۱۳۸۲ خرداد ۳۰, جمعه

سو واتس د ديفرنس؟!

همه گول میخورن و میخوان پاشونو رو این زمین بند کنن..
سو واتس د ديفرنس؟!
همه گول میخورن و میخوان پاشونو رو این زمین بند کنن..

۱۳۸۲ خرداد ۲۸, چهارشنبه


عقابها زود می میرند.

اين است که می بينی هميشه دير است

و همواره بايد بينديشی که ديگر وقتی نمانده.

ولی افسوس که عقابها زود می ميرند!



عقابها زود می میرند.
اين است که می بينی هميشه دير است
و همواره بايد بينديشی که ديگر وقتی نمانده.
ولی افسوس که عقابها زود می ميرند!


پوران شريعت در کتاب طرحی از يک زندگی :

علی شخصيتی رمانتيک، علاقمند به مطالعه، حساس و بی اعتنا به زندگی داشت. اگرچه او تا اين زمان، از يک بحران عميق فکری، به مدد مولانا و دو زندان زودرس، رسته بود. خود وی روحيه آن زمانش را اين گونه توصيف می کند:

" در آن سالهای اول که تازه با هم آشنا شده بوديم، باهم همکلاس بوديم و هنوز پا به زندگی من نگذاشته بود، من چه بودم؟ جوانی بودم پير! جوانی بدبين و تلخ انديش و تنها و پاگريز و ناآرام و خطرناک و ماجراجو و سربه هوا و غرق در خيال. پدرم هميشه می گفت: "اين پسر من چه جور خواهد توانست زندگی کند؟ چه جور خودش را می تواند جمع و جور کند؟ بيچاره زن و بچه او چه خواهند کشيد. او غذا خوردنش را هم نمی تواند. بايد غذا به دهنش کرد. پول بلد نيست نگهدارد. روزی پنج تومان خرجش است و روزی 6-7 تومان گم می کند. خدا او را ساخته که بيندازدش گوشه زندان قزل قلعه و يک خروار کتاب بريزند دورش و يک قدح جلوش برای زيرسيگاری و يک شعبه اداره دخانيات هم دم دستش و والسلام!"

اما خلقيات من با او بسيار متفاوت بود. منطقی بودم و واقعگرا، دوستدار نظم و فعال و علاقمند به زندگی آرام. بخصوص بعد از ضربه ای که شهادت برادر دومم آذر، که درست مصادف با دوران جوانی من بود، خورده بودم، نياز شديدی به زندگی آرام داشتم...


پوران شريعت در کتاب طرحی از يک زندگی :
علی شخصيتی رمانتيک، علاقمند به مطالعه، حساس و بی اعتنا به زندگی داشت. اگرچه او تا اين زمان، از يک بحران عميق فکری، به مدد مولانا و دو زندان زودرس، رسته بود. خود وی روحيه آن زمانش را اين گونه توصيف می کند:
" در آن سالهای اول که تازه با هم آشنا شده بوديم، باهم همکلاس بوديم و هنوز پا به زندگی من نگذاشته بود، من چه بودم؟ جوانی بودم پير! جوانی بدبين و تلخ انديش و تنها و پاگريز و ناآرام و خطرناک و ماجراجو و سربه هوا و غرق در خيال. پدرم هميشه می گفت: "اين پسر من چه جور خواهد توانست زندگی کند؟ چه جور خودش را می تواند جمع و جور کند؟ بيچاره زن و بچه او چه خواهند کشيد. او غذا خوردنش را هم نمی تواند. بايد غذا به دهنش کرد. پول بلد نيست نگهدارد. روزی پنج تومان خرجش است و روزی 6-7 تومان گم می کند. خدا او را ساخته که بيندازدش گوشه زندان قزل قلعه و يک خروار کتاب بريزند دورش و يک قدح جلوش برای زيرسيگاری و يک شعبه اداره دخانيات هم دم دستش و والسلام!"
اما خلقيات من با او بسيار متفاوت بود. منطقی بودم و واقعگرا، دوستدار نظم و فعال و علاقمند به زندگی آرام. بخصوص بعد از ضربه ای که شهادت برادر دومم آذر، که درست مصادف با دوران جوانی من بود، خورده بودم، نياز شديدی به زندگی آرام داشتم...


خاطرات زندان

شريعتی را در زندان کميته مشترک ساواک و شهربانی با بعضی از دانشجويان سابق خود روبرو می کردند که شديدا تحت شکنجه قرار گرفته بودند و حتی بعضی از آنان را دربرابر وی شکنجه کرده بودند/

دکتر شريعتی می گفت شکنجه اصلی من هنگامی آغاز می شود که سرتيپ زندی پور(رييس زندان کميته) به سلول من می آيد و من مجبور می شوم با او بحث های علمی بکنم.

در نخستين برخورد، زندی پور از شريعتی پرسيده آيا تا بحال کسی را کشته است و شريعتی هم پاسخ داده بود : "بله، هابيل را"! زندی پور که نمی دانست شريعتی اين جمله را به شوخی و کنايه گفته است، از وی درباره هويت همدستانش سوال کرده و همين موضوع موجب خنده و مضحکه شده بود/

مقامات زندان در يک اقدام آشتی جويانه، به شريعتی اجازه داده بودند قبل از آزادی پدرش با وی ملاقاتی داشته باشد. علی شريعتی که از ديدن پدرش به وجد آمده بود، در برابر او زانو زده بود تا دستانش را ببوسد. محمدتقی شريعتی که بر اثر فشارهای روحی وارده قادر نبود پسرش را بشناسد، از اين جوان خواسته بود بايستد و تازمانی که علی خود را به پدر معرفی نکرده بود. او پسرش را نشناخته بود/

تنها در دو جاست که انسان لخت و عريان با خود روبرو می شود: يکی بستر مرگ است و ديگری زندان/


خاطرات زندان
شريعتی را در زندان کميته مشترک ساواک و شهربانی با بعضی از دانشجويان سابق خود روبرو می کردند که شديدا تحت شکنجه قرار گرفته بودند و حتی بعضی از آنان را دربرابر وی شکنجه کرده بودند/

دکتر شريعتی می گفت شکنجه اصلی من هنگامی آغاز می شود که سرتيپ زندی پور(رييس زندان کميته) به سلول من می آيد و من مجبور می شوم با او بحث های علمی بکنم.
در نخستين برخورد، زندی پور از شريعتی پرسيده آيا تا بحال کسی را کشته است و شريعتی هم پاسخ داده بود : "بله، هابيل را"! زندی پور که نمی دانست شريعتی اين جمله را به شوخی و کنايه گفته است، از وی درباره هويت همدستانش سوال کرده و همين موضوع موجب خنده و مضحکه شده بود/

مقامات زندان در يک اقدام آشتی جويانه، به شريعتی اجازه داده بودند قبل از آزادی پدرش با وی ملاقاتی داشته باشد. علی شريعتی که از ديدن پدرش به وجد آمده بود، در برابر او زانو زده بود تا دستانش را ببوسد. محمدتقی شريعتی که بر اثر فشارهای روحی وارده قادر نبود پسرش را بشناسد، از اين جوان خواسته بود بايستد و تازمانی که علی خود را به پدر معرفی نکرده بود. او پسرش را نشناخته بود/

تنها در دو جاست که انسان لخت و عريان با خود روبرو می شود: يکی بستر مرگ است و ديگری زندان/

۱۳۸۲ خرداد ۲۷, سه‌شنبه

حاصل"شريعتی خوانی" های من در يک شب طولانی در يک سرزمين غريب که هر چی تلاش کردم، نتونستم کوچکترين بهونه ای واسه بيرون رفتن از هتل و برخورداری از مظاهر تمدن و تجدد در مرواريد خليج فارس پيدا کنم يا شايد نتيجه دهن کجی های من به سرمايه داری، که تنها نصيبم از اون حمل کردن(می بينيد چه مصدر شريفی است. حمل کردن! ياد موجود شريفی نمی افتيد؟!) يک عدد لپ تاپ به عنوان يکی از سمبل های تکنولوژی از آن فرودگاه تا اين فرودگاه و سپس، ...

بگذريم. حتی يادآوری اون صحنه ها هم حالم رو بد می کنه!

فصل مشترک من با اون همه آدم اين بود که در بصورت کاملا اتفاقی در برهه خاصی از زمان که فستيوال خريد برقرار بود، دست تقدير ما را به آنجا کشيده بود. اين بود که روی يک تخت دو نفره لميده بودم ، کتاب "شريعتی شناسی" نوشته عليجانی رو جلوی خودم گرفته بودم و بعدش اين يادداشت های پراکنده :

ارتباط انسان و هستی در نگاه شريعتی:

هايدگری ها : هستی محور. اگزيستانسياليست ها : انسان محور.

در نگاه شريعتی، انسان به عشق و جدايی می رسد و در نگاه اگزيستانسياليست ها، به تنهايی و اضطراب.

بودا : هستی بدون انسان شروع کرده است. شايد هم بدون انسان تمام کند.

***

شريعتی نخبه گرا نيست! شريعتی نگاه توده وار به مردم ندارد و در نتيجه به بسيج غيرآگاهانه و مقلدانه مردم نيز بی اعتقاد است.

"چرا زيستن؟" اين سوالی است که انسان با آن آغاز می شود." (و من اضافه می کنم شايد سوالی که آدم با آن تمام می شود.)

"تمام بدبختی هايی که در جامعه مذهبی ديده می شود اين است که مذهب را هدف قرار داده اند."

آرمان سه گانه شريعتی : آزادی بدون سرمايه داری، عدالت بدون ديکتاتوری، مذهب بدون آخونديسم.

آرمان است که واقعيت را نقد می کند و از تبديل شدن نهضت به نظام و تبديل شدن روشنفکر به تئوريسين وضع موجود جلوگيری می کند.

***

انسان با آزادی آغاز می شود و تاريخ، سرنوشت رقت بار اوست از اين زندان به آن زندان، و هر بار که زندانش را عوض می کند، فرياد شومی برمی آورد که "ای آزادی!"

***

ليبراليسم و سرمايه داری می گويد: "برادر، حرفت را خودت بزن، نانت را من می خورم."

مارکسيسم برعکس می گويد : "نانت را خودت بخور. حرفت را من می زنم"

فاشيسم می گويد: "نانت را من می خورم. حرفت را هم من می زنم. تو فقط برای من کف بزن!"

دبی- بهمن 1381
حاصل"شريعتی خوانی" های من در يک شب طولانی در يک سرزمين غريب که هر چی تلاش کردم، نتونستم کوچکترين بهونه ای واسه بيرون رفتن از هتل و برخورداری از مظاهر تمدن و تجدد در مرواريد خليج فارس پيدا کنم يا شايد نتيجه دهن کجی های من به سرمايه داری، که تنها نصيبم از اون حمل کردن(می بينيد چه مصدر شريفی است. حمل کردن! ياد موجود شريفی نمی افتيد؟!) يک عدد لپ تاپ به عنوان يکی از سمبل های تکنولوژی از آن فرودگاه تا اين فرودگاه و سپس، ...
بگذريم. حتی يادآوری اون صحنه ها هم حالم رو بد می کنه!
فصل مشترک من با اون همه آدم اين بود که در بصورت کاملا اتفاقی در برهه خاصی از زمان که فستيوال خريد برقرار بود، دست تقدير ما را به آنجا کشيده بود. اين بود که روی يک تخت دو نفره لميده بودم ، کتاب "شريعتی شناسی" نوشته عليجانی رو جلوی خودم گرفته بودم و بعدش اين يادداشت های پراکنده :

ارتباط انسان و هستی در نگاه شريعتی:
هايدگری ها : هستی محور. اگزيستانسياليست ها : انسان محور.
در نگاه شريعتی، انسان به عشق و جدايی می رسد و در نگاه اگزيستانسياليست ها، به تنهايی و اضطراب.
بودا : هستی بدون انسان شروع کرده است. شايد هم بدون انسان تمام کند.
***
شريعتی نخبه گرا نيست! شريعتی نگاه توده وار به مردم ندارد و در نتيجه به بسيج غيرآگاهانه و مقلدانه مردم نيز بی اعتقاد است.
"چرا زيستن؟" اين سوالی است که انسان با آن آغاز می شود." (و من اضافه می کنم شايد سوالی که آدم با آن تمام می شود.)
"تمام بدبختی هايی که در جامعه مذهبی ديده می شود اين است که مذهب را هدف قرار داده اند."

آرمان سه گانه شريعتی : آزادی بدون سرمايه داری، عدالت بدون ديکتاتوری، مذهب بدون آخونديسم.

آرمان است که واقعيت را نقد می کند و از تبديل شدن نهضت به نظام و تبديل شدن روشنفکر به تئوريسين وضع موجود جلوگيری می کند.
***
انسان با آزادی آغاز می شود و تاريخ، سرنوشت رقت بار اوست از اين زندان به آن زندان، و هر بار که زندانش را عوض می کند، فرياد شومی برمی آورد که "ای آزادی!"
***
ليبراليسم و سرمايه داری می گويد: "برادر، حرفت را خودت بزن، نانت را من می خورم."
مارکسيسم برعکس می گويد : "نانت را خودت بخور. حرفت را من می زنم"
فاشيسم می گويد: "نانت را من می خورم. حرفت را هم من می زنم. تو فقط برای من کف بزن!"

دبی- بهمن 1381
لازمه بگم اين سوالها رو کی طرح کرده بوده؟!

سوالات امتحان تاريخ تمدن سال تحصيلی 50-49- دانشگاه مشهد

1- تجدد يا تمدن؟

2- رابطه "آسيميلاسيون" و "اليناسيون" فرهنگی؟

3- چه عامل يا عواملی را در تکوين تمدن در تاريخ بشر نيرومندتر می دانيد؟(همه عواملی که گفته اند طرح کنيد و سپس به طرد يا تضعيف و انتقاد مخالفتان بپردازيد و آنگاه نظر خود را با استدلال عقلی و استناد تاريخی و نقلی، اثبات کنيد)

4- برجسته ترين موجهای فکری در فلسفه و علم و هنر و جامعه انسان امروز.

5- ژان ايزوله از شاهزاده ای نام می برد: "که سراپا در سلاح و طلا و غرق است. اما از دردی رنج می بردکه درمان ندارد!" او انسان اين عصر نيست؟

6- خبرنگاری در خانه يک فضانورد از کودکش می پرسد:

-پاپا کجاست؟

- به مريخ رفته است.

- کی بر می گردد؟

- عصر روز دوشنبه سوم اکتبر، ساعت هفده و بيست و يک دقيقه و چهل و پنج ثانيه.

- کو مامان؟

- رفته دکان نانوايی نان بخرد.

- کی برمی گردد؟

- معلوم نيست.

7 – چين: کشور خون و شعر، سنت و انقلاب، گوشه گيری و جهان گرايی، عرفان و سياست، پارسايی و اقتصاد و بالاخره ناسيوناليسم در انترناسيوناليزم، يعنی چه؟

8 – آيا پس از لائوتسه شما منتظر کونفسيوس بوديد؟

9 – مالکيت و ماشين: دو پيچ تند بر سر راه تاريخ.

---------------------------------------

توضيح: شش سوال را به اختيار خود پاسخ دهيد.

برگزيده از کتاب طرحی از يک زندگی
لازمه بگم اين سوالها رو کی طرح کرده بوده؟!

سوالات امتحان تاريخ تمدن سال تحصيلی 50-49- دانشگاه مشهد
1- تجدد يا تمدن؟
2- رابطه "آسيميلاسيون" و "اليناسيون" فرهنگی؟
3- چه عامل يا عواملی را در تکوين تمدن در تاريخ بشر نيرومندتر می دانيد؟(همه عواملی که گفته اند طرح کنيد و سپس به طرد يا تضعيف و انتقاد مخالفتان بپردازيد و آنگاه نظر خود را با استدلال عقلی و استناد تاريخی و نقلی، اثبات کنيد)
4- برجسته ترين موجهای فکری در فلسفه و علم و هنر و جامعه انسان امروز.
5- ژان ايزوله از شاهزاده ای نام می برد: "که سراپا در سلاح و طلا و غرق است. اما از دردی رنج می بردکه درمان ندارد!" او انسان اين عصر نيست؟
6- خبرنگاری در خانه يک فضانورد از کودکش می پرسد:
-پاپا کجاست؟
- به مريخ رفته است.
- کی بر می گردد؟
- عصر روز دوشنبه سوم اکتبر، ساعت هفده و بيست و يک دقيقه و چهل و پنج ثانيه.
- کو مامان؟
- رفته دکان نانوايی نان بخرد.
- کی برمی گردد؟
- معلوم نيست.
7 – چين: کشور خون و شعر، سنت و انقلاب، گوشه گيری و جهان گرايی، عرفان و سياست، پارسايی و اقتصاد و بالاخره ناسيوناليسم در انترناسيوناليزم، يعنی چه؟
8 – آيا پس از لائوتسه شما منتظر کونفسيوس بوديد؟
9 – مالکيت و ماشين: دو پيچ تند بر سر راه تاريخ.
---------------------------------------
توضيح: شش سوال را به اختيار خود پاسخ دهيد.

برگزيده از کتاب طرحی از يک زندگی
در راستای رسيدن به اهداف فاز اول پروژه:

"يا SMS بفرست يا بمير"
در راستای رسيدن به اهداف فاز اول پروژه:
"يا SMS بفرست يا بمير"

۱۳۸۲ خرداد ۲۵, یکشنبه

از دفتر خاطرات يک ماليخوليايی :

شنبه، سوم مارس

نامم غلام است. همين چند روز پيش بالغ شدم! دفتر خاطراتم رو دوست دارم. سعی می کنم هر روز توش بنويسم.

يکشنبه، چهارم مارس

هنوز پامو تو خونه نگذاشتم که ديدم تلفن داره زنگ می زنه. حدس می زدم کی باشه. وقتی ديدم لال مونی گرفته، شکم برطرف شد. خود دُم بريده ش بود. تو تاکسی که داشتم شماره تلفن خونه رو به علی می دادم، حس کردم که گوشهاشو تيز کرده و سعی می کنه شماره رو به خاطر بسپاره. بايد خيلی عادی و با کلاس صحبت می کردم.بعد از چند بار الو گفتن جوابی نشنیدم. برگشتم گفتم:

- می تونم بهتون کمک کنم صحبت کنيد؟!

بعد از چند ثانیه يه صدا از اون طرف:

- ببخشيد، مگه اونجا گفتار درمانيه؟!!

و بعدش تق و بوق ممتد!

دوشنبه، پنجم مارس

در اينکه من خدای همه زبانها و واژه ها هستم، شکی نيست. ولی فکر نمی کردم طرف اونقدر بی ظرفيت باشه. سعی می کرد خودش رو نسبت به شخصيتهای مورد علاقه من آگاه نشون بده و زياد سوالهای اساسی و فلسفی می پرسيد. تو جلسه سوم کلاس هم بصورت کاملا برنامه ريزی شده بحث رو کشوند به طرف آرمان و واقعيت، لباشو همچين غنچه کرد و گفت :

"اصولا آرمانهای کوتاه و در دسترس، خوبند ولی قشنگ نيستند.

آرمانهای بلند قشنگند، ولی خوب نيستند."

حيف که در مقام شامخ استادی ايستاده بودم، وگرنه کم مونده بود بهش بگم :

"آه عزيزم، ولی تو هم خوبی، هم قشنگی!"

سه شنبه، ششم مارس

بابا سگ خور، اگه خاکستری نشد، سبز ِ خاکستری هم قبوله!

چهارشنبه، هفتم مارس

تو صف اتوبوس ايستاده بودم. (اصولا همينطوره. آدمهای بزرگ هميشه در بطن مردم هستند!) يک دختر فلفلی از تو صف خانوما برام زبون درآورد. از زبون درآوردنش خوشم اومد! وقتی ديدم دستش تو دست خواهر بزرگشه، ماجرا تو دستم اومد. هر چند اون سعی می کرد نگاشو بدزده.

چشمها : بدون شرح، ابروها : کشيده و پرغرور، لبها : بوسيدنی، لپها : گاز گرفتنی، بينی : اممم... قابل توجيه! ....

اتوبوس رسيد و من ازادامه کشف وشهود باز موندم!

اَه، چرا بايد هميشه صف خانومها از صف آقايون کوتاهتر باشه؟!

پنج شنبه، هشتم مارس

امروز اين جمله به چشمم خورد :

"طلا را با آتش، زن را با طلا و مرد را با زن آزمايش می کنند"

قابل تاسفه. من اصلا راضی نيستم که خدا به خاطر من اين همه تو زحمت بيفته و بخواد پشت سر هم زن خلق کنه. نتيجه آزمايشهای تکراری زياد با هم فرق نمی کنه. خدا جون، انقدر خودت رو کوچيک نکن!

جمعه، نهم مارس

خواب ديدم با يک شاهزاده احمق ازدواج کرده ام! می توانم در قصر باشکوهمان ساعتهای طولانی بروی مبل راحتی خود بنشينم و کتاب بخوانم. او هر روز هنگام گردگيری مبلمان خانه، آرام و بی صدا بروی کله کچل من نيز همچون شيئی باارزش دستمال می کشد، بی آنکه روياهای مرا آشفته کند. من از اين همه درک متقابلی که بين ما جاری است، خود را غرق در لذت و خوشبختی می بينم.
از دفتر خاطرات يک ماليخوليايی :

شنبه، سوم مارس
نامم غلام است. همين چند روز پيش بالغ شدم! دفتر خاطراتم رو دوست دارم. سعی می کنم هر روز توش بنويسم.

يکشنبه، چهارم مارس
هنوز پامو تو خونه نگذاشتم که ديدم تلفن داره زنگ می زنه. حدس می زدم کی باشه. وقتی ديدم لال مونی گرفته، شکم برطرف شد. خود دُم بريده ش بود. تو تاکسی که داشتم شماره تلفن خونه رو به علی می دادم، حس کردم که گوشهاشو تيز کرده و سعی می کنه شماره رو به خاطر بسپاره. بايد خيلی عادی و با کلاس صحبت می کردم.بعد از چند بار الو گفتن جوابی نشنیدم. برگشتم گفتم:
- می تونم بهتون کمک کنم صحبت کنيد؟!
بعد از چند ثانیه يه صدا از اون طرف:
- ببخشيد، مگه اونجا گفتار درمانيه؟!!
و بعدش تق و بوق ممتد!

دوشنبه، پنجم مارس
در اينکه من خدای همه زبانها و واژه ها هستم، شکی نيست. ولی فکر نمی کردم طرف اونقدر بی ظرفيت باشه. سعی می کرد خودش رو نسبت به شخصيتهای مورد علاقه من آگاه نشون بده و زياد سوالهای اساسی و فلسفی می پرسيد. تو جلسه سوم کلاس هم بصورت کاملا برنامه ريزی شده بحث رو کشوند به طرف آرمان و واقعيت، لباشو همچين غنچه کرد و گفت :
"اصولا آرمانهای کوتاه و در دسترس، خوبند ولی قشنگ نيستند.
آرمانهای بلند قشنگند، ولی خوب نيستند."
حيف که در مقام شامخ استادی ايستاده بودم، وگرنه کم مونده بود بهش بگم :
"آه عزيزم، ولی تو هم خوبی، هم قشنگی!"

سه شنبه، ششم مارس
بابا سگ خور، اگه خاکستری نشد، سبز ِ خاکستری هم قبوله!

چهارشنبه، هفتم مارس
تو صف اتوبوس ايستاده بودم. (اصولا همينطوره. آدمهای بزرگ هميشه در بطن مردم هستند!) يک دختر فلفلی از تو صف خانوما برام زبون درآورد. از زبون درآوردنش خوشم اومد! وقتی ديدم دستش تو دست خواهر بزرگشه، ماجرا تو دستم اومد. هر چند اون سعی می کرد نگاشو بدزده.
چشمها : بدون شرح، ابروها : کشيده و پرغرور، لبها : بوسيدنی، لپها : گاز گرفتنی، بينی : اممم... قابل توجيه! ....
اتوبوس رسيد و من ازادامه کشف وشهود باز موندم!
اَه، چرا بايد هميشه صف خانومها از صف آقايون کوتاهتر باشه؟!

پنج شنبه، هشتم مارس
امروز اين جمله به چشمم خورد :
"طلا را با آتش، زن را با طلا و مرد را با زن آزمايش می کنند"
قابل تاسفه. من اصلا راضی نيستم که خدا به خاطر من اين همه تو زحمت بيفته و بخواد پشت سر هم زن خلق کنه. نتيجه آزمايشهای تکراری زياد با هم فرق نمی کنه. خدا جون، انقدر خودت رو کوچيک نکن!

جمعه، نهم مارس
خواب ديدم با يک شاهزاده احمق ازدواج کرده ام! می توانم در قصر باشکوهمان ساعتهای طولانی بروی مبل راحتی خود بنشينم و کتاب بخوانم. او هر روز هنگام گردگيری مبلمان خانه، آرام و بی صدا بروی کله کچل من نيز همچون شيئی باارزش دستمال می کشد، بی آنکه روياهای مرا آشفته کند. من از اين همه درک متقابلی که بين ما جاری است، خود را غرق در لذت و خوشبختی می بينم.

۱۳۸۲ خرداد ۱۶, جمعه

خصوصی:

به روزگار نبشتم خطی به دلتنگی!

دلم می خواد حساب خیلی چيزها رو با نوشتن جدا کنم و بالاخص حساب خيلی چيزها رو با اين وبلاگ،

نمی بايست خيلی چيزها رو تو اين وبلاگ می نوشتم، ولی نوشتم! بعدش هم در برابر وسوسه پاک کردنش مقاومت کردم. نمی دونم چرا. هيچی مجبورم نمی کرد. ولی به هر حال پاکش نکردم.

نه اينکه بخوام از خودم فرار کنم و از زير بار نوشته های قبلی شونه خالی کنم. فقط مسئله اينجاست که اون آدم که ميومد اينجا و مرتکب بعضی از اون ادراريات (!) می شد، با خود اصليم خيلی فاصله داشت. نمی دونم کی ، نمی دونم چی، نمی دونم چطوری اون تخم نامبارک رو تو وجودم کاشت و تا بخودم اومدم ديدم مثل قارچ های هرز همه روحم رو فرا گرفته.

اين تو زندگيم اولين باری بود(و مطمئنم که آخرين بار هم خواهد بود!) که خودم رو به درد دل آلوده کردم.

تو باتلاق گير افتادی؟ ساکت باشی فرو می ری، فرياد بزنی فرو می ری، ناله کنی فرو میری، چشات باز باشه فرو می ری، چشاتو ببندی فرو می ری...آره، يه باتلاق!

داشتم روحم رو تو يه کوره راه بی ارزش زندگی جا می گذاشتم. نمی دونم چی بهم کمک کرد که دوباره خودم رو پيدا کنم. شايد خيلی چيزها موثر بود. زمان، پخته شدن، بازبينی گذشته با يه نگاه تازه، احيای عقلانيت فراموش شده، مرهم گذاشتن برغروری زخم خورده،... ولی اگه خودم نمی خواستم، هيچ کس و هيچ چيز نمی تونست بهم کمک کنه و الان تا خرخره توش غرق شده بودم.

بد نيست اينا رو يه بار واسه خودم بنويسم و بگذارم کنار کامپيوترم که هميشه جلوی چشمم باشند:

اينجا وبلاگه، توالت خونه تون از اون طرفه، احمق!

سيفونش هم همون چيز دراز و آويزونه، احمق!

ممه های دختر همسايه دارن تو سوتين ش لالا می کنن، احمق!

نوستالژی گذاشته رو تف کن بريز دور، احمق!

از خودت فرار نکن، احمق!

چس ناله نکن، احمق!

اگه يه چيزی رو نفی می کنی، بايد يه چيز بهتر رو پيشنهاد بدی، احمق!

به هيچی عادت نکن، احمق!

فکر نکن هيچ پخی هستی، احمق!

اگه هر چيزی رو فروختی، چشماتو واسه خودت نگه دار. چشمای راستگوتو احمق!

همه دنيا رو که نمی تونی عوض کنی، لااقل خودت رو تغيير بده، احمق!

نگذار اين تنها پنجره به غار تنهايیت غبار بگيره، احمق!

تو وبلاگت حرفهای مفت ننويس، احمق!

تا اين موقع شب با وبلاگت لاس نزن، احمق!
به روزگار نبشتم خطی به دلتنگی!
دلم می خواد حساب خیلی چيزها رو با نوشتن جدا کنم و بالاخص حساب خيلی چيزها رو با اين وبلاگ،
نمی بايست خيلی چيزها رو تو اين وبلاگ می نوشتم، ولی نوشتم! بعدش هم در برابر وسوسه پاک کردنش مقاومت کردم. نمی دونم چرا. هيچی مجبورم نمی کرد. ولی به هر حال پاکش نکردم.
نه اينکه بخوام از خودم فرار کنم و از زير بار نوشته های قبلی شونه خالی کنم. فقط مسئله اينجاست که اون آدم که ميومد اينجا و مرتکب بعضی از اون ادراريات (!) می شد، با خود اصليم خيلی فاصله داشت. نمی دونم کی ، نمی دونم چی، نمی دونم چطوری اون تخم نامبارک رو تو وجودم کاشت و تا بخودم اومدم ديدم مثل قارچ های هرز همه روحم رو فرا گرفته.

اين تو زندگيم اولين باری بود(و مطمئنم که آخرين بار هم خواهد بود!) که خودم رو به درد دل آلوده کردم.
تو باتلاق گير افتادی؟ ساکت باشی فرو می ری، فرياد بزنی فرو می ری، ناله کنی فرو میری، چشات باز باشه فرو می ری، چشاتو ببندی فرو می ری...آره، يه باتلاق!
داشتم روحم رو تو يه کوره راه بی ارزش زندگی جا می گذاشتم. نمی دونم چی بهم کمک کرد که دوباره خودم رو پيدا کنم. شايد خيلی چيزها موثر بود. زمان، پخته شدن، بازبينی گذشته با يه نگاه تازه، احيای عقلانيت فراموش شده، مرهم گذاشتن برغروری زخم خورده،... ولی اگه خودم نمی خواستم، هيچ کس و هيچ چيز نمی تونست بهم کمک کنه و الان تا خرخره توش غرق شده بودم.

بد نيست اينا رو يه بار واسه خودم بنويسم و بگذارم کنار کامپيوترم که هميشه جلوی چشمم باشند:
اينجا وبلاگه، توالت خونه تون از اون طرفه، احمق!
سيفونش هم همون چيز دراز و آويزونه، احمق!
ممه های دختر همسايه دارن تو سوتين ش لالا می کنن، احمق!
نوستالژی گذاشته رو تف کن بريز دور، احمق!
از خودت فرار نکن، احمق!
چس ناله نکن، احمق!
اگه يه چيزی رو نفی می کنی، بايد يه چيز بهتر رو پيشنهاد بدی، احمق!
به هيچی عادت نکن، احمق!
فکر نکن هيچ پخی هستی، احمق!
اگه هر چيزی رو فروختی، چشماتو واسه خودت نگه دار. چشمای راستگوتو احمق!
همه دنيا رو که نمی تونی عوض کنی، لااقل خودت رو تغيير بده، احمق!
نگذار اين تنها پنجره به غار تنهايیت غبار بگيره، احمق!
تو وبلاگت حرفهای مفت ننويس، احمق!
تا اين موقع شب با وبلاگت لاس نزن، احمق!