۱۳۸۲ خرداد ۲۵, یکشنبه

از دفتر خاطرات يک ماليخوليايی :

شنبه، سوم مارس
نامم غلام است. همين چند روز پيش بالغ شدم! دفتر خاطراتم رو دوست دارم. سعی می کنم هر روز توش بنويسم.

يکشنبه، چهارم مارس
هنوز پامو تو خونه نگذاشتم که ديدم تلفن داره زنگ می زنه. حدس می زدم کی باشه. وقتی ديدم لال مونی گرفته، شکم برطرف شد. خود دُم بريده ش بود. تو تاکسی که داشتم شماره تلفن خونه رو به علی می دادم، حس کردم که گوشهاشو تيز کرده و سعی می کنه شماره رو به خاطر بسپاره. بايد خيلی عادی و با کلاس صحبت می کردم.بعد از چند بار الو گفتن جوابی نشنیدم. برگشتم گفتم:
- می تونم بهتون کمک کنم صحبت کنيد؟!
بعد از چند ثانیه يه صدا از اون طرف:
- ببخشيد، مگه اونجا گفتار درمانيه؟!!
و بعدش تق و بوق ممتد!

دوشنبه، پنجم مارس
در اينکه من خدای همه زبانها و واژه ها هستم، شکی نيست. ولی فکر نمی کردم طرف اونقدر بی ظرفيت باشه. سعی می کرد خودش رو نسبت به شخصيتهای مورد علاقه من آگاه نشون بده و زياد سوالهای اساسی و فلسفی می پرسيد. تو جلسه سوم کلاس هم بصورت کاملا برنامه ريزی شده بحث رو کشوند به طرف آرمان و واقعيت، لباشو همچين غنچه کرد و گفت :
"اصولا آرمانهای کوتاه و در دسترس، خوبند ولی قشنگ نيستند.
آرمانهای بلند قشنگند، ولی خوب نيستند."
حيف که در مقام شامخ استادی ايستاده بودم، وگرنه کم مونده بود بهش بگم :
"آه عزيزم، ولی تو هم خوبی، هم قشنگی!"

سه شنبه، ششم مارس
بابا سگ خور، اگه خاکستری نشد، سبز ِ خاکستری هم قبوله!

چهارشنبه، هفتم مارس
تو صف اتوبوس ايستاده بودم. (اصولا همينطوره. آدمهای بزرگ هميشه در بطن مردم هستند!) يک دختر فلفلی از تو صف خانوما برام زبون درآورد. از زبون درآوردنش خوشم اومد! وقتی ديدم دستش تو دست خواهر بزرگشه، ماجرا تو دستم اومد. هر چند اون سعی می کرد نگاشو بدزده.
چشمها : بدون شرح، ابروها : کشيده و پرغرور، لبها : بوسيدنی، لپها : گاز گرفتنی، بينی : اممم... قابل توجيه! ....
اتوبوس رسيد و من ازادامه کشف وشهود باز موندم!
اَه، چرا بايد هميشه صف خانومها از صف آقايون کوتاهتر باشه؟!

پنج شنبه، هشتم مارس
امروز اين جمله به چشمم خورد :
"طلا را با آتش، زن را با طلا و مرد را با زن آزمايش می کنند"
قابل تاسفه. من اصلا راضی نيستم که خدا به خاطر من اين همه تو زحمت بيفته و بخواد پشت سر هم زن خلق کنه. نتيجه آزمايشهای تکراری زياد با هم فرق نمی کنه. خدا جون، انقدر خودت رو کوچيک نکن!

جمعه، نهم مارس
خواب ديدم با يک شاهزاده احمق ازدواج کرده ام! می توانم در قصر باشکوهمان ساعتهای طولانی بروی مبل راحتی خود بنشينم و کتاب بخوانم. او هر روز هنگام گردگيری مبلمان خانه، آرام و بی صدا بروی کله کچل من نيز همچون شيئی باارزش دستمال می کشد، بی آنکه روياهای مرا آشفته کند. من از اين همه درک متقابلی که بين ما جاری است، خود را غرق در لذت و خوشبختی می بينم.