در راستای کوه امروز،
یه سری آدم پر شَر و شور که کم مونده سقف آسمون رو به زمين برسونند(بخوانید پشت همديگر را به برف می مالند!)
و صدای خنده هاشون نه تنها سردی کوهستان، بلکه یخ سکوت اين پسر کم حرف رو هم با اين جمله قصار می شکونه :
"من نمی تونم فشار رو تحمل کنم ، فقط می تونم فشار بدم!"
و صد البته این آقا، که این جملات حکیمانه رو شگرد دارند:
" بدترين چيزی که می تونه تو پاچهء آدم بره ، برفه !"
مرسی بابت حضور گرم و پررنگ همه و اينکه ،
بعضی روزا با بعضی آدما خیلی به ياد موندنی میشند، هر چند جای خالی بعضی دیگه هم حس بشه!
۱۳۸۱ اسفند ۸, پنجشنبه
در راستای کوه امروز،
یه سری آدم پر شَر و شور که کم مونده سقف آسمون رو به زمين برسونند(بخوانید پشت همديگر را به برف می مالند!)
و صدای خنده هاشون نه تنها سردی کوهستان، بلکه یخ سکوت اين پسر کم حرف رو هم با اين جمله قصار می شکونه :
"من نمی تونم فشار رو تحمل کنم ، فقط می تونم فشار بدم!"
و صد البته این آقا، که این جملات حکیمانه رو شگرد دارند:
" بدترين چيزی که می تونه تو پاچهء آدم بره ، برفه !"
مرسی بابت حضور گرم و پررنگ همه و اينکه ،
بعضی روزا با بعضی آدما خیلی به ياد موندنی میشند، هر چند جای خالی بعضی دیگه هم حس بشه!
یه سری آدم پر شَر و شور که کم مونده سقف آسمون رو به زمين برسونند(بخوانید پشت همديگر را به برف می مالند!)
و صدای خنده هاشون نه تنها سردی کوهستان، بلکه یخ سکوت اين پسر کم حرف رو هم با اين جمله قصار می شکونه :
"من نمی تونم فشار رو تحمل کنم ، فقط می تونم فشار بدم!"
و صد البته این آقا، که این جملات حکیمانه رو شگرد دارند:
" بدترين چيزی که می تونه تو پاچهء آدم بره ، برفه !"
مرسی بابت حضور گرم و پررنگ همه و اينکه ،
بعضی روزا با بعضی آدما خیلی به ياد موندنی میشند، هر چند جای خالی بعضی دیگه هم حس بشه!
۱۳۸۱ اسفند ۷, چهارشنبه
قرار بود که روز تولد خودم هم مثل روز تولد اين وبلاگ در خفا و خاموشی بگذره. ولی به اندازه بعضی آدمها و حسها نتونستم ازش فرار کنم حتی اگه شده با 2 روز تاخير.
مادری که همچنان و هميشه گرم ترين و زلال ترين تبريک رو بهت می گه و برای n امين بار اين روز رو به عنوان سمبل شيرين ترين دردی که تو زندگی خودش تحمل کرده، معرفی می کنه، (در حاشيه : بعضی ها مثل دريا بيکرانند و تو بی اختيار دچار اونها می شی!)
و صدای از راه دور، ولی گرم يک پسر دو سال و نيمه که "تولدت مبارک" رو بدون کوچکترين خشی تلفظ می کنه و به داييش ثابت می کنه که نسبت به "اقو اقو" کردن های سال گذشته کلی بزرگ تر شده (در حاشيه :بعضی ها خيلی خوردنی اند، حتی از راه دور!)
و اونی که اصلا انتظار نداری که اين روز رو به خاطر سپرده باشه، سنت شکنی می کنه و اولين نفری می شه که اين روز رو بهت تبريک می گه(بعضی ها خيلی مهربونند، بدون هيچ دليل خاصی!)
و يه خورده نااميدی، وقتی به سال گذشته نگاه می کنی و به کارهايی که شروع کردی و همه انرژي ت رو روشون گذاشتی و به نتيجه هم نرسيدند و قبول کنی که يکی از خصوصيات اصلی زندگی، "غيرقابل پيش بينی" بودنشه و شايد اگر جز اين بود، اصلا هيچ کس زندگی نمی کرد و ياد اين جمله بيفتی که می گه : "اگر مطمئن می بودی که آخر راهی به کجا ختم می شه، شايد اصلا قدم در اون راه نمی گذاشتی"
و يه روزنه اميد، به خاطر يه چيز با ارزشی که در ازای همه اين "فنا شدن ها" داری کم کم بدست آری و حاضر نيستی که با هيچ چيز ديگه ای عوضش کنی و اون خودتی. همون آدمی که دوست نداره از خودش فرار کنه. دوست نداره پشت هيچ عنوان يا هيچ آدم ديگه ای قائم شه.
و خيلی از درسهای بزرگ زندگی که داری اونا رو با گوشت و خونت لمس می کنی. جمله هايی که از لای يادداشت هات و از ذهن و دنيای فانتزی ت بيرون مياند و تو زندگی واقعی خودشون رو نشون می دند :
مادری که همچنان و هميشه گرم ترين و زلال ترين تبريک رو بهت می گه و برای n امين بار اين روز رو به عنوان سمبل شيرين ترين دردی که تو زندگی خودش تحمل کرده، معرفی می کنه، (در حاشيه : بعضی ها مثل دريا بيکرانند و تو بی اختيار دچار اونها می شی!)
و صدای از راه دور، ولی گرم يک پسر دو سال و نيمه که "تولدت مبارک" رو بدون کوچکترين خشی تلفظ می کنه و به داييش ثابت می کنه که نسبت به "اقو اقو" کردن های سال گذشته کلی بزرگ تر شده (در حاشيه :بعضی ها خيلی خوردنی اند، حتی از راه دور!)
و اونی که اصلا انتظار نداری که اين روز رو به خاطر سپرده باشه، سنت شکنی می کنه و اولين نفری می شه که اين روز رو بهت تبريک می گه(بعضی ها خيلی مهربونند، بدون هيچ دليل خاصی!)
و يه خورده نااميدی، وقتی به سال گذشته نگاه می کنی و به کارهايی که شروع کردی و همه انرژي ت رو روشون گذاشتی و به نتيجه هم نرسيدند و قبول کنی که يکی از خصوصيات اصلی زندگی، "غيرقابل پيش بينی" بودنشه و شايد اگر جز اين بود، اصلا هيچ کس زندگی نمی کرد و ياد اين جمله بيفتی که می گه : "اگر مطمئن می بودی که آخر راهی به کجا ختم می شه، شايد اصلا قدم در اون راه نمی گذاشتی"
و يه روزنه اميد، به خاطر يه چيز با ارزشی که در ازای همه اين "فنا شدن ها" داری کم کم بدست آری و حاضر نيستی که با هيچ چيز ديگه ای عوضش کنی و اون خودتی. همون آدمی که دوست نداره از خودش فرار کنه. دوست نداره پشت هيچ عنوان يا هيچ آدم ديگه ای قائم شه.
و خيلی از درسهای بزرگ زندگی که داری اونا رو با گوشت و خونت لمس می کنی. جمله هايی که از لای يادداشت هات و از ذهن و دنيای فانتزی ت بيرون مياند و تو زندگی واقعی خودشون رو نشون می دند :
"If you can go through life without experiencing pain, may be you have not been born yet."
و شايد همونی باشه که شاملو با زبون شيواتر و خودمونی تر بيان کرده :
"کوه با نخستين سنگها آغاز می شود
و انسان با نخستين درد"
(در حاشيه پايانی : و بعضی از اون بالا نشين ها که انگار هنوز خواب هستند و بالاخره "بهار من، يادم تو را فراموش!")
امضاء : متولد ماه اسفند.
قرار بود که روز تولد خودم هم مثل روز تولد اين وبلاگ در خفا و خاموشی بگذره. ولی به اندازه بعضی آدمها و حسها نتونستم ازش فرار کنم حتی اگه شده با 2 روز تاخير.
مادری که همچنان و هميشه گرم ترين و زلال ترين تبريک رو بهت می گه و برای n امين بار اين روز رو به عنوان سمبل شيرين ترين دردی که تو زندگی خودش تحمل کرده، معرفی می کنه، (در حاشيه : بعضی ها مثل دريا بيکرانند و تو بی اختيار دچار اونها می شی!)
و صدای از راه دور، ولی گرم يک پسر دو سال و نيمه که "تولدت مبارک" رو بدون کوچکترين خشی تلفظ می کنه و به داييش ثابت می کنه که نسبت به "اقو اقو" کردن های سال گذشته کلی بزرگ تر شده (در حاشيه :بعضی ها خيلی خوردنی اند، حتی از راه دور!)
و اونی که اصلا انتظار نداری که اين روز رو به خاطر سپرده باشه، سنت شکنی می کنه و اولين نفری می شه که اين روز رو بهت تبريک می گه(بعضی ها خيلی مهربونند، بدون هيچ دليل خاصی!)
و يه خورده نااميدی، وقتی به سال گذشته نگاه می کنی و به کارهايی که شروع کردی و همه انرژي ت رو روشون گذاشتی و به نتيجه هم نرسيدند و قبول کنی که يکی از خصوصيات اصلی زندگی، "غيرقابل پيش بينی" بودنشه و شايد اگر جز اين بود، اصلا هيچ کس زندگی نمی کرد و ياد اين جمله بيفتی که می گه : "اگر مطمئن می بودی که آخر راهی به کجا ختم می شه، شايد اصلا قدم در اون راه نمی گذاشتی"
و يه روزنه اميد، به خاطر يه چيز با ارزشی که در ازای همه اين "فنا شدن ها" داری کم کم بدست آری و حاضر نيستی که با هيچ چيز ديگه ای عوضش کنی و اون خودتی. همون آدمی که دوست نداره از خودش فرار کنه. دوست نداره پشت هيچ عنوان يا هيچ آدم ديگه ای قائم شه.
و خيلی از درسهای بزرگ زندگی که داری اونا رو با گوشت و خونت لمس می کنی. جمله هايی که از لای يادداشت هات و از ذهن و دنيای فانتزی ت بيرون مياند و تو زندگی واقعی خودشون رو نشون می دند :
"If you can go through life without experiencing pain, may be you have not been born yet."
و شايد همونی باشه که شاملو با زبون شيواتر و خودمونی تر بيان کرده :
"کوه با نخستين سنگها آغاز می شود
و انسان با نخستين درد"
(در حاشيه پايانی : و بعضی از اون بالا نشين ها که انگار هنوز خواب هستند و بالاخره "بهار من، يادم تو را فراموش!")
امضاء : متولد ماه اسفند.
مادری که همچنان و هميشه گرم ترين و زلال ترين تبريک رو بهت می گه و برای n امين بار اين روز رو به عنوان سمبل شيرين ترين دردی که تو زندگی خودش تحمل کرده، معرفی می کنه، (در حاشيه : بعضی ها مثل دريا بيکرانند و تو بی اختيار دچار اونها می شی!)
و صدای از راه دور، ولی گرم يک پسر دو سال و نيمه که "تولدت مبارک" رو بدون کوچکترين خشی تلفظ می کنه و به داييش ثابت می کنه که نسبت به "اقو اقو" کردن های سال گذشته کلی بزرگ تر شده (در حاشيه :بعضی ها خيلی خوردنی اند، حتی از راه دور!)
و اونی که اصلا انتظار نداری که اين روز رو به خاطر سپرده باشه، سنت شکنی می کنه و اولين نفری می شه که اين روز رو بهت تبريک می گه(بعضی ها خيلی مهربونند، بدون هيچ دليل خاصی!)
و يه خورده نااميدی، وقتی به سال گذشته نگاه می کنی و به کارهايی که شروع کردی و همه انرژي ت رو روشون گذاشتی و به نتيجه هم نرسيدند و قبول کنی که يکی از خصوصيات اصلی زندگی، "غيرقابل پيش بينی" بودنشه و شايد اگر جز اين بود، اصلا هيچ کس زندگی نمی کرد و ياد اين جمله بيفتی که می گه : "اگر مطمئن می بودی که آخر راهی به کجا ختم می شه، شايد اصلا قدم در اون راه نمی گذاشتی"
و يه روزنه اميد، به خاطر يه چيز با ارزشی که در ازای همه اين "فنا شدن ها" داری کم کم بدست آری و حاضر نيستی که با هيچ چيز ديگه ای عوضش کنی و اون خودتی. همون آدمی که دوست نداره از خودش فرار کنه. دوست نداره پشت هيچ عنوان يا هيچ آدم ديگه ای قائم شه.
و خيلی از درسهای بزرگ زندگی که داری اونا رو با گوشت و خونت لمس می کنی. جمله هايی که از لای يادداشت هات و از ذهن و دنيای فانتزی ت بيرون مياند و تو زندگی واقعی خودشون رو نشون می دند :
"If you can go through life without experiencing pain, may be you have not been born yet."
و شايد همونی باشه که شاملو با زبون شيواتر و خودمونی تر بيان کرده :
"کوه با نخستين سنگها آغاز می شود
و انسان با نخستين درد"
(در حاشيه پايانی : و بعضی از اون بالا نشين ها که انگار هنوز خواب هستند و بالاخره "بهار من، يادم تو را فراموش!")
امضاء : متولد ماه اسفند.
۱۳۸۱ اسفند ۴, یکشنبه
ضد حال !
ضد حال يعنی وقتی بخوای با يه دختر فوق العاده جذاب جلوی در توالت عمومی آشنا بشی!
ضد حال يعنی خانومهايی که پشت سرهم باردار می شند. همين طور بيخودَکی ها !
ضد حال يعنی دخترهايی که از دور "دل" می برند و از جلو "زَهره" !
ضد حال يعنی حرفهای خالی ِ پشت چشمان آبی.
ضد حال يعنی خانوم م تو دانشکده مون که تو کلاس واسه استاد پير کچلش عشوه شتری مياد و هنوز موقع جزوه گرفتن صورتش از شرم گل می ندازه. انگار نه انگار که تا چند ما ديگه می خواد از تز کارشناسی ارشدش دفاع کنه !
ضد حال يعنی يه خانوم ممتحن با يه جفت کفش پاشنه بلند که تلق تلق کنان به همه جای اتاق سر می کشه که تو بتونی تو آرامش (!) به تست های Listening تافل جواب بدی !
ضد حال يعنی منشی خانوم يه شرکت که سرتا پا تيپ زرشکی جواتی (کاش زرشکی می بود!) می زنه و رو background ويندوزش عکس زن های هندی رو می گذاره و ظهرها چادر سفيد گل منگولی سرش می کنه و تو گوشة يک سايت کامپيوتری به راز و نياز با خدا می پردازه!
ضد حال يعنی دخترهايی که بوسه ها رو نيمه تمام می گذارند!
ضد حال يعنی دخترهايی که از بين
"کامل شدن يا خوشبخت شدن؟"،
"مرغ آتش بودن يا قناری خوش صدا بودن؟"،
"دوست داشتن يا دوست داشته شدن؟" ،
هميشه دومی رو انتخاب می کنند.
ضد حال يعنی يک عدد اسکارلت احمق که اگه 90 سالش هم بشه، نمی فهمه فرق بين رت باتلر و اشلی چی بود !
ضد حال يعنی اونکه تو يه بعد از ظهر برفی جلوی دانشکده می نشينه و يک لحظه هم به دوربين نگاه نمی کنه.
ضد حال يعنی هيکل های ضايع بعضی خانومها در کلاسهای به اصطلاح ورزش !
آخ آخ، شماها هم راست می گيد : "ضد حال يعنی نوار پينک فلويدت رو بدی به دختر عموی جوادت. فرداش که برات آورد، روش "چه خوشگل شدی امشب" اندی ضبط شده باشه"
ضد حال يعنی ...
سرتون رو درد نيارم ديگه. ختم کلام اينکه ضد حال اصولا يعنی ....
حالا يه مرد می خوام که اين جاخالی رو پر کنه.
پ. ن : احتمالا کرکره اين وبلاگ تا مدتی پايين خواهد بود. لطفا لنگه کفشهای خود را هدر ندهيد!
ضد حال يعنی وقتی بخوای با يه دختر فوق العاده جذاب جلوی در توالت عمومی آشنا بشی!
ضد حال يعنی خانومهايی که پشت سرهم باردار می شند. همين طور بيخودَکی ها !
ضد حال يعنی دخترهايی که از دور "دل" می برند و از جلو "زَهره" !
ضد حال يعنی حرفهای خالی ِ پشت چشمان آبی.
ضد حال يعنی خانوم م تو دانشکده مون که تو کلاس واسه استاد پير کچلش عشوه شتری مياد و هنوز موقع جزوه گرفتن صورتش از شرم گل می ندازه. انگار نه انگار که تا چند ما ديگه می خواد از تز کارشناسی ارشدش دفاع کنه !
ضد حال يعنی يه خانوم ممتحن با يه جفت کفش پاشنه بلند که تلق تلق کنان به همه جای اتاق سر می کشه که تو بتونی تو آرامش (!) به تست های Listening تافل جواب بدی !
ضد حال يعنی منشی خانوم يه شرکت که سرتا پا تيپ زرشکی جواتی (کاش زرشکی می بود!) می زنه و رو background ويندوزش عکس زن های هندی رو می گذاره و ظهرها چادر سفيد گل منگولی سرش می کنه و تو گوشة يک سايت کامپيوتری به راز و نياز با خدا می پردازه!
ضد حال يعنی دخترهايی که بوسه ها رو نيمه تمام می گذارند!
ضد حال يعنی دخترهايی که از بين
"کامل شدن يا خوشبخت شدن؟"،
"مرغ آتش بودن يا قناری خوش صدا بودن؟"،
"دوست داشتن يا دوست داشته شدن؟" ،
هميشه دومی رو انتخاب می کنند.
ضد حال يعنی يک عدد اسکارلت احمق که اگه 90 سالش هم بشه، نمی فهمه فرق بين رت باتلر و اشلی چی بود !
ضد حال يعنی اونکه تو يه بعد از ظهر برفی جلوی دانشکده می نشينه و يک لحظه هم به دوربين نگاه نمی کنه.
ضد حال يعنی هيکل های ضايع بعضی خانومها در کلاسهای به اصطلاح ورزش !
آخ آخ، شماها هم راست می گيد : "ضد حال يعنی نوار پينک فلويدت رو بدی به دختر عموی جوادت. فرداش که برات آورد، روش "چه خوشگل شدی امشب" اندی ضبط شده باشه"
ضد حال يعنی ...
سرتون رو درد نيارم ديگه. ختم کلام اينکه ضد حال اصولا يعنی ....
حالا يه مرد می خوام که اين جاخالی رو پر کنه.
پ. ن : احتمالا کرکره اين وبلاگ تا مدتی پايين خواهد بود. لطفا لنگه کفشهای خود را هدر ندهيد!
ضد حال !
ضد حال يعنی وقتی بخوای با يه دختر فوق العاده جذاب جلوی در توالت عمومی آشنا بشی!
ضد حال يعنی خانومهايی که پشت سرهم باردار می شند. همين طور بيخودَکی ها !
ضد حال يعنی دخترهايی که از دور "دل" می برند و از جلو "زَهره" !
ضد حال يعنی حرفهای خالی ِ پشت چشمان آبی.
ضد حال يعنی خانوم م تو دانشکده مون که تو کلاس واسه استاد پير کچلش عشوه شتری مياد و هنوز موقع جزوه گرفتن صورتش از شرم گل می ندازه. انگار نه انگار که تا چند ما ديگه می خواد از تز کارشناسی ارشدش دفاع کنه !
ضد حال يعنی يه خانوم ممتحن با يه جفت کفش پاشنه بلند که تلق تلق کنان به همه جای اتاق سر می کشه که تو بتونی تو آرامش (!) به تست های Listening تافل جواب بدی !
ضد حال يعنی منشی خانوم يه شرکت که سرتا پا تيپ زرشکی جواتی (کاش زرشکی می بود!) می زنه و رو background ويندوزش عکس زن های هندی رو می گذاره و ظهرها چادر سفيد گل منگولی سرش می کنه و تو گوشة يک سايت کامپيوتری به راز و نياز با خدا می پردازه!
ضد حال يعنی دخترهايی که بوسه ها رو نيمه تمام می گذارند!
ضد حال يعنی دخترهايی که از بين
"کامل شدن يا خوشبخت شدن؟"،
"مرغ آتش بودن يا قناری خوش صدا بودن؟"،
"دوست داشتن يا دوست داشته شدن؟" ،
هميشه دومی رو انتخاب می کنند.
ضد حال يعنی يک عدد اسکارلت احمق که اگه 90 سالش هم بشه، نمی فهمه فرق بين رت باتلر و اشلی چی بود !
ضد حال يعنی اونکه تو يه بعد از ظهر برفی جلوی دانشکده می نشينه و يک لحظه هم به دوربين نگاه نمی کنه.
ضد حال يعنی هيکل های ضايع بعضی خانومها در کلاسهای به اصطلاح ورزش !
آخ آخ، شماها هم راست می گيد : "ضد حال يعنی نوار پينک فلويدت رو بدی به دختر عموی جوادت. فرداش که برات آورد، روش "چه خوشگل شدی امشب" اندی ضبط شده باشه"
ضد حال يعنی ...
سرتون رو درد نيارم ديگه. ختم کلام اينکه ضد حال اصولا يعنی ....
حالا يه مرد می خوام که اين جاخالی رو پر کنه.
پ. ن : احتمالا کرکره اين وبلاگ تا مدتی پايين خواهد بود. لطفا لنگه کفشهای خود را هدر ندهيد!
ضد حال يعنی وقتی بخوای با يه دختر فوق العاده جذاب جلوی در توالت عمومی آشنا بشی!
ضد حال يعنی خانومهايی که پشت سرهم باردار می شند. همين طور بيخودَکی ها !
ضد حال يعنی دخترهايی که از دور "دل" می برند و از جلو "زَهره" !
ضد حال يعنی حرفهای خالی ِ پشت چشمان آبی.
ضد حال يعنی خانوم م تو دانشکده مون که تو کلاس واسه استاد پير کچلش عشوه شتری مياد و هنوز موقع جزوه گرفتن صورتش از شرم گل می ندازه. انگار نه انگار که تا چند ما ديگه می خواد از تز کارشناسی ارشدش دفاع کنه !
ضد حال يعنی يه خانوم ممتحن با يه جفت کفش پاشنه بلند که تلق تلق کنان به همه جای اتاق سر می کشه که تو بتونی تو آرامش (!) به تست های Listening تافل جواب بدی !
ضد حال يعنی منشی خانوم يه شرکت که سرتا پا تيپ زرشکی جواتی (کاش زرشکی می بود!) می زنه و رو background ويندوزش عکس زن های هندی رو می گذاره و ظهرها چادر سفيد گل منگولی سرش می کنه و تو گوشة يک سايت کامپيوتری به راز و نياز با خدا می پردازه!
ضد حال يعنی دخترهايی که بوسه ها رو نيمه تمام می گذارند!
ضد حال يعنی دخترهايی که از بين
"کامل شدن يا خوشبخت شدن؟"،
"مرغ آتش بودن يا قناری خوش صدا بودن؟"،
"دوست داشتن يا دوست داشته شدن؟" ،
هميشه دومی رو انتخاب می کنند.
ضد حال يعنی يک عدد اسکارلت احمق که اگه 90 سالش هم بشه، نمی فهمه فرق بين رت باتلر و اشلی چی بود !
ضد حال يعنی اونکه تو يه بعد از ظهر برفی جلوی دانشکده می نشينه و يک لحظه هم به دوربين نگاه نمی کنه.
ضد حال يعنی هيکل های ضايع بعضی خانومها در کلاسهای به اصطلاح ورزش !
آخ آخ، شماها هم راست می گيد : "ضد حال يعنی نوار پينک فلويدت رو بدی به دختر عموی جوادت. فرداش که برات آورد، روش "چه خوشگل شدی امشب" اندی ضبط شده باشه"
ضد حال يعنی ...
سرتون رو درد نيارم ديگه. ختم کلام اينکه ضد حال اصولا يعنی ....
حالا يه مرد می خوام که اين جاخالی رو پر کنه.
پ. ن : احتمالا کرکره اين وبلاگ تا مدتی پايين خواهد بود. لطفا لنگه کفشهای خود را هدر ندهيد!
۱۳۸۱ بهمن ۳۰, چهارشنبه
خب اون منطقه که ممنوعه اعلام شده بود. با همه نوارها، کتابها و نوشته ها. فقط خواهش دوستم که يک کتاب رو ازم خواسته بود می تونست منو يه بار ديگه بکشونه اونجا. فقط بايد دستت به طور اتفاقی بخوره به يه نوار خاص از بين اون همه نوار و وقتی می خوای اونو بگذاری سرجاش، يهو هوس کنی که غبار رو از روش پاک کنی(بخاطر علاقه خاصی که به فعل غبار روبی داری!) و به طور اتفاقی چشمت بيفته به يه دست نوشته با يه امضای مبهم و اينجاست که چشمات بی اختيار بدنبال کلمات راه می افتند:
"پاره يی وقت ها، دلتنگ و سرشار از حس بودن و نبودن
تمام آسمان مهتابی را می گردی
و باز نگاه می کنی به آسمان و ... تنها يک ستاره
از همه فانوس های شهر،
آن بالا بالاها، روشن ترين است
عشق همان چلچراغ است،
و تنها عاشقان اهل رنج اند
و من عشق را پيراهن خود کرده ام
هميشه تا....."
حتما بايد حسش رو بگم؟! الان تنها چيزی که می تونم بگم اينه که شايد مثل بادی بود که از روی يه خاکستر سرد عبور کرد و يه دود بی رمق به هوا بلند شد و ديگه هيچی!
ببينم، اين همون نوار "هنگامه" افتخاری نيست؟!
اسم ترانه ها از جلوی چشمت می گذرند.دل شيدا، شباهنگ، شبانه، خانه بر دوش و تصنيف هايی از شعرهای باباطاهر و فريدون مشيری. لازم نيست نوار را بگذاری تو ضبط صوت. همه ترانه ها تو ذهنت جاويدان هستند. بدون کم و کاست!
افتخاری رو نه با شب نشينی های تصنعی دور گل ياس و سوسن و سنبل به ميمنت رسيدن بهار طبيعت يا فلان عيد مذهبی و ملی و نه با "به به" و "چه چه" های مجری های لوس صدا و سيما و "عزيزم گفتن" و "جانم شنفتن" هاشون،
بلکه تو خلوت تنهايی خودم شناختم و با کارهايی مثل "نيلوفرانه 1 و2"، "صدايم کن"، "ياد استاد" و چند آهنگ تک مثل "ساقی سر مستان" و "نامهربان من کو" تو ذهنم جاودانه شد.
"پاره يی وقت ها، دلتنگ و سرشار از حس بودن و نبودن
تمام آسمان مهتابی را می گردی
و باز نگاه می کنی به آسمان و ... تنها يک ستاره
از همه فانوس های شهر،
آن بالا بالاها، روشن ترين است
عشق همان چلچراغ است،
و تنها عاشقان اهل رنج اند
و من عشق را پيراهن خود کرده ام
هميشه تا....."
حتما بايد حسش رو بگم؟! الان تنها چيزی که می تونم بگم اينه که شايد مثل بادی بود که از روی يه خاکستر سرد عبور کرد و يه دود بی رمق به هوا بلند شد و ديگه هيچی!
ببينم، اين همون نوار "هنگامه" افتخاری نيست؟!
اسم ترانه ها از جلوی چشمت می گذرند.دل شيدا، شباهنگ، شبانه، خانه بر دوش و تصنيف هايی از شعرهای باباطاهر و فريدون مشيری. لازم نيست نوار را بگذاری تو ضبط صوت. همه ترانه ها تو ذهنت جاويدان هستند. بدون کم و کاست!
افتخاری رو نه با شب نشينی های تصنعی دور گل ياس و سوسن و سنبل به ميمنت رسيدن بهار طبيعت يا فلان عيد مذهبی و ملی و نه با "به به" و "چه چه" های مجری های لوس صدا و سيما و "عزيزم گفتن" و "جانم شنفتن" هاشون،
بلکه تو خلوت تنهايی خودم شناختم و با کارهايی مثل "نيلوفرانه 1 و2"، "صدايم کن"، "ياد استاد" و چند آهنگ تک مثل "ساقی سر مستان" و "نامهربان من کو" تو ذهنم جاودانه شد.
خب اون منطقه که ممنوعه اعلام شده بود. با همه نوارها، کتابها و نوشته ها. فقط خواهش دوستم که يک کتاب رو ازم خواسته بود می تونست منو يه بار ديگه بکشونه اونجا. فقط بايد دستت به طور اتفاقی بخوره به يه نوار خاص از بين اون همه نوار و وقتی می خوای اونو بگذاری سرجاش، يهو هوس کنی که غبار رو از روش پاک کنی(بخاطر علاقه خاصی که به فعل غبار روبی داری!) و به طور اتفاقی چشمت بيفته به يه دست نوشته با يه امضای مبهم و اينجاست که چشمات بی اختيار بدنبال کلمات راه می افتند:
"پاره يی وقت ها، دلتنگ و سرشار از حس بودن و نبودن
تمام آسمان مهتابی را می گردی
و باز نگاه می کنی به آسمان و ... تنها يک ستاره
از همه فانوس های شهر،
آن بالا بالاها، روشن ترين است
عشق همان چلچراغ است،
و تنها عاشقان اهل رنج اند
و من عشق را پيراهن خود کرده ام
هميشه تا....."
حتما بايد حسش رو بگم؟! الان تنها چيزی که می تونم بگم اينه که شايد مثل بادی بود که از روی يه خاکستر سرد عبور کرد و يه دود بی رمق به هوا بلند شد و ديگه هيچی!
ببينم، اين همون نوار "هنگامه" افتخاری نيست؟!
اسم ترانه ها از جلوی چشمت می گذرند.دل شيدا، شباهنگ، شبانه، خانه بر دوش و تصنيف هايی از شعرهای باباطاهر و فريدون مشيری. لازم نيست نوار را بگذاری تو ضبط صوت. همه ترانه ها تو ذهنت جاويدان هستند. بدون کم و کاست!
افتخاری رو نه با شب نشينی های تصنعی دور گل ياس و سوسن و سنبل به ميمنت رسيدن بهار طبيعت يا فلان عيد مذهبی و ملی و نه با "به به" و "چه چه" های مجری های لوس صدا و سيما و "عزيزم گفتن" و "جانم شنفتن" هاشون،
بلکه تو خلوت تنهايی خودم شناختم و با کارهايی مثل "نيلوفرانه 1 و2"، "صدايم کن"، "ياد استاد" و چند آهنگ تک مثل "ساقی سر مستان" و "نامهربان من کو" تو ذهنم جاودانه شد.
"پاره يی وقت ها، دلتنگ و سرشار از حس بودن و نبودن
تمام آسمان مهتابی را می گردی
و باز نگاه می کنی به آسمان و ... تنها يک ستاره
از همه فانوس های شهر،
آن بالا بالاها، روشن ترين است
عشق همان چلچراغ است،
و تنها عاشقان اهل رنج اند
و من عشق را پيراهن خود کرده ام
هميشه تا....."
حتما بايد حسش رو بگم؟! الان تنها چيزی که می تونم بگم اينه که شايد مثل بادی بود که از روی يه خاکستر سرد عبور کرد و يه دود بی رمق به هوا بلند شد و ديگه هيچی!
ببينم، اين همون نوار "هنگامه" افتخاری نيست؟!
اسم ترانه ها از جلوی چشمت می گذرند.دل شيدا، شباهنگ، شبانه، خانه بر دوش و تصنيف هايی از شعرهای باباطاهر و فريدون مشيری. لازم نيست نوار را بگذاری تو ضبط صوت. همه ترانه ها تو ذهنت جاويدان هستند. بدون کم و کاست!
افتخاری رو نه با شب نشينی های تصنعی دور گل ياس و سوسن و سنبل به ميمنت رسيدن بهار طبيعت يا فلان عيد مذهبی و ملی و نه با "به به" و "چه چه" های مجری های لوس صدا و سيما و "عزيزم گفتن" و "جانم شنفتن" هاشون،
بلکه تو خلوت تنهايی خودم شناختم و با کارهايی مثل "نيلوفرانه 1 و2"، "صدايم کن"، "ياد استاد" و چند آهنگ تک مثل "ساقی سر مستان" و "نامهربان من کو" تو ذهنم جاودانه شد.
۱۳۸۱ بهمن ۲۳, چهارشنبه
اسماعيل تو کيست ؟
اگر حماسه ای در کار بود، اون وقتی بود که ابراهيم، دلش رو هزار پاره کرد، چاقوش رو گذاشت رو گردن اسماعيل و بزرگترين منيت وجودش رو در پای معشوقش قربانی کرد.
وگرنه قربانی کردن های امروزی از عهده هر خار و خسی بر مياد. تازه همونش هم ديگه طوری شده که بنام فقيرا انجام می شه و سور و سات اغنيا رو رونق می ده!
بستگی به ظرف وجود خودت داره. می شه از يک عبادت سمبليک و کليشه شده، که فقط واسه آدمهای دم گور يا تاجرای حرفه ای رنگ و بو داره، بزرگترين درسهای زندگی رو کشيد بيرون و باهاش کتابی نوشت به اسم "حج" :
"و اکنون در منی يی؛ ابراهيمی و اسماعيلت را به قربانگاه آورده ای. اسماعيل تو کيست؟!
اين را تو خود می دانی. تو خود آن را، او را، هر چه هست و هر که هست، بايد به منی آوری و برای قربانی انتخاب کنی. من فقط می توانم "نشانی هايش" را به تو بدهم.
آنچه تو را در راه ايمان ضعيف می کند،
آنچه تو را در "رفتن"، به "ماندن" می خواند،
آنچه تو را در راه "مسئوليت" به ترديد می افکند،
آنچه تو را به خود بسته است و نگه داشته است،
آنچه دلبستگی اش نمی گذارد تا "پيام" را بشنوی، تا حقيقت را اعتراف کنی،
آنچه تو را به "فرار" می خواند،
آنچه تو را به توجيه و تاويل های مصلحت جويانه می کشاند،
و عشق به او، کور و کرت می کند،
ابراهيمی و "ضعف اسماعيلی ات" تو را بازيچه ابليس می سازد. درقله بلند شرفی و سراپا فخر و فضيلت، در زندگی ات تنها يک چيز هست که برای به دست آوردنش، از بلندی فرود می آيی، برای از دست ندادنش، همه دست آوردهای ابراهيم وارت را از دست می دهی.
او اسماعيل توست.
اسماعيل تو ممکن است يک شخص باشد، يا يک شی، يا يک حالت، يک وضع و حتی يک "نقطه ضعف"! اما اسماعيل ابراهيم، پسرش بود!"
اگر حماسه ای در کار بود، اون وقتی بود که ابراهيم، دلش رو هزار پاره کرد، چاقوش رو گذاشت رو گردن اسماعيل و بزرگترين منيت وجودش رو در پای معشوقش قربانی کرد.
وگرنه قربانی کردن های امروزی از عهده هر خار و خسی بر مياد. تازه همونش هم ديگه طوری شده که بنام فقيرا انجام می شه و سور و سات اغنيا رو رونق می ده!
بستگی به ظرف وجود خودت داره. می شه از يک عبادت سمبليک و کليشه شده، که فقط واسه آدمهای دم گور يا تاجرای حرفه ای رنگ و بو داره، بزرگترين درسهای زندگی رو کشيد بيرون و باهاش کتابی نوشت به اسم "حج" :
"و اکنون در منی يی؛ ابراهيمی و اسماعيلت را به قربانگاه آورده ای. اسماعيل تو کيست؟!
اين را تو خود می دانی. تو خود آن را، او را، هر چه هست و هر که هست، بايد به منی آوری و برای قربانی انتخاب کنی. من فقط می توانم "نشانی هايش" را به تو بدهم.
آنچه تو را در راه ايمان ضعيف می کند،
آنچه تو را در "رفتن"، به "ماندن" می خواند،
آنچه تو را در راه "مسئوليت" به ترديد می افکند،
آنچه تو را به خود بسته است و نگه داشته است،
آنچه دلبستگی اش نمی گذارد تا "پيام" را بشنوی، تا حقيقت را اعتراف کنی،
آنچه تو را به "فرار" می خواند،
آنچه تو را به توجيه و تاويل های مصلحت جويانه می کشاند،
و عشق به او، کور و کرت می کند،
ابراهيمی و "ضعف اسماعيلی ات" تو را بازيچه ابليس می سازد. درقله بلند شرفی و سراپا فخر و فضيلت، در زندگی ات تنها يک چيز هست که برای به دست آوردنش، از بلندی فرود می آيی، برای از دست ندادنش، همه دست آوردهای ابراهيم وارت را از دست می دهی.
او اسماعيل توست.
اسماعيل تو ممکن است يک شخص باشد، يا يک شی، يا يک حالت، يک وضع و حتی يک "نقطه ضعف"! اما اسماعيل ابراهيم، پسرش بود!"
اسماعيل تو کيست ؟
اگر حماسه ای در کار بود، اون وقتی بود که ابراهيم، دلش رو هزار پاره کرد، چاقوش رو گذاشت رو گردن اسماعيل و بزرگترين منيت وجودش رو در پای معشوقش قربانی کرد.
وگرنه قربانی کردن های امروزی از عهده هر خار و خسی بر مياد. تازه همونش هم ديگه طوری شده که بنام فقيرا انجام می شه و سور و سات اغنيا رو رونق می ده!
بستگی به ظرف وجود خودت داره. می شه از يک عبادت سمبليک و کليشه شده، که فقط واسه آدمهای دم گور يا تاجرای حرفه ای رنگ و بو داره، بزرگترين درسهای زندگی رو کشيد بيرون و باهاش کتابی نوشت به اسم "حج" :
"و اکنون در منی يی؛ ابراهيمی و اسماعيلت را به قربانگاه آورده ای. اسماعيل تو کيست؟!
اين را تو خود می دانی. تو خود آن را، او را، هر چه هست و هر که هست، بايد به منی آوری و برای قربانی انتخاب کنی. من فقط می توانم "نشانی هايش" را به تو بدهم.
آنچه تو را در راه ايمان ضعيف می کند،
آنچه تو را در "رفتن"، به "ماندن" می خواند،
آنچه تو را در راه "مسئوليت" به ترديد می افکند،
آنچه تو را به خود بسته است و نگه داشته است،
آنچه دلبستگی اش نمی گذارد تا "پيام" را بشنوی، تا حقيقت را اعتراف کنی،
آنچه تو را به "فرار" می خواند،
آنچه تو را به توجيه و تاويل های مصلحت جويانه می کشاند،
و عشق به او، کور و کرت می کند،
ابراهيمی و "ضعف اسماعيلی ات" تو را بازيچه ابليس می سازد. درقله بلند شرفی و سراپا فخر و فضيلت، در زندگی ات تنها يک چيز هست که برای به دست آوردنش، از بلندی فرود می آيی، برای از دست ندادنش، همه دست آوردهای ابراهيم وارت را از دست می دهی.
او اسماعيل توست.
اسماعيل تو ممکن است يک شخص باشد، يا يک شی، يا يک حالت، يک وضع و حتی يک "نقطه ضعف"! اما اسماعيل ابراهيم، پسرش بود!"
اگر حماسه ای در کار بود، اون وقتی بود که ابراهيم، دلش رو هزار پاره کرد، چاقوش رو گذاشت رو گردن اسماعيل و بزرگترين منيت وجودش رو در پای معشوقش قربانی کرد.
وگرنه قربانی کردن های امروزی از عهده هر خار و خسی بر مياد. تازه همونش هم ديگه طوری شده که بنام فقيرا انجام می شه و سور و سات اغنيا رو رونق می ده!
بستگی به ظرف وجود خودت داره. می شه از يک عبادت سمبليک و کليشه شده، که فقط واسه آدمهای دم گور يا تاجرای حرفه ای رنگ و بو داره، بزرگترين درسهای زندگی رو کشيد بيرون و باهاش کتابی نوشت به اسم "حج" :
"و اکنون در منی يی؛ ابراهيمی و اسماعيلت را به قربانگاه آورده ای. اسماعيل تو کيست؟!
اين را تو خود می دانی. تو خود آن را، او را، هر چه هست و هر که هست، بايد به منی آوری و برای قربانی انتخاب کنی. من فقط می توانم "نشانی هايش" را به تو بدهم.
آنچه تو را در راه ايمان ضعيف می کند،
آنچه تو را در "رفتن"، به "ماندن" می خواند،
آنچه تو را در راه "مسئوليت" به ترديد می افکند،
آنچه تو را به خود بسته است و نگه داشته است،
آنچه دلبستگی اش نمی گذارد تا "پيام" را بشنوی، تا حقيقت را اعتراف کنی،
آنچه تو را به "فرار" می خواند،
آنچه تو را به توجيه و تاويل های مصلحت جويانه می کشاند،
و عشق به او، کور و کرت می کند،
ابراهيمی و "ضعف اسماعيلی ات" تو را بازيچه ابليس می سازد. درقله بلند شرفی و سراپا فخر و فضيلت، در زندگی ات تنها يک چيز هست که برای به دست آوردنش، از بلندی فرود می آيی، برای از دست ندادنش، همه دست آوردهای ابراهيم وارت را از دست می دهی.
او اسماعيل توست.
اسماعيل تو ممکن است يک شخص باشد، يا يک شی، يا يک حالت، يک وضع و حتی يک "نقطه ضعف"! اما اسماعيل ابراهيم، پسرش بود!"
از وبلاگ ونکوور :
"دوستي پرسيد اگر آمريکا به عراق حمله کنه و حکومت و ساختار اقتصادی مناسبي اونجا پيدا کنه ... و طي چند سال آينده عراق و مردمش مرفه بشن، بَـده؟ حتي اگر اين کار با تجاوز شروع بشه؟
- خوبه ناصرالدين شاه سوار بر اسب از يه دختر دهاتي خوشش بياد بهش تجاوز کنه ولي در عوض اون دختر بشه سوگليش؟
- خوبه بشي داماد سرخونه ... و هر روز مبل و ميز نهارخوريرو بکوبن تو سرت که بعلــه ... اين ما بوديم ... ؟
اگر از Greg و Sean و Zoran و Allen که سرکار ميشناسمشون بپرسي .... ميگن خيلي هم خوبه .. "
اوهوم، رسيدن به هدف، اما به چه قيمتی؟! همينطور بگير برو بالا تا به زندگی برسی.
آره، زنده بودن، نفس کشيدن، موفق شدن، خوشبخت شدن... اما به چه قيمتی؟! به قيمت فدا کردن انسانيت؟!
"دوستي پرسيد اگر آمريکا به عراق حمله کنه و حکومت و ساختار اقتصادی مناسبي اونجا پيدا کنه ... و طي چند سال آينده عراق و مردمش مرفه بشن، بَـده؟ حتي اگر اين کار با تجاوز شروع بشه؟
- خوبه ناصرالدين شاه سوار بر اسب از يه دختر دهاتي خوشش بياد بهش تجاوز کنه ولي در عوض اون دختر بشه سوگليش؟
- خوبه بشي داماد سرخونه ... و هر روز مبل و ميز نهارخوريرو بکوبن تو سرت که بعلــه ... اين ما بوديم ... ؟
اگر از Greg و Sean و Zoran و Allen که سرکار ميشناسمشون بپرسي .... ميگن خيلي هم خوبه .. "
اوهوم، رسيدن به هدف، اما به چه قيمتی؟! همينطور بگير برو بالا تا به زندگی برسی.
آره، زنده بودن، نفس کشيدن، موفق شدن، خوشبخت شدن... اما به چه قيمتی؟! به قيمت فدا کردن انسانيت؟!
از وبلاگ ونکوور :
"دوستي پرسيد اگر آمريکا به عراق حمله کنه و حکومت و ساختار اقتصادی مناسبي اونجا پيدا کنه ... و طي چند سال آينده عراق و مردمش مرفه بشن، بَـده؟ حتي اگر اين کار با تجاوز شروع بشه؟
- خوبه ناصرالدين شاه سوار بر اسب از يه دختر دهاتي خوشش بياد بهش تجاوز کنه ولي در عوض اون دختر بشه سوگليش؟
- خوبه بشي داماد سرخونه ... و هر روز مبل و ميز نهارخوريرو بکوبن تو سرت که بعلــه ... اين ما بوديم ... ؟
اگر از Greg و Sean و Zoran و Allen که سرکار ميشناسمشون بپرسي .... ميگن خيلي هم خوبه .. "
اوهوم، رسيدن به هدف، اما به چه قيمتی؟! همينطور بگير برو بالا تا به زندگی برسی.
آره، زنده بودن، نفس کشيدن، موفق شدن، خوشبخت شدن... اما به چه قيمتی؟! به قيمت فدا کردن انسانيت؟!
"دوستي پرسيد اگر آمريکا به عراق حمله کنه و حکومت و ساختار اقتصادی مناسبي اونجا پيدا کنه ... و طي چند سال آينده عراق و مردمش مرفه بشن، بَـده؟ حتي اگر اين کار با تجاوز شروع بشه؟
- خوبه ناصرالدين شاه سوار بر اسب از يه دختر دهاتي خوشش بياد بهش تجاوز کنه ولي در عوض اون دختر بشه سوگليش؟
- خوبه بشي داماد سرخونه ... و هر روز مبل و ميز نهارخوريرو بکوبن تو سرت که بعلــه ... اين ما بوديم ... ؟
اگر از Greg و Sean و Zoran و Allen که سرکار ميشناسمشون بپرسي .... ميگن خيلي هم خوبه .. "
اوهوم، رسيدن به هدف، اما به چه قيمتی؟! همينطور بگير برو بالا تا به زندگی برسی.
آره، زنده بودن، نفس کشيدن، موفق شدن، خوشبخت شدن... اما به چه قيمتی؟! به قيمت فدا کردن انسانيت؟!
انگار گاهی اوقات ممکنه تو گوشه و کنار طنزی پيدا بشه که تا حدودی آدم رو بگيره. الان چلچراغ تا حدی اين نقش رو واسه من ايفا می کنه. بعد از "دست نوشته های کودک فهيم"(به هنرنمايی اميرمهدی ژوله) که انصافا سوگلی کارهای طنزش حساب می شه، طنز بخش محرمانه(به قلم ابراهيم رها) و بخش ساندويج هم درخور توجه محسوب می شه! اين يکی هم از خاطرات يک دانشجوی ترم دومی :
"دانشگاه ما يک تعداد دانشجوی خارجی از کشورهای قزاقستان، پاکستان، چين و تاجيکستان دارد. چانگ بچه چين است و تو اين چهارپنج ماهه کمی فارسی ياد گرفته است. وقتی نمرات درس ادبيات فارسی آمد و ديدم چانگ شده 18 و من 16.5، ايرج ميرزا شدم و هر چی از دهانم درآمد به حافظ و فردوسی و سعدی ... گفتم!"
"دانشگاه ما يک تعداد دانشجوی خارجی از کشورهای قزاقستان، پاکستان، چين و تاجيکستان دارد. چانگ بچه چين است و تو اين چهارپنج ماهه کمی فارسی ياد گرفته است. وقتی نمرات درس ادبيات فارسی آمد و ديدم چانگ شده 18 و من 16.5، ايرج ميرزا شدم و هر چی از دهانم درآمد به حافظ و فردوسی و سعدی ... گفتم!"
انگار گاهی اوقات ممکنه تو گوشه و کنار طنزی پيدا بشه که تا حدودی آدم رو بگيره. الان چلچراغ تا حدی اين نقش رو واسه من ايفا می کنه. بعد از "دست نوشته های کودک فهيم"(به هنرنمايی اميرمهدی ژوله) که انصافا سوگلی کارهای طنزش حساب می شه، طنز بخش محرمانه(به قلم ابراهيم رها) و بخش ساندويج هم درخور توجه محسوب می شه! اين يکی هم از خاطرات يک دانشجوی ترم دومی :
"دانشگاه ما يک تعداد دانشجوی خارجی از کشورهای قزاقستان، پاکستان، چين و تاجيکستان دارد. چانگ بچه چين است و تو اين چهارپنج ماهه کمی فارسی ياد گرفته است. وقتی نمرات درس ادبيات فارسی آمد و ديدم چانگ شده 18 و من 16.5، ايرج ميرزا شدم و هر چی از دهانم درآمد به حافظ و فردوسی و سعدی ... گفتم!"
"دانشگاه ما يک تعداد دانشجوی خارجی از کشورهای قزاقستان، پاکستان، چين و تاجيکستان دارد. چانگ بچه چين است و تو اين چهارپنج ماهه کمی فارسی ياد گرفته است. وقتی نمرات درس ادبيات فارسی آمد و ديدم چانگ شده 18 و من 16.5، ايرج ميرزا شدم و هر چی از دهانم درآمد به حافظ و فردوسی و سعدی ... گفتم!"
۱۳۸۱ بهمن ۱۸, جمعه
" رسم زندگی همين است.
امروز کسی را دوست می داری و روز بعد تنهايی.
به همين سادگی!"
امروز گيسوان وحشی او را روی زانوانت رام می کنی و نوازش کنان برايش قصه می گويی و تا مرز صبح او را می بويی. روزی ديگر افسونگر ترين چشمها نمی توانند حتی برای لحظه ای تو را به خود مشغول کنند.
امروز دستت را در دست همکلاسی هايت حلقه کرده ای و همه چه پرغرور سرود "يار دبستانی من" را زمزمه می کنيد. فردا "کوپن به دست" به همراه همان همکلاسيهايت مقابل درهای سفارت به انتظار ايستاده ايد تا گليم خود را از آب بيرون بکشيد و همه چه حقيرانه ترجمان غرور ملی خود می شويد.
امروز سَر همه گوش می شوی تا اولين گريه فرزندت را بشنوی. فردا از زل زدن به چشمهايش فرار می کنی. چرا که دارند خطاب به تو می گويند : "پدر آنشب جنايت کرده ای، شايد نمی دانی!"
امروز، گذشته را فراموش می کنی. کتاب زندگيت را ورق می زنی و فصلی جديد را شروع می کنی.فردا که از خواب بيدار می شوی، می بينی که فرشته تقدير جايی بهتر از کتاب زندگی تو برای قضای حاجت پيدا نکرده است! ديوانه می شوی. سياه ترين قلمت را بر می داری و درشت روی آن می نويسی: "دروغه، روز دوباره دروغه"
امروز بر قاليچه سليمانی آرمانهايت نشسته ای و بر جهان قالبی سست بنياد و آدمکهای کوکی آن می خندی.و فردا بايد همچون بز اخفش در کنار جويبار زندگی بنشينی، از ترس اينکه مبادا به لجنزار آن آلوده شوی.
امروز خود را "نقطه پرگاری" در "دايره قسمت" می دانی که جاذبه ايمان فاصله ات را با محيط دايره به صفر ميل می دهد. فردا بايد با اين حقيقت تلخ و ياس آور روبرو شوی که در اين کهکشان بی رحم تنها به حال خود واگذار شده ای.
امروز می خواهی در مسلخ سينه های دختری طناز جان بسپاری. چرا که آنها را امن ترين جای مردن می دانی. فردا يادت می رود که حس جنسی چگونه تخليه می شود و با شنيدن کلمه سکس بالا می آوری!
امروز حس می کنی در جوانی ات مانده ای. "هرگز پيش نمی روی. فقط فرو می روی." فردا می بينی که ناگهان از جوانی ات پريده ای و از مرگ هم پيرتر شده ای.
آری، رسم زندگی همين است.
به همين سادگی!
امروز کسی را دوست می داری و روز بعد تنهايی.
به همين سادگی!"
امروز گيسوان وحشی او را روی زانوانت رام می کنی و نوازش کنان برايش قصه می گويی و تا مرز صبح او را می بويی. روزی ديگر افسونگر ترين چشمها نمی توانند حتی برای لحظه ای تو را به خود مشغول کنند.
امروز دستت را در دست همکلاسی هايت حلقه کرده ای و همه چه پرغرور سرود "يار دبستانی من" را زمزمه می کنيد. فردا "کوپن به دست" به همراه همان همکلاسيهايت مقابل درهای سفارت به انتظار ايستاده ايد تا گليم خود را از آب بيرون بکشيد و همه چه حقيرانه ترجمان غرور ملی خود می شويد.
امروز سَر همه گوش می شوی تا اولين گريه فرزندت را بشنوی. فردا از زل زدن به چشمهايش فرار می کنی. چرا که دارند خطاب به تو می گويند : "پدر آنشب جنايت کرده ای، شايد نمی دانی!"
امروز، گذشته را فراموش می کنی. کتاب زندگيت را ورق می زنی و فصلی جديد را شروع می کنی.فردا که از خواب بيدار می شوی، می بينی که فرشته تقدير جايی بهتر از کتاب زندگی تو برای قضای حاجت پيدا نکرده است! ديوانه می شوی. سياه ترين قلمت را بر می داری و درشت روی آن می نويسی: "دروغه، روز دوباره دروغه"
امروز بر قاليچه سليمانی آرمانهايت نشسته ای و بر جهان قالبی سست بنياد و آدمکهای کوکی آن می خندی.و فردا بايد همچون بز اخفش در کنار جويبار زندگی بنشينی، از ترس اينکه مبادا به لجنزار آن آلوده شوی.
امروز خود را "نقطه پرگاری" در "دايره قسمت" می دانی که جاذبه ايمان فاصله ات را با محيط دايره به صفر ميل می دهد. فردا بايد با اين حقيقت تلخ و ياس آور روبرو شوی که در اين کهکشان بی رحم تنها به حال خود واگذار شده ای.
امروز می خواهی در مسلخ سينه های دختری طناز جان بسپاری. چرا که آنها را امن ترين جای مردن می دانی. فردا يادت می رود که حس جنسی چگونه تخليه می شود و با شنيدن کلمه سکس بالا می آوری!
امروز حس می کنی در جوانی ات مانده ای. "هرگز پيش نمی روی. فقط فرو می روی." فردا می بينی که ناگهان از جوانی ات پريده ای و از مرگ هم پيرتر شده ای.
آری، رسم زندگی همين است.
به همين سادگی!
" رسم زندگی همين است.
امروز کسی را دوست می داری و روز بعد تنهايی.
به همين سادگی!"
امروز گيسوان وحشی او را روی زانوانت رام می کنی و نوازش کنان برايش قصه می گويی و تا مرز صبح او را می بويی. روزی ديگر افسونگر ترين چشمها نمی توانند حتی برای لحظه ای تو را به خود مشغول کنند.
امروز دستت را در دست همکلاسی هايت حلقه کرده ای و همه چه پرغرور سرود "يار دبستانی من" را زمزمه می کنيد. فردا "کوپن به دست" به همراه همان همکلاسيهايت مقابل درهای سفارت به انتظار ايستاده ايد تا گليم خود را از آب بيرون بکشيد و همه چه حقيرانه ترجمان غرور ملی خود می شويد.
امروز سَر همه گوش می شوی تا اولين گريه فرزندت را بشنوی. فردا از زل زدن به چشمهايش فرار می کنی. چرا که دارند خطاب به تو می گويند : "پدر آنشب جنايت کرده ای، شايد نمی دانی!"
امروز، گذشته را فراموش می کنی. کتاب زندگيت را ورق می زنی و فصلی جديد را شروع می کنی.فردا که از خواب بيدار می شوی، می بينی که فرشته تقدير جايی بهتر از کتاب زندگی تو برای قضای حاجت پيدا نکرده است! ديوانه می شوی. سياه ترين قلمت را بر می داری و درشت روی آن می نويسی: "دروغه، روز دوباره دروغه"
امروز بر قاليچه سليمانی آرمانهايت نشسته ای و بر جهان قالبی سست بنياد و آدمکهای کوکی آن می خندی.و فردا بايد همچون بز اخفش در کنار جويبار زندگی بنشينی، از ترس اينکه مبادا به لجنزار آن آلوده شوی.
امروز خود را "نقطه پرگاری" در "دايره قسمت" می دانی که جاذبه ايمان فاصله ات را با محيط دايره به صفر ميل می دهد. فردا بايد با اين حقيقت تلخ و ياس آور روبرو شوی که در اين کهکشان بی رحم تنها به حال خود واگذار شده ای.
امروز می خواهی در مسلخ سينه های دختری طناز جان بسپاری. چرا که آنها را امن ترين جای مردن می دانی. فردا يادت می رود که حس جنسی چگونه تخليه می شود و با شنيدن کلمه سکس بالا می آوری!
امروز حس می کنی در جوانی ات مانده ای. "هرگز پيش نمی روی. فقط فرو می روی." فردا می بينی که ناگهان از جوانی ات پريده ای و از مرگ هم پيرتر شده ای.
آری، رسم زندگی همين است.
به همين سادگی!
امروز کسی را دوست می داری و روز بعد تنهايی.
به همين سادگی!"
امروز گيسوان وحشی او را روی زانوانت رام می کنی و نوازش کنان برايش قصه می گويی و تا مرز صبح او را می بويی. روزی ديگر افسونگر ترين چشمها نمی توانند حتی برای لحظه ای تو را به خود مشغول کنند.
امروز دستت را در دست همکلاسی هايت حلقه کرده ای و همه چه پرغرور سرود "يار دبستانی من" را زمزمه می کنيد. فردا "کوپن به دست" به همراه همان همکلاسيهايت مقابل درهای سفارت به انتظار ايستاده ايد تا گليم خود را از آب بيرون بکشيد و همه چه حقيرانه ترجمان غرور ملی خود می شويد.
امروز سَر همه گوش می شوی تا اولين گريه فرزندت را بشنوی. فردا از زل زدن به چشمهايش فرار می کنی. چرا که دارند خطاب به تو می گويند : "پدر آنشب جنايت کرده ای، شايد نمی دانی!"
امروز، گذشته را فراموش می کنی. کتاب زندگيت را ورق می زنی و فصلی جديد را شروع می کنی.فردا که از خواب بيدار می شوی، می بينی که فرشته تقدير جايی بهتر از کتاب زندگی تو برای قضای حاجت پيدا نکرده است! ديوانه می شوی. سياه ترين قلمت را بر می داری و درشت روی آن می نويسی: "دروغه، روز دوباره دروغه"
امروز بر قاليچه سليمانی آرمانهايت نشسته ای و بر جهان قالبی سست بنياد و آدمکهای کوکی آن می خندی.و فردا بايد همچون بز اخفش در کنار جويبار زندگی بنشينی، از ترس اينکه مبادا به لجنزار آن آلوده شوی.
امروز خود را "نقطه پرگاری" در "دايره قسمت" می دانی که جاذبه ايمان فاصله ات را با محيط دايره به صفر ميل می دهد. فردا بايد با اين حقيقت تلخ و ياس آور روبرو شوی که در اين کهکشان بی رحم تنها به حال خود واگذار شده ای.
امروز می خواهی در مسلخ سينه های دختری طناز جان بسپاری. چرا که آنها را امن ترين جای مردن می دانی. فردا يادت می رود که حس جنسی چگونه تخليه می شود و با شنيدن کلمه سکس بالا می آوری!
امروز حس می کنی در جوانی ات مانده ای. "هرگز پيش نمی روی. فقط فرو می روی." فردا می بينی که ناگهان از جوانی ات پريده ای و از مرگ هم پيرتر شده ای.
آری، رسم زندگی همين است.
به همين سادگی!
۱۳۸۱ بهمن ۱۳, یکشنبه
شعله خودآگاهی
اگه واقعا بعد از خوندن اين مطلب به فکر اين افتاديد که اين داستان واقعيه يا افسانه، خيلی بيکاريد!!!
"اين ابراهيم ادهم، يک الدنگ بی معنا، يک اشرافی خر پول بی درد و بيکاره بود که تفريحش فقط شکار بود، کار ديگری نداشت. ديگران کار می کردند، او می خورد! پس او چه کار کند؟ می رود شکار. کم کم چنان نسبت به شکار حساسيت پيدا کرده بود که اصلا "کارش" شده بود، و لذتش اين بود که برود، مادری، فرزندی، پدری را از بين حيوانات با تير بزند، حيوان آن جا بيفتد، اين هم لذتی ببرد، يک قهقهه کثيفی سر بدهد و برود! به گوشت و پوست که احتياجی نداشت، فقط از اين کار لذت می برد! يک آدم به آن عظمت تبديل شده بود به يک ساديست که از چنين کاری "لذت" می برد. البته داستان او افسانه است، اما افسانه ای راست تر از حقيقت.
يک روز که داشت با سرعت و التهاب دنبال شکار می رفت، يک مرتبه يکی جلوی اسبش را گرفت، ميخکوب شد. و فريادهای صاعقه آسا بر سرش که : "ای ابراهيم، خدا تو را برای اين آفريد؟" يک مرتبه می ايستد. "خودآگاهی"! يک شعله خودآگاهی! "تو! تو!" ما هيچ وقت متوجه "من" نيستيم، متوجه "خود" نيستيم! متوجه چيزهای ديگری هستيم که به دروغ به خودمان منسوب می کنيم، و درعين حال "خود" مان محروم تر از هر کس است. "تو!" يک مرتبه مثل اين که برای اولين بار کسی را، وجودی را و عظمتی را شناخت. ايستاد. برگشت. اما "ابراهيم ادهم" برگشت. "ابراهيم ادهم" ی که انسان در برابر صعود عظمتش، عروح معنويت و تعالی روحش، احساس کوچکی و حقارت می کند."
دکتر علی شريعتی
حالا با وجود اينکه مدتها تلاش کرده باشی خودت رو قانع کنی که در واقعيت، تغييرات بزرگ به صورت مستمر ايجاد می شند و نه در يک لحظه خاص،
با وجود اينکه چشمات رو باز کردی و داری با دو تا پاهات رو همين زمين خاکی راه می ری،
ولی اگه از بچگی عادت داشته باشی که ده تا پله رو يکی کنی و بری بالا،
ولی اگه هميشه تو فکر اون جنون مقدسی باشی که شمس مثل آتيش تو وجود مولانا انداخت و همه دفترهاش رو به حوض آب انداخت،
ولی اگه هميشه بخوای پرواز کنی و مجبور باشی که شتروار زندگی کنی،
حق نداری که با يادآوری اين داستان رَم کنی؟!
حق نداری که با خوندن اين حقيقت افسانه ای يا افسانه حقيقی وسوسه بشی؟!
هوووم؟! حق نداری؟
اگه واقعا بعد از خوندن اين مطلب به فکر اين افتاديد که اين داستان واقعيه يا افسانه، خيلی بيکاريد!!!
"اين ابراهيم ادهم، يک الدنگ بی معنا، يک اشرافی خر پول بی درد و بيکاره بود که تفريحش فقط شکار بود، کار ديگری نداشت. ديگران کار می کردند، او می خورد! پس او چه کار کند؟ می رود شکار. کم کم چنان نسبت به شکار حساسيت پيدا کرده بود که اصلا "کارش" شده بود، و لذتش اين بود که برود، مادری، فرزندی، پدری را از بين حيوانات با تير بزند، حيوان آن جا بيفتد، اين هم لذتی ببرد، يک قهقهه کثيفی سر بدهد و برود! به گوشت و پوست که احتياجی نداشت، فقط از اين کار لذت می برد! يک آدم به آن عظمت تبديل شده بود به يک ساديست که از چنين کاری "لذت" می برد. البته داستان او افسانه است، اما افسانه ای راست تر از حقيقت.
يک روز که داشت با سرعت و التهاب دنبال شکار می رفت، يک مرتبه يکی جلوی اسبش را گرفت، ميخکوب شد. و فريادهای صاعقه آسا بر سرش که : "ای ابراهيم، خدا تو را برای اين آفريد؟" يک مرتبه می ايستد. "خودآگاهی"! يک شعله خودآگاهی! "تو! تو!" ما هيچ وقت متوجه "من" نيستيم، متوجه "خود" نيستيم! متوجه چيزهای ديگری هستيم که به دروغ به خودمان منسوب می کنيم، و درعين حال "خود" مان محروم تر از هر کس است. "تو!" يک مرتبه مثل اين که برای اولين بار کسی را، وجودی را و عظمتی را شناخت. ايستاد. برگشت. اما "ابراهيم ادهم" برگشت. "ابراهيم ادهم" ی که انسان در برابر صعود عظمتش، عروح معنويت و تعالی روحش، احساس کوچکی و حقارت می کند."
دکتر علی شريعتی
حالا با وجود اينکه مدتها تلاش کرده باشی خودت رو قانع کنی که در واقعيت، تغييرات بزرگ به صورت مستمر ايجاد می شند و نه در يک لحظه خاص،
با وجود اينکه چشمات رو باز کردی و داری با دو تا پاهات رو همين زمين خاکی راه می ری،
ولی اگه از بچگی عادت داشته باشی که ده تا پله رو يکی کنی و بری بالا،
ولی اگه هميشه تو فکر اون جنون مقدسی باشی که شمس مثل آتيش تو وجود مولانا انداخت و همه دفترهاش رو به حوض آب انداخت،
ولی اگه هميشه بخوای پرواز کنی و مجبور باشی که شتروار زندگی کنی،
حق نداری که با يادآوری اين داستان رَم کنی؟!
حق نداری که با خوندن اين حقيقت افسانه ای يا افسانه حقيقی وسوسه بشی؟!
هوووم؟! حق نداری؟
شعله خودآگاهی
اگه واقعا بعد از خوندن اين مطلب به فکر اين افتاديد که اين داستان واقعيه يا افسانه، خيلی بيکاريد!!!
"اين ابراهيم ادهم، يک الدنگ بی معنا، يک اشرافی خر پول بی درد و بيکاره بود که تفريحش فقط شکار بود، کار ديگری نداشت. ديگران کار می کردند، او می خورد! پس او چه کار کند؟ می رود شکار. کم کم چنان نسبت به شکار حساسيت پيدا کرده بود که اصلا "کارش" شده بود، و لذتش اين بود که برود، مادری، فرزندی، پدری را از بين حيوانات با تير بزند، حيوان آن جا بيفتد، اين هم لذتی ببرد، يک قهقهه کثيفی سر بدهد و برود! به گوشت و پوست که احتياجی نداشت، فقط از اين کار لذت می برد! يک آدم به آن عظمت تبديل شده بود به يک ساديست که از چنين کاری "لذت" می برد. البته داستان او افسانه است، اما افسانه ای راست تر از حقيقت.
يک روز که داشت با سرعت و التهاب دنبال شکار می رفت، يک مرتبه يکی جلوی اسبش را گرفت، ميخکوب شد. و فريادهای صاعقه آسا بر سرش که : "ای ابراهيم، خدا تو را برای اين آفريد؟" يک مرتبه می ايستد. "خودآگاهی"! يک شعله خودآگاهی! "تو! تو!" ما هيچ وقت متوجه "من" نيستيم، متوجه "خود" نيستيم! متوجه چيزهای ديگری هستيم که به دروغ به خودمان منسوب می کنيم، و درعين حال "خود" مان محروم تر از هر کس است. "تو!" يک مرتبه مثل اين که برای اولين بار کسی را، وجودی را و عظمتی را شناخت. ايستاد. برگشت. اما "ابراهيم ادهم" برگشت. "ابراهيم ادهم" ی که انسان در برابر صعود عظمتش، عروح معنويت و تعالی روحش، احساس کوچکی و حقارت می کند."
دکتر علی شريعتی
حالا با وجود اينکه مدتها تلاش کرده باشی خودت رو قانع کنی که در واقعيت، تغييرات بزرگ به صورت مستمر ايجاد می شند و نه در يک لحظه خاص،
با وجود اينکه چشمات رو باز کردی و داری با دو تا پاهات رو همين زمين خاکی راه می ری،
ولی اگه از بچگی عادت داشته باشی که ده تا پله رو يکی کنی و بری بالا،
ولی اگه هميشه تو فکر اون جنون مقدسی باشی که شمس مثل آتيش تو وجود مولانا انداخت و همه دفترهاش رو به حوض آب انداخت،
ولی اگه هميشه بخوای پرواز کنی و مجبور باشی که شتروار زندگی کنی،
حق نداری که با يادآوری اين داستان رَم کنی؟!
حق نداری که با خوندن اين حقيقت افسانه ای يا افسانه حقيقی وسوسه بشی؟!
هوووم؟! حق نداری؟
اگه واقعا بعد از خوندن اين مطلب به فکر اين افتاديد که اين داستان واقعيه يا افسانه، خيلی بيکاريد!!!
"اين ابراهيم ادهم، يک الدنگ بی معنا، يک اشرافی خر پول بی درد و بيکاره بود که تفريحش فقط شکار بود، کار ديگری نداشت. ديگران کار می کردند، او می خورد! پس او چه کار کند؟ می رود شکار. کم کم چنان نسبت به شکار حساسيت پيدا کرده بود که اصلا "کارش" شده بود، و لذتش اين بود که برود، مادری، فرزندی، پدری را از بين حيوانات با تير بزند، حيوان آن جا بيفتد، اين هم لذتی ببرد، يک قهقهه کثيفی سر بدهد و برود! به گوشت و پوست که احتياجی نداشت، فقط از اين کار لذت می برد! يک آدم به آن عظمت تبديل شده بود به يک ساديست که از چنين کاری "لذت" می برد. البته داستان او افسانه است، اما افسانه ای راست تر از حقيقت.
يک روز که داشت با سرعت و التهاب دنبال شکار می رفت، يک مرتبه يکی جلوی اسبش را گرفت، ميخکوب شد. و فريادهای صاعقه آسا بر سرش که : "ای ابراهيم، خدا تو را برای اين آفريد؟" يک مرتبه می ايستد. "خودآگاهی"! يک شعله خودآگاهی! "تو! تو!" ما هيچ وقت متوجه "من" نيستيم، متوجه "خود" نيستيم! متوجه چيزهای ديگری هستيم که به دروغ به خودمان منسوب می کنيم، و درعين حال "خود" مان محروم تر از هر کس است. "تو!" يک مرتبه مثل اين که برای اولين بار کسی را، وجودی را و عظمتی را شناخت. ايستاد. برگشت. اما "ابراهيم ادهم" برگشت. "ابراهيم ادهم" ی که انسان در برابر صعود عظمتش، عروح معنويت و تعالی روحش، احساس کوچکی و حقارت می کند."
دکتر علی شريعتی
حالا با وجود اينکه مدتها تلاش کرده باشی خودت رو قانع کنی که در واقعيت، تغييرات بزرگ به صورت مستمر ايجاد می شند و نه در يک لحظه خاص،
با وجود اينکه چشمات رو باز کردی و داری با دو تا پاهات رو همين زمين خاکی راه می ری،
ولی اگه از بچگی عادت داشته باشی که ده تا پله رو يکی کنی و بری بالا،
ولی اگه هميشه تو فکر اون جنون مقدسی باشی که شمس مثل آتيش تو وجود مولانا انداخت و همه دفترهاش رو به حوض آب انداخت،
ولی اگه هميشه بخوای پرواز کنی و مجبور باشی که شتروار زندگی کنی،
حق نداری که با يادآوری اين داستان رَم کنی؟!
حق نداری که با خوندن اين حقيقت افسانه ای يا افسانه حقيقی وسوسه بشی؟!
هوووم؟! حق نداری؟
از آن نيمه اهورايی
اومدش تو خوابم. نبودنش يه عادت شده. واسه همينه که اومدنش ميشه خرق عادت و انقدر دلپذيره. واسه همينه که لازمه بياد. هر چند دير بياد و کم بمونه. لازمه که بياد و منو از شر اين قيل و قال های پوچ و باطل و اين مرغ های تنبل خونگی رها کنه. بگه که از اون بالا، های و هوی اين مرغها چيزی جز دنبال همديگه کردن و قدقد کردن و تخم گذاشتن نيست.
بگه که تا کجاها می شه و بايد پريد.
هميشه بايد با ديدنش بگم :
"خوش می روی در جان ما.......................ای کاشف اسرار ما "
لازمه که بياد و خواب منو آشفته کنه. که بگه يه مرغ وحشی رو بوم هيچ خونه ای نمی شينه. يعنی چی که خودش رو اسير کنه و بعد آه و ناله سر بده که
"مرنجان دلم را که اين مرغ وحشی.... زبامی که برخاست مشکل نشيند"
لازمه که آخرش در حاليکه داره واسه اوج گرفتن آماده می شه، بگه :
"خوشا عشق بازی حين پرواز"
بعد هم بلند شه و بزنه به قلب آسمون.
بيدار شدم. نگاه کردم. تا دورها. رفته بود. حتی نگام هم به گردش نمی رسيد.
مثل هميشه بايد اين ديدار با يه رويای خوب و شيرين تموم شه. شايد باز هم بايد بگم تو يه دنيای ديگه می بينميت. اونجايی که هر دو در کالبد دو باز تيزپرواز آفريده شديم. اونوقت ديگه رو بوم هيچ خونه ای نمی شينيم. تا اون موقع يادم باشه که :
خوشا عشق بازی حين پرواز.
اومدش تو خوابم. نبودنش يه عادت شده. واسه همينه که اومدنش ميشه خرق عادت و انقدر دلپذيره. واسه همينه که لازمه بياد. هر چند دير بياد و کم بمونه. لازمه که بياد و منو از شر اين قيل و قال های پوچ و باطل و اين مرغ های تنبل خونگی رها کنه. بگه که از اون بالا، های و هوی اين مرغها چيزی جز دنبال همديگه کردن و قدقد کردن و تخم گذاشتن نيست.
بگه که تا کجاها می شه و بايد پريد.
هميشه بايد با ديدنش بگم :
"خوش می روی در جان ما.......................ای کاشف اسرار ما "
لازمه که بياد و خواب منو آشفته کنه. که بگه يه مرغ وحشی رو بوم هيچ خونه ای نمی شينه. يعنی چی که خودش رو اسير کنه و بعد آه و ناله سر بده که
"مرنجان دلم را که اين مرغ وحشی.... زبامی که برخاست مشکل نشيند"
لازمه که آخرش در حاليکه داره واسه اوج گرفتن آماده می شه، بگه :
"خوشا عشق بازی حين پرواز"
بعد هم بلند شه و بزنه به قلب آسمون.
بيدار شدم. نگاه کردم. تا دورها. رفته بود. حتی نگام هم به گردش نمی رسيد.
مثل هميشه بايد اين ديدار با يه رويای خوب و شيرين تموم شه. شايد باز هم بايد بگم تو يه دنيای ديگه می بينميت. اونجايی که هر دو در کالبد دو باز تيزپرواز آفريده شديم. اونوقت ديگه رو بوم هيچ خونه ای نمی شينيم. تا اون موقع يادم باشه که :
خوشا عشق بازی حين پرواز.
از آن نيمه اهورايی
اومدش تو خوابم. نبودنش يه عادت شده. واسه همينه که اومدنش ميشه خرق عادت و انقدر دلپذيره. واسه همينه که لازمه بياد. هر چند دير بياد و کم بمونه. لازمه که بياد و منو از شر اين قيل و قال های پوچ و باطل و اين مرغ های تنبل خونگی رها کنه. بگه که از اون بالا، های و هوی اين مرغها چيزی جز دنبال همديگه کردن و قدقد کردن و تخم گذاشتن نيست.
بگه که تا کجاها می شه و بايد پريد.
هميشه بايد با ديدنش بگم :
"خوش می روی در جان ما.......................ای کاشف اسرار ما "
لازمه که بياد و خواب منو آشفته کنه. که بگه يه مرغ وحشی رو بوم هيچ خونه ای نمی شينه. يعنی چی که خودش رو اسير کنه و بعد آه و ناله سر بده که
"مرنجان دلم را که اين مرغ وحشی.... زبامی که برخاست مشکل نشيند"
لازمه که آخرش در حاليکه داره واسه اوج گرفتن آماده می شه، بگه :
"خوشا عشق بازی حين پرواز"
بعد هم بلند شه و بزنه به قلب آسمون.
بيدار شدم. نگاه کردم. تا دورها. رفته بود. حتی نگام هم به گردش نمی رسيد.
مثل هميشه بايد اين ديدار با يه رويای خوب و شيرين تموم شه. شايد باز هم بايد بگم تو يه دنيای ديگه می بينميت. اونجايی که هر دو در کالبد دو باز تيزپرواز آفريده شديم. اونوقت ديگه رو بوم هيچ خونه ای نمی شينيم. تا اون موقع يادم باشه که :
خوشا عشق بازی حين پرواز.
اومدش تو خوابم. نبودنش يه عادت شده. واسه همينه که اومدنش ميشه خرق عادت و انقدر دلپذيره. واسه همينه که لازمه بياد. هر چند دير بياد و کم بمونه. لازمه که بياد و منو از شر اين قيل و قال های پوچ و باطل و اين مرغ های تنبل خونگی رها کنه. بگه که از اون بالا، های و هوی اين مرغها چيزی جز دنبال همديگه کردن و قدقد کردن و تخم گذاشتن نيست.
بگه که تا کجاها می شه و بايد پريد.
هميشه بايد با ديدنش بگم :
"خوش می روی در جان ما.......................ای کاشف اسرار ما "
لازمه که بياد و خواب منو آشفته کنه. که بگه يه مرغ وحشی رو بوم هيچ خونه ای نمی شينه. يعنی چی که خودش رو اسير کنه و بعد آه و ناله سر بده که
"مرنجان دلم را که اين مرغ وحشی.... زبامی که برخاست مشکل نشيند"
لازمه که آخرش در حاليکه داره واسه اوج گرفتن آماده می شه، بگه :
"خوشا عشق بازی حين پرواز"
بعد هم بلند شه و بزنه به قلب آسمون.
بيدار شدم. نگاه کردم. تا دورها. رفته بود. حتی نگام هم به گردش نمی رسيد.
مثل هميشه بايد اين ديدار با يه رويای خوب و شيرين تموم شه. شايد باز هم بايد بگم تو يه دنيای ديگه می بينميت. اونجايی که هر دو در کالبد دو باز تيزپرواز آفريده شديم. اونوقت ديگه رو بوم هيچ خونه ای نمی شينيم. تا اون موقع يادم باشه که :
خوشا عشق بازی حين پرواز.
خب فکر کنم گفته بودم که چرا اين وبلاگ به اين حال و روز افتاده و حالا يه خورده منسجم تر تکرار می کنم.
به زبون آدميزادی اينطور می شه که در حال حاضر دارم شتروار زندگی می کنم. در طول روز انقدر کالری انرژی مصرف می کنم. انقدر کيلومتر راه می رم. يک متر دورتر از نوک بينی مبارکم رو هم تشخيص نمی دم. اصلا هم برام مهم نيست که بدونم سرخی قلب خورشيد تو غروب صحرا از چيه!
خلاصه اينکه "آبی دريا قدغن". اون هم به طرز خفنی!
فکر کنم روزمرگی های يک شتر رو می شه خيلی راحت از تو کتابهای حيات وحش يا راز بقا تعقيب کرد و لازم نباشه به خاطرش به يه وبلاگ مراجعه کرد. نه ؟!
به زبون آدميزادی اينطور می شه که در حال حاضر دارم شتروار زندگی می کنم. در طول روز انقدر کالری انرژی مصرف می کنم. انقدر کيلومتر راه می رم. يک متر دورتر از نوک بينی مبارکم رو هم تشخيص نمی دم. اصلا هم برام مهم نيست که بدونم سرخی قلب خورشيد تو غروب صحرا از چيه!
خلاصه اينکه "آبی دريا قدغن". اون هم به طرز خفنی!
فکر کنم روزمرگی های يک شتر رو می شه خيلی راحت از تو کتابهای حيات وحش يا راز بقا تعقيب کرد و لازم نباشه به خاطرش به يه وبلاگ مراجعه کرد. نه ؟!
خب فکر کنم گفته بودم که چرا اين وبلاگ به اين حال و روز افتاده و حالا يه خورده منسجم تر تکرار می کنم.
به زبون آدميزادی اينطور می شه که در حال حاضر دارم شتروار زندگی می کنم. در طول روز انقدر کالری انرژی مصرف می کنم. انقدر کيلومتر راه می رم. يک متر دورتر از نوک بينی مبارکم رو هم تشخيص نمی دم. اصلا هم برام مهم نيست که بدونم سرخی قلب خورشيد تو غروب صحرا از چيه!
خلاصه اينکه "آبی دريا قدغن". اون هم به طرز خفنی!
فکر کنم روزمرگی های يک شتر رو می شه خيلی راحت از تو کتابهای حيات وحش يا راز بقا تعقيب کرد و لازم نباشه به خاطرش به يه وبلاگ مراجعه کرد. نه ؟!
به زبون آدميزادی اينطور می شه که در حال حاضر دارم شتروار زندگی می کنم. در طول روز انقدر کالری انرژی مصرف می کنم. انقدر کيلومتر راه می رم. يک متر دورتر از نوک بينی مبارکم رو هم تشخيص نمی دم. اصلا هم برام مهم نيست که بدونم سرخی قلب خورشيد تو غروب صحرا از چيه!
خلاصه اينکه "آبی دريا قدغن". اون هم به طرز خفنی!
فکر کنم روزمرگی های يک شتر رو می شه خيلی راحت از تو کتابهای حيات وحش يا راز بقا تعقيب کرد و لازم نباشه به خاطرش به يه وبلاگ مراجعه کرد. نه ؟!