گذشته که مثل گنجشکهای ايوان با ديدن يه مشت دونه، بال بال بزنم و از خواستن اونها لبريز بشم. ديگه مصدر خواستن برام خيلی ارجمندتر و بزرگتر از اون وقتا شده. ديگه حاضر نيستم اون رو به پای هر آرزوی خسی بريزم.

فرشته های نازنين ، شرمنده گل روتون! به پيش خدا برگرديد. سبدهاتون رو بين بالهاتون پنهان کنيد تا چشم خدا به اونها نيفته. نمی خوام به غرورش بربخوره .

بهش بگيد اميدوارم نوبت بعدی که مياد سراغم، خورجينم آبستن آرزوی بزرگی باشه.

آرزويی که هم شايسته من باشه که بتونم با همه وجود بخوامش و

هم درخورِ موجود توانايی مثل اون باشه که برآورده ش کنه.

اينجوری نه غرور من زخمی می شه و نه غرور اون.