۱۳۸۱ شهریور ۲۵, دوشنبه

خصوصی:

نقطه ،سرِ خط

خب اين هم پرده آخرش. کارگردان ،فيلمبردار ،همه و همه منتظر بودند تا سکانس آخر فيلم رو ضبط کنند.من هم تو اين مدت هر چی سعی کردم مخ کارگردان رو بزنم که فيلم رو يه جور ديگه تموم کنه ،نشد.رفتم سراغ نويسنده فيلمنامه . اون هم گفت شرمنده ! فيلمنامه رو روی لوح تقدير نوشتند و به هيچ وجه نمی شه تغييرش داد.هميشه کابوس اين صحنه آخر به سراغم ميومد.اگه تو بيداری از دستش فرار می کردم ،تو خواب به سراغم ميومد.همه سناريوهای ممکن رو مرور کرده بودم ،ولی بازهم غافلگير شدم.يه تراژدی از اين خنده دار تر نمی تونه تموم شه.واقعا نوبره !

اون کارگردان هم که ژست لازم رو تو چهره ام ديده بود ،گفت cut .همه يه نفس راحت کشيدند.کارشون تموم شده بود.بند و بساطشون رو جمع کردند و رفتند سراغ کارشون.می گفتند خدا رو شکر مثل اين فيلم هندی ها تموم نشد.راست می گند خب !فقط اميدوارم يادشون باشه يه تشکر ويژه از تو بکنند به خاطر اينکه اين صفحه رو بروز کردی تا چشم من بهش بخوره.به هر حال اين هم از نعمات تکنولوژی.آدم بايد بتونه با شيوه های مدرن زندگی کنار بياد.شيوه اطلاع رسانی از اين مدرن تر !؟

می دونی اول چی کار کردم .رفتم سراغ اون جادوی سياه. آخه اون تنها چيزی بود که دستم بهش می رسيد. بدجوری تابو شده بود. می خواستم بشکونمش .ديگه لازم نبود اون نوشته ها تو دل اين کاغذها زندونی باشند.برای چی ؟ برای کی ؟ از تو نايلون درش آوردم. اين کتاب و اون نوشته ها هنوز بوی اون روزها رو می دادند.بعد از اين همه مدت. مگه می شه؟ شروع کردم به خوندنش.اصلا دلم رو نمی سوزوند .اصلا .فقط گاه گاهی منو می خندوند.

**********

اين فصل هم بالاخره تموم شد.

پاراگراف آخرش خيلی طولانی شده بود .هی داشتم کش می دادمش. هيچ حرف جديدی نداشتم.همه چيز تکراری شده بود.نقطه آخر رو گذاشتن سخت بود.آخرش هم من و تو و تقدير با همدستی همديگه يه نقطه بزرگ آخرش گذاشتيم.حالا مونده يه Enter که بشه نقطه سرِخط .نمی دونم کی می تونم اين Enter رو بزنم.

اسمش رو بايد بگذارم فصل بدِ خاکستری .بگذار بگم چقدر طول کشيد .5 سال و 3 روز.دقيقا.البته اين اواخر چيزی ازت نمونده بود.ديگه مثل اون ستاره پرنور نبودی که چشمام رو بزنی.يه باريکه ضعيف نور شده بودی که از راه دور سوسو می زد.تو شبهای تاريک که هيچ ستاره ديگه ای نبود. امشب ديگه اين باريکه هم نيست.دارم شب مطلق رو تجربه می کنم.شب سياه ! چه اهميتی داره که چشمام باز باشه يا بسته.ولی حالا می فهمم اون باريکه چی کاره بود.

********

نمی دونم چی منو اينجا پای کامپيوترم نگه داشته .يه حسی بهم می گه که اين لحظات رو واسه خودم ثبت کنم .شايد واسه اينکه بعدها بتونم بهش بخندم!

برو .برو تا من و شبهام واسه هم بمونيم.چقدر خوبه که الان شبه .چقدر خوبه که اينجا بوی زندگی نمی ده.راستش رو بگم.نمی تونستم تو رو با کسی قسمت کنم حتی تو خيالم ،حالا واقعيت اومده و داره به من و خيالم می خنده.اون منی که می خواست صاحب تن و وجودت بشه ،شب سختی پيش رو داره.برای اون فاصله بين عشق و تنفر خيلی کمه.

چقدر خوبه که بين اين همه سراب ها ،اين همه فنا شدنها ،اين همه پرنور و کم رنگ شدنها ،اين همه فصل های سبز و خاکستری که مياند و ميرند،آدم يه چيز مانا داشته باشه .يه همدم ،يه روح بزرگ که بتونه همرا با اون پرواز کنه و از افکار پست و حقير خودش فاصله بگيره.يه کتاب که جمله هاش آرومش می کنه. بهش ياد می ده که می شه يه جور ديگه انديشيد و احساس کرد :

"مهراوه من ،

مرا در اين تنهايی جاويد و ساکتم ،آرام بگذار !

تو بيست سال ديگر بی من ،بايد دست در آغوش لحظات سرشار از بودن و زندگی کردن ،

باشی و زندگی کنی ،

باشی و زندگی کنی ،

....

باشی و زندگی کنی...

آری ،باشی و زندگی کنی ...که دوست داشتن از عشق برتر است و من ،هرگز خود را تا بلندترين قله عشقهای بلند ،پايين نخواهم آورد."