۱۳۸۱ شهریور ۲۳, شنبه

اين رفتن بچه ها هم اين روزا بدجوری داره ضد حال بهم می زنه .البته هميشه اين فصل همين طور بوده ،ولی امسال ديگه نوبره .چون همکلاسيها و دوستای نزديکم دارند می رند.آخرين و نزديکترنشون هم امروز صبح رفت .تو دوتا سفر قبلی با هم بوديم .اوليش واسه تافل و GRE بود و دوميش واسه ويزا .اين بار ديگه من بارم سبک بود، فقط با يک کادوی کوچولو واسه يادگاری به بدرقه اش رفته بودم.در عوض اون همه خاطرات و دلبستگی هاش رو تو يه چمدون زيپ کرده بود که از اينجا بره.باز من می مونم و يه دنيا بلاتکليفی که نمی دونم تا کی طول می کشه.

اگه اون  تو دبی همرام نبود ،به معنی واقعی کلمه داغون می شدم.چون بعد از reject شدن تو سفارت بدجوری قاط زده بودم.ولی حضور اون يه جورايی آرومم می کرد.امروز هر چی تلاش می کرد که روحيه اش رو حفظ کنه ،ديگه موقع خداحافظی با خانواده ش نتونست خودش رو کنترل کنه و اشکاش سرازير شد .بدجوری حالم گرفته شد. به هر گوشه فرودگاه که نگاه می کردی ،همين صحنه ها رو می ديدی .آخرين نگاهها ،آخرين کلمات که گاها با اشک گفته می شدند و آغوشهای مادرايي که بايد با زور چند نفر ديگه گشوده می شدند تا بچه هاشون رو به باد غربت بسپرند. و جالبه که اکثرشون از نوع کوچهای اجباری بودند.

وقتی می بينم از 10 نفر همکلاسيهامون که اسمشون رو بُرد(تو دانشگاه ما يه معنی خاصی داره !) بود ،ظرف پارسال و امسال 9 نفرشون رفتند و يکی شون هم سال ديگه می ره ، احساس بدی بهم دست می ده. وقتی تو سفارت آمريکا تو دبی از هر ده نفری که اطرافت می ديدی ،7 نفر ايرانی بود که واسه ويزا گرفتن اومده بود اونجا ،همين احساس بهم دست می داد.وقتی اين همه آدم رو می ديدم که رو صندلی های انتظار نشسته بودند و هر نفر ايرانی که از کابين مصاحبه ميومد بيرون ،همه نگاهها به چهره اون ختم می شد که شايد ردپای اميد رو توش ببينند ، همين احساس بهم دست می داد.امروز وقتی با وحيد مثل خيلی های ديگه از پشت اون شيشه های لعنتی خداحافظی کردم ،همين احساس بهم دست داد.وقتی می ديدم اتفاقا 3 نفر ديگه از بچه های دانشکده مون پشت همون شيشه های لعنتی هستند ،باز همين احساس بهم دست داد. وقتی می ديدم ماهايی که اين طرف شيشه ها هستيم ،همه يا منتظر ويزا هستيم يا می خواهيم سال ديگه اقدام کنيم واسه رفتن ،همين احساس بهم دست داد.وقتی اين رو خوندم ،همين احساس بهم دست داد.

از بچه ها خداحافظی کردم و از فرودگاه زدم بيرون .يه ماشين دربست گرفتم واسه آرياشهر. ماشين داشت به شلوغی های ميدون آزادی نزديک می شد.نمی دونم چرا اين تهران رو بيشتر از هميشه زشت و سياه می ديدم .نمی دونم چرا همش اين آهنگ تو گوشم زمزمه می کرد :

قلبم گرفت ای نازنين

نفس ديگه نفس نيست.

آه اين زمين و سرزمين

بازهم به جز قفس نيست.