۱۳۸۰ بهمن ۲۶, جمعه

بابا نمرديم و بالاخره تو اين دانشگاه صنعتي(که تو اون همه چيز به صفر و يک ختم ميشه! )يک آشناي اهل دل پيدا کرديم .اون هم چي ،طرف هم رشته ای و همکلاسيمون بوده و ما تو اين نزديک به 4 ،5 سال کشفش نکرده بوديم.
آخه طرف خيلی گوشه گير و بي سر و صدا بود.ما تو اين مدت فقط با هم يک سلام عليک داشتيم ،درحاليکه کلی مي تونستيم واسه همديگه حرفهای گفتنی داشته باشيم!من هم تو اين دانشگاه احساس غريبی می کردم ،ولی خب خيلی بيشتر از اون با بچه ها قاطی می شدم به اميد يافتن "مخاطب آشنا"، ولی اون انگار نااميد شده بود خيلی زود.شايد هم به خاطر اينه که من استعداد قاطی شدنم بيشتر بودهJ(مواظب باشيد زياد با من قاطی نشيد ها ،واسه خودتون ميگم!)
حالا بگيد چطور کشفش کردم ،تو همين بلاگستان. چند ماه پيش که بلاگر شدم ،رفتم تو Groupe هم وروديهای خودمون ،يک چيزهايی درباره بلاگ گفتم .هر چند چون از روحيات بچه هامون خبر داشتم ،می دونستم که اکثرشون "بيدی نيستند که با اين بادها بلرزند" و اوقات شريف را که بايد در راه پيمودن مراحل بالاتر تحصيلی و ساختن زندگی فردا صرف کنند ،به اين "بيخودی ها" بگذرونند.ولی به هر حال ، گفتم اگه بتونم حتی يک نفر رو با اين دنيای قشنگ آشنا کنم ،ارزش داره. خب ،مطابق انتظارم از اين Message استقبال زيادی نشد و"صدای سوتک ما کمتر از اونی بود که خواب خفتگان خفته را آشفته سازد"فقط يکی از بچه ها جواب داده بود که "خيلی ممنون ، دستت درد نکنه !خيلی جای باحالی بود."نمی دونم ،شايد رفته بود عکسهای ندا رو ديده بود خيلی خوشش اومده بود.به هر حال واسه تشويق کردن بعضی از روحيات به بلاگ خونی،بهترين نقطه شروع همون بلاگ ندا هست.(لازم به توضيح که من با وجود اينکه خودم از داشتن چنين روحياتی محرومم، ولی از خوانندگان هميشگی بلاگ ندا هستم!.......اِاِا.ِ... خسته نباشيد! )
آره ،داشتم از اون دوستم می گفتم.خلاصه اين اواخر از يک بلاگ جديد خوشم اومده بود به اسم "حس غريب" و بعد از اينکه متوجه Email ش شدم ،ديدم بله ،برام آشناست.بعد يک خورده خواستم شيطونی کنم .رفتم با id چتم شروع کردم به چت کردن باهاش.هر چند می تونستم خيلی شيک سر کارش بگذارم ،ولی چون خيلی باکلاسم و از اين خاله زنک بازيها خوشم نمياد ، خودم رو زود معرفی کردم .به هر حال يک خورده واسه همديگه دردودل کرديم(جالب اينجاست که اين جدی ترين و طولانی ترين صحبتمون تو اين چند سال بود!) و از غربتمون تو دانشگاه گفتيم و قرار گذاشتيم که يک روز همديگر رو تو دانشکده ببينيم و حرفهای انبارشده در اين سالها رو بهم بگيم!(4 سال ازگار همديگرو تو دانشکده می ديديم.بعد حالا که درسمون تموم شده وزياد دانشکده نمی يايم ،بايد قرار بذاريم! )

واقعا رابطه ما آدمها در دنيای مدرن امروز خيلی جالب شده .از يک طرف ديوار بين آدمها در اين روزگار مدرن اونقدر
بلنده که ممکنه سالها کالبدهای دو روح که باهم اشتراکات زيادی دارند ، سرد و خشک از کنار هم می گذرند و هيچ حرفی بين آنها رد و بدل نمی شود(البته بايد بگم که فضای حاکم بر دانشگاه تو اين امر بی تاثير نبوده ) و از طرف ديگه بلاگ که اتفاقا زاييده همين مدرنيسم هست ،اونها رو بعد از سالها با هم آشنا ميکنه!

فقط يکبار ديگه به من ثابت شد که ممکنه پشت هر سکوتی فريادی نهفته باشه و در پس هر چهره آرام ،روحی بيقرار و عاشق پنهان باشه.اصلا گيرم که اون پسره خيلی گوشه گير و منزوی بوده که تو نتونستی بشناسيش .مگه ماجرای خودت رو يادت رفته ! چند سال بود که ديوانه وار دوستش داشتی و هيچی نگفتی(يا بهتر بگم نتونستی بگی!).حتی تا 4 سال صميمی ترين دوستت هم ماجرا رو نمی دونست.اصلا خود خودش هم نمی دونست.(يعنی تو اين همه مدت متوجه نگاههای من نشده بود!!!چرا ؟ حتی اين دوستام ،چرا يکبار ازم نپرسيدند چه مرگته!چرا اينطوری هستی؟چرا يکروز خوبی، يکروز بد؟ چرا اينقدر نوسان داری؟بابا ،چرا تو اين دانشکده اينقدر پرسه می زنی؟.....چه فايده ،اگه هم می پرسيدند ،مگه تو دم بر مياوردی؟اينقدر غرور داشتی که می خواستی همه فکر کنند که برتر از اين عشق های زمينی هستی!فکر کنند که تنها درد تو ،همون درد غربت در اين کوير و سوالهای فلسفی ته؟آره ،اينها درست بود .اين دردها هميشه با من بودند .اما ،اين همش نبود.يه دردی بود که مثل خوره به جونم افتاده بود.....)

بگذريم ...می خواستم بگم :"چشمها را بايد شست ،جور ديگر بايد ديد".که به اون ناکجاها سفر کردم!