۱۳۸۱ بهمن ۱۳, یکشنبه

از آن نيمه اهورايی

اومدش تو خوابم. نبودنش يه عادت شده. واسه همينه که اومدنش ميشه خرق عادت و انقدر دلپذيره. واسه همينه که لازمه بياد. هر چند دير بياد و کم بمونه. لازمه که بياد و منو از شر اين قيل و قال های پوچ و باطل و اين مرغ های تنبل خونگی رها کنه. بگه که از اون بالا، های و هوی اين مرغها چيزی جز دنبال همديگه کردن و قدقد کردن و تخم گذاشتن نيست.

بگه که تا کجاها می شه و بايد پريد.

هميشه بايد با ديدنش بگم :

"خوش می روی در جان ما.......................ای کاشف اسرار ما "

لازمه که بياد و خواب منو آشفته کنه. که بگه يه مرغ وحشی رو بوم هيچ خونه ای نمی شينه. يعنی چی که خودش رو اسير کنه و بعد آه و ناله سر بده که

"مرنجان دلم را که اين مرغ وحشی.... زبامی که برخاست مشکل نشيند"

لازمه که آخرش در حاليکه داره واسه اوج گرفتن آماده می شه، بگه :

"خوشا عشق بازی حين پرواز"

بعد هم بلند شه و بزنه به قلب آسمون.

بيدار شدم. نگاه کردم. تا دورها. رفته بود. حتی نگام هم به گردش نمی رسيد.

مثل هميشه بايد اين ديدار با يه رويای خوب و شيرين تموم شه. شايد باز هم بايد بگم تو يه دنيای ديگه می بينميت. اونجايی که هر دو در کالبد دو باز تيزپرواز آفريده شديم. اونوقت ديگه رو بوم هيچ خونه ای نمی شينيم. تا اون موقع يادم باشه که :

خوشا عشق بازی حين پرواز.