۱۳۸۰ بهمن ۲۸, یکشنبه

ديشب يه خورده بچه خوبی شده بودم و ساعت 9 داشتم برمی گشتم خونه(اونم واسه اينکه بيشتر از اين نمی تونستم شرکت بمونم! ).هوا آنچنان سرد بود که تو اون يک ربعی که مجبور بودم پياده برم ، به معنی واقعی کلمه داشتم يخ می زدم.از سرما اشکام سرازير شده بود.چند بار سعی کردم بدوم تا زودتر برسم خونه،ولی اين سيلی باد رو صورتم شديدتر می کرد.وقتی رسيدم خونه ،هيچ کس نبود.چقدر دلم می خواست يک قهوه داغ آماده می بود و من هی فنجون رو تو دستام می چرخوندم و آروم آروم قهوه رو می خوردم. چقدر دلم می خواست چند تا لبوی سرخ و بزرگ آماده بود و من يکيشو می ذاشتم رو پوست صورتم ،يکيشو رو کف دستم و آروم آروم می خوردمش. چقدر دلم می خواست جلوی آتيش هيزمهای خشک می بودم و و دستها و صورتم رو به زبانه شعله هاش نزديک می کردم و آنقدر به رقص شعله ها خيره می شدم تا خوابم می گرفت.
....

چشمامو باز می کنم.اِ اِ اِ... ،من خوابيده بودم، ساعت 12 شبه و همه جا ساکته. يک ربع تو رختخواب واسه خودم ناز می کنم.بعد بلند می شم.می رم کنار پنجره و به بيرون نگاه می کنم. هنوز سوز وحشی باد رو از لابلای درزهای پنجره حس می کنم. قهوه ای نبود ،لبويی نبود، شعله آتشی نبود، تن گرم و دست نوازشگری هم نبود.
نه، انگار همه تو خوابند و کسی هم به گرمی دستهای نوازشگر من احتياج نداره. اينجا مثل قبرستون ساکته.ولی خورشيد من انگار تازه طلوع کرده!اين شعر مثل هميشه طنين انداز سپيده دم شبانه منه:

"به نيمه شبها دارم با يارم پيمانها

که برفروزم آتشها در کوهستانها

شب سيه سفر کنم

ز تيره ره گذر کنم

نگه کن ای گل من

سرشک غم به دامن برای من نيفکن."

لبخند تلخی به آسمان خشمگين می زنم و در دل به اون می خندم و از کنار پنجره می گذرم .راستی ،موزيک متناسب با حال امشب من چيه؟هان؟