۱۳۸۱ شهریور ۱۲, سه‌شنبه

دوزخِ بهشت

"پروردگارم ،مهربان من
از دوزخ بهشت ،رهايی ام بخش!
در اين جا هر درختی مرا قامت دشنامی است
و هر زمزمه ای بانگ عزايی
و هر چشم اندازی سکوت گنگ و بی حاصلی،
رنج زای گسترده ای.
در هراس دم می زنم.
در بی قراری زندگی می کنم.
و بهشت تو برای من بيهودگی رنگينی است.
اين حوران زيبا و غلمان رعنا
همچون مائده های ديگر برای پاسخ نيازی در من اند.
اما خودِ من بی پاسخ مانده ام.
هيچ کس ،هيچ چيز
در اين جا "به خود" هيچ نيست
"بودن من" بی مخاطب مانده است.
من در اين بهشت ،
همچون تو در انبوه آفريده های رنگارنگت تنهايم.

"تو قلب بيگانه را می شناسی
"که خود در سرزمين وجود بيگانه بوده ای" !
"کسی را برايم بيافرين تا در او بيارامم."
دردم دردِ "بی کسی" بود."
دکتر علی شريعتی

اين نوشته ها و سطور رو شايد سالها پيش خوندم.ولی نمی دونم چرا بعد از اون هر وقت ديگه که اونها رو مرور می کردم همون اندازه منو شوکه می کردند که بار اول.همون اندازه تلخ بودند که بار اول و طبق معمول من همون اندازه واسه چشيدن اونها مشتاق بودم که بار اول.

این کلمات رو مرور می کنم.بار معنی شون رو روی دوشم می کشم.از وقتی که خدا سکوت کرد خيلی از رازها سر به مهر شد.یا شايد از وقتی فرزندان آدم لب به سخن گشودند ،با زبان ، اين اندام گوشتی بی ريخت (!) خيلی از صحبت ها به مونولوگ تبديل شد.مثل همين صحبت های بالا .مثل قشنگترين حرفها...