"نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد.
نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت.
ولی آنقدر مشتاقم که از خاک گلويم سوتکی سازد ،گلويم سوتکی باشد به دست طفلی گستاخ و بازيگوش
و او يکريز و پی در پی ،دم گرم خودش را در گلويم سخت بفشارد
و خواب خفتگانِ خفته را آشفته سازد.
بدينسان بشکند دائم سکوت مرگبارم را."
اين همون قطعه وصيت معروف دکتر شريعتی که چند روز پيش ،آقای هيس تو بلاگش اين قطعه رو آورده بود و اظهار ياس کرده بود که نميشه اون سوتک بود!
من از مدتها پيش ،بخاطر اينکه اين جمله پايين يکی از عکسهای دکتر که تو اتاقم و هميشه جلوی چشمم هستش، به اين موضوع فکر کرده بودم.چرا نميشه نقش اون سوتک رو بازی کرد.مگه هر کدوم از ما نمی تونيم جزئی از اون سوتک باشيم؟مگه هر کدوم از ما نمی تونه چند خفته اطرافش دو بيدار کنه ؟همين بلاگ نوشتن می تونه شروعی باشه.کافيه هر کدون از ما با بلاگهاش چند تا از مخاطبهاشو از خواب بيدار کنه و طعم اون ميوه آگاهی رو که به هنگام هبوط خورديم ،به ياد اونها بياره.
پس بيايم هر کدوم با گستاخی تمام تو بلاگهامون بدميم.