۱۳۸۱ شهریور ۲۲, جمعه

تابلوهای نقاشی

پسرک را با تابلوهای نقاشی تنها گذاشت. اين فرجه ای بود که به پسرک داده شده بود تا سهمش را از "او" تعيين کند.همه وجودش را در چشمانش خلاصه کرد و در تابلوها غرق شد.
تابلوهای رنگارنگ ،هم آغوشی وسوسه انگيز رنگها با يکديگر.تابلوهايی که هر يک نمايی از چهره دختر را به تصوير کشيده بودند.هر يک فرياد خاموش ادعايی بود که می گفت : "من زيباترين لحظه را به بند کشيده ام"

"خب ؟ انتخاب کردی ؟"
صدايی بود که زنگ پايان اين ضيافت جمعی را به صدا در می آورد. پسرک با چشمانی که حالا ديگر از اطمينان موج می زد ،به سمت صدا برگشت و با دستش جهتی را نشان داد.دخترک جهت انگشتان او را تعقيب کرد تا تابلو را پيدا کند.هر چه گشت ،تابلويی را در آن امتداد پيدا نکرد.تمام وزن انگشتان اشاره را بر چهره خود احساس می کرد.
به سمت پسرک برگشت تا رد شوخی را در چشمانش پيدا کند و آن را محکوم کند ،ولی چشمان پسر از هميشه جدی تر بودند.
سُگرمه هايش را در هم کشيد و گفت :"بچه پُر رو !"
ولی دستان پسر همچنان به او اشاره می کردند .منسجم تر از هميشه.

او به پسر چنين فرجه ای نمی داد ،اگر می دانست که در بدست آوردنش حريص تر از آنست که به تابلوهای نقاشی قانع شود.
او پسر را محکوم نمی کرد اگر می دانست که چشمانش در پای همه تابلوهای ديگر، امضای نقاش را ديده بود و در کنار چهره او، امضای آفريدگار را.
شايد او نمی دانست که پسر تفاوت اين امضاها را با امضای آفريدگار به خوبی می داند!