روزهايی که من گيج می زنم.
ديشب داشتم از تب می سوختم .نمی دونستم هذيون کيلويی چند .وگرنه کلی وبلاگ می نوشتم براتون !
امروز بالاخره آخرين فرمی رو که بهم اجازه ثبت نام مجدد تو پروژه می داد(و نزديک به دو هفته بود دنبال کارهاش تو دانشگاه می دويدم)،از دستان مبارک يه آقای شريف گرفتم و داشتم خندان و شادان برمی گشتم خونه.تو راه رفتم تو يه سوپر مارکت و يه خورده آت و آشغال خريدم. وقتی رسيدم خونه ،ديدم همه آت و آشغالها همرام هستن ،جز اون اصل کاری. اولين جايی که به ذهنم رسيد ،همون سوپرمارکته بود .تو راه هی خدا خدا می کردم تو تاکسی جا نگذاشته باشم.جنگی خودم رو رسوندم به اون مغازه و ديدم بله ،سوژه روی کيسه های برنج جا خوش کرده بود و مُلوکانه لميده بود.انقدر بهش خوش گذشته بود که دلش نمی خواست باهام بياد.يادش رفته بود واسه بدست آوردنش چقدر سگ دو زده بودم.
آقای سوپرمارکتی (!) يه نگاه عاقل اندر سفيه بهم انداخت .من هم زياد تحويلش نگرفتم که مثلا اتفاق خاصی نيفتاده!
تو اتاقم مشغول وبگردی بودم که خواهرم اومد تو اتاق و درحاليکه بسته ژيلت هايی که از سوپرمارکت خريده بودم ،مثل پرچم تو دستش گرفته بود گفت : "چقدر فکر کردی که به اين نتيجه رسيدی اين ژيلت ها رو تو يخچال بگذاری .اگه يه خورده بيشتر فکر می کردی ،شايد می گذاشتی شون تو کتابخونه !"
اون سوژه خوبی گير آورده بود، ولی من زياد تحويلش نگرفتم که مثلا اتفاق خاصی نيفتاده !
بعد ديدم به يه CD احتياج مبرم دارم که تو خونه نداشتم.به شرکت زنگ زدم که با آژانس برام بفرستند .بعد از يک ساعت صدای دختر همسايه مون که تو واحد روبرويی می شينند و داشت با راننده آژانس جر و بحث می کرد، سکوت آپارتمان رو شکست.در رو باز کردم.راننده آژانس که انگار يه ناجی پيدا کرده باشه، اومد طرف من و پرسيد شما آقای فلانی هستيد ؟ گفتم بله. وقتی آدرس رو ديدم ،متوجه شدم چه گندی زده بودم.بند آخر آدرس رو به جای طبقه دوم شرقی گفته بودم طبقه دوم غربی.دختره هم که ديد من خودبه خود محکوم شده بودم ، سعی کرد با يه غميش ويژه و به پشت برگشتن و نشون دادن ناکجا آبادش (!) به من و در نهايت بستن در با صدای بلند منو مجازات کرده باشه.
من باز به اون دختره محل نگذاشتم که خب مثلا اتفاق خاصی نيفتاده !
اين دختر همسايه مون اين حرکت ،يعنی پشت کردن و نشون دادن ناکجا آبادش رو شگرد داره که طبيعتا اين بار من رو هم برای چندمين بار مستفيض کرده بود! احتمالا می خواد با اين کار لج ديگران رو در بياره،ولی نمی دونه که حداقل در مورد من ناموفقه.من اگه از اين کارش خوشم نياد ،بدم هم نمياد. هاها !
شيطونه می گه يه عاشقانه (!) در وصف ناکجاآبادش بنويسم وآخرش بنويسم: "برنامه خيلی خوبيه .فقط مدتش رو بيشتر کنيد!" بعدش هم بندازم تو خونه شون که هم من از شرمندگيش در آم و هم اون به فکر يه حَربه کارساز تر بيفته !