شعله خودآگاهی
اگه واقعا بعد از خوندن اين مطلب به فکر اين افتاديد که اين داستان واقعيه يا افسانه، خيلی بيکاريد!!!
"اين ابراهيم ادهم، يک الدنگ بی معنا، يک اشرافی خر پول بی درد و بيکاره بود که تفريحش فقط شکار بود، کار ديگری نداشت. ديگران کار می کردند، او می خورد! پس او چه کار کند؟ می رود شکار. کم کم چنان نسبت به شکار حساسيت پيدا کرده بود که اصلا "کارش" شده بود، و لذتش اين بود که برود، مادری، فرزندی، پدری را از بين حيوانات با تير بزند، حيوان آن جا بيفتد، اين هم لذتی ببرد، يک قهقهه کثيفی سر بدهد و برود! به گوشت و پوست که احتياجی نداشت، فقط از اين کار لذت می برد! يک آدم به آن عظمت تبديل شده بود به يک ساديست که از چنين کاری "لذت" می برد. البته داستان او افسانه است، اما افسانه ای راست تر از حقيقت.
يک روز که داشت با سرعت و التهاب دنبال شکار می رفت، يک مرتبه يکی جلوی اسبش را گرفت، ميخکوب شد. و فريادهای صاعقه آسا بر سرش که : "ای ابراهيم، خدا تو را برای اين آفريد؟" يک مرتبه می ايستد. "خودآگاهی"! يک شعله خودآگاهی! "تو! تو!" ما هيچ وقت متوجه "من" نيستيم، متوجه "خود" نيستيم! متوجه چيزهای ديگری هستيم که به دروغ به خودمان منسوب می کنيم، و درعين حال "خود" مان محروم تر از هر کس است. "تو!" يک مرتبه مثل اين که برای اولين بار کسی را، وجودی را و عظمتی را شناخت. ايستاد. برگشت. اما "ابراهيم ادهم" برگشت. "ابراهيم ادهم" ی که انسان در برابر صعود عظمتش، عروح معنويت و تعالی روحش، احساس کوچکی و حقارت می کند."
دکتر علی شريعتی
حالا با وجود اينکه مدتها تلاش کرده باشی خودت رو قانع کنی که در واقعيت، تغييرات بزرگ به صورت مستمر ايجاد می شند و نه در يک لحظه خاص،
با وجود اينکه چشمات رو باز کردی و داری با دو تا پاهات رو همين زمين خاکی راه می ری،
ولی اگه از بچگی عادت داشته باشی که ده تا پله رو يکی کنی و بری بالا،
ولی اگه هميشه تو فکر اون جنون مقدسی باشی که شمس مثل آتيش تو وجود مولانا انداخت و همه دفترهاش رو به حوض آب انداخت،
ولی اگه هميشه بخوای پرواز کنی و مجبور باشی که شتروار زندگی کنی،
حق نداری که با يادآوری اين داستان رَم کنی؟!
حق نداری که با خوندن اين حقيقت افسانه ای يا افسانه حقيقی وسوسه بشی؟!
هوووم؟! حق نداری؟