۱۳۸۱ شهریور ۲۹, جمعه

باز همون حکايت هميشگی .يه سری اتفاق مثل پتک رو سرت خراب می شند.بعدِ يه مدت که از بُهت ميای بيرون ،می بينی که بيخيال خودشون شدی و فقط دنبال تلنگری هستی تا ببينی چی کاره هستی ؟ چی بودی ؟ و چی می خوای بشی ؟ . اين اولين پتک بود که تو اين روزای خودشکستن به وجودم وارد شد و چقدر سهمگين ، چقدر دير ،اما چقدر خوب و چقدر کامل ! از زبان فروغ ،اين زن عصيانگر و ناآرام :

"آيا شما که صورتتان را در نقاب غم انگيز زندگی
مخفی نموده ايد
گاهی به اين حقيقت ياس آور
انديشه می کنيد
که زنده های امروزی
چيزی به جز تفاله يک زنده نيستند
"

اين روزها با يه نفر شديدا گلاويز هستم .يکی که خيلی بهم نزديکه .نزديکتر از رگ گردنم. مدتها با هم همنشين بوديم.نمی دونم چطوری معرفی ش کنم .يکی از من های خودمه .يک منی که خيلی باهاش مشکل دارم . منو ياد حماقت هام می ندازه .منو ياد ترسيدن هام می ندازه .منو ياد خودخواهی های پست و حقيرم می ندازه . منو ياد روزهای خاکستريم می ندازه . منو ياد يه الاغ عزيز می ندازه .

اون من رو ديگه نمی تونم تحمل کنم .اون ديگه تاريخ مصرفش گذشته .يک من مرده در کالبد يک آدم زنده ! ديگه حتی لش اون رو هم نمی تونم تحمل کنم .می خوام همين جا به خاک بسپارمش.همين جا.تا وقتی اون رو از وجودم جدا نکردم ،يه قدم جلوتر نمی رم.

آره ،يه سری چيزها هست که من نمی تونم تغيير بدم .انقدر زياده که نمی دونم از کدومشون بگم.ولی بعضی چيزها هستند که می شه تغييرشون داد .مهمترينش هم خود آدمه .يه گِل وجودی رو دادن تو دستم و من می تونم طرحها و شکلهای مختلفی باهاش درست کنم .خلق کنم .با دستهای خودم .نمی دونم کی بهم ياد داده مدام از اسارت های خودم بنالم .از دنيای نتونستن هام .انقدر زياد که حتی نتونم از آزادی های خودم استفاده کنم. خوبه که گستره آزادی من به اين اندازه بزرگ هست .پس همين يه قطعه خاک آزادی رو نبايد از خودم دريغ کنم.بايد خراب کنم و بسازم.شايد مرهمی بشه واسه همه نتونستن هام.

می گند "گذشته ها گذشته ،ديگه بهش فکر نکن."
نه ،نه ،قبولش ندارم .می شه گفت نبايد حسرت گذشته ها رو خورد ،ولی نمی شه گفت بهش فکر نکن. حداقل از اين نظر که تمام گذشته رو خودت مرتکب شدی.بايد به گذشته فکر کنم .نه واسه سوگواری لحظاتی که خودم را تو افکار و باورهای غلطم زندونی کردم ،بلکه واسه اينکه ردپای اون افکار و باورها رو تو وجودم پيدا کنم .

آره، بين دقائق مستمر زندگی که مثل يه رود جاريه ، لحظاتی لازمه واسه توقف کردن ، اگه شد يه خورده از سطح اين رود جاری ارتفاع گرفتن و اگه نشد، به کنار بستر رود رفتن و نگاه کردن .نگاه کردن به خود .به جايی که الان توش هستيم .به مسيری که ازش اومديم و به مسيری که می خوايم بريم. و اين لحظات خودنگری لحظات باارزشی هستند(احتمالا واسه بيشتر آدمها)
بين دقايق زندگی لحظاتی لازمه واسه مردن و اين هم می تونه باارزش باشه(احتمالا برای من)

می دونم که تحمل کردن يه آدم ايستا واسه يه ناظر بيرونی سخته .خودم هم دلم نمی خواد يه پنجره از لحظات سکون خودم به بيرون وا کنم .پس بهتره تو اين مدت پنجره رو ببندم ،نه واسه هميشه ،

تا زمانی ديگر ،
تا تولدی دوباره ،
تا "وقتی بهار با آسمان پشت پنجره همخوابه می شود
تا وقتی آسمان به ندای کوير تشنه پاسخ می گويد.
تا آن لحظات پر از جاری شدن .
تا آن لحظات پر از روييدن .

و تو ای مخاطب آشنا
وقتی پنجره را می گشايی ،
بجای آن درخت پير و فرسوده ،
درخت نوپايی را ببينی .
که شاخهای هرز شده اش را بريده است.
از "کوير باورش" هجرت کرده است
و تنش را به نوازش آفتاب حقيقت سپرده است.