خب اون منطقه که ممنوعه اعلام شده بود. با همه نوارها، کتابها و نوشته ها. فقط خواهش دوستم که يک کتاب رو ازم خواسته بود می تونست منو يه بار ديگه بکشونه اونجا. فقط بايد دستت به طور اتفاقی بخوره به يه نوار خاص از بين اون همه نوار و وقتی می خوای اونو بگذاری سرجاش، يهو هوس کنی که غبار رو از روش پاک کنی(بخاطر علاقه خاصی که به فعل غبار روبی داری!) و به طور اتفاقی چشمت بيفته به يه دست نوشته با يه امضای مبهم و اينجاست که چشمات بی اختيار بدنبال کلمات راه می افتند:
"پاره يی وقت ها، دلتنگ و سرشار از حس بودن و نبودن
تمام آسمان مهتابی را می گردی
و باز نگاه می کنی به آسمان و ... تنها يک ستاره
از همه فانوس های شهر،
آن بالا بالاها، روشن ترين است
عشق همان چلچراغ است،
و تنها عاشقان اهل رنج اند
و من عشق را پيراهن خود کرده ام
هميشه تا....."
حتما بايد حسش رو بگم؟! الان تنها چيزی که می تونم بگم اينه که شايد مثل بادی بود که از روی يه خاکستر سرد عبور کرد و يه دود بی رمق به هوا بلند شد و ديگه هيچی!
ببينم، اين همون نوار "هنگامه" افتخاری نيست؟!
اسم ترانه ها از جلوی چشمت می گذرند.دل شيدا، شباهنگ، شبانه، خانه بر دوش و تصنيف هايی از شعرهای باباطاهر و فريدون مشيری. لازم نيست نوار را بگذاری تو ضبط صوت. همه ترانه ها تو ذهنت جاويدان هستند. بدون کم و کاست!
افتخاری رو نه با شب نشينی های تصنعی دور گل ياس و سوسن و سنبل به ميمنت رسيدن بهار طبيعت يا فلان عيد مذهبی و ملی و نه با "به به" و "چه چه" های مجری های لوس صدا و سيما و "عزيزم گفتن" و "جانم شنفتن" هاشون،
بلکه تو خلوت تنهايی خودم شناختم و با کارهايی مثل "نيلوفرانه 1 و2"، "صدايم کن"، "ياد استاد" و چند آهنگ تک مثل "ساقی سر مستان" و "نامهربان من کو" تو ذهنم جاودانه شد.