يه دوستي بلاگهاي منو خونده بود و در جواب اون جمله که تو بلاگم آورده بودم که "زندگی يعنی سقف و نظم و تکرار و من با اين هر سه بيگانه" گفته بود:
"زندگی سقف و نظم و تکرار نيست، زندگی گرمی دلهای بهم پيوسته است."
در جواب اين احساس پاک و اين نگاه ساده و زلال به زندگی نمی دونم چی بايد بگم ،فقط ترسم از اينه که اين نوشته ها که غالبا خاکستری رنگند ،جاپای خود رو بر اين قلبهای پاک و عاشق بگذارند و از سردی و تلخی قلبی حکايت کنند که از آن برخاسته اند.
اين سوء تفاهم رو ناشی از اين می دونم که واژه زندگی در فرهنگ لغات من ،با معنای مستعمل آن در بين ديگران متفاوت است. برای کسی که "هبوط در کوير" رو پرمعنی ترين و اهورايی ترين کتابی می دونه که در زندگيش خونده ، اين نبايد زياد هم عجيب باشه. چنين شخصی، زندگی رو همون پاي بندهايی می دونه که بر هبوط کردگان دراين کوير و اسيران اين زندان زمان و مکان تحميل شده. برای من زندگی ، همون اليناسيون ناشی از حاکميت تخصص و مدرنيسم دردنيای امروز هست که انسان را از پاسخ دادن به چراهای زندگی و فلسفه خلقت خودش غافل کرده و اونو به چگونگی ها و راههای آسوده تر زيستن مشغول کرده. زيستنی که خودش معلوم نيست برای چيه!
برداشتی که من از زندگی دارم اينه، و بخاطر اينه که نمی خوام(و در واقع پاره های عصيانگر و خودآگاه وجودم اجازه نمی دند)که تسليم "زندگی و دارو دسته کثيفش"بشم.ولی هيچ وقت اين رو انکار نمی کنم که تو همين کوير ،تو همين قفس و تو همين خراب آباد هم زيباييهای زيادی وجود داره که هر کدوم به تنهايی می تونند بهانه ای برای زنده بودن و جستجو کردن باشند