"خدايا، به من قدرت اين را بده که به همان اندازه که دوستش می دارم،
بتوانم نياز به دوست داشتنش را در خود از بين ببرم."
از دعاهای عين القضات
ديگه اينکه عين القضات را دريابيد. فعلا همين تا بعد ببينم چی می شه!
۱۳۸۱ بهمن ۳, پنجشنبه
امروز هم همه چی مثل روزهای قبله .
حدودای ساعت 3 بعد از ظهره. ليست winamp به تهش رسيده . مگر اينکه اتاقم ساکت بشه که يهو بفهمم نزديکه 13 ،14 ساعته هيچی نخوردم. می دونم که واسه نيم ساعت بيرون رفتن لازم نيست که کامپيوترم رو خاموش کنم که بعد باز مجبور شم همه برنامه ها رو يه بار ديگه بيارم بالا. همينطور می زنم از خونه بیرون.
همه چی مثل روزهای قبله.
آروم از کنار همه چی عبور می کنم. از اينکه تو اين وقت روز بايد بزنم به يه ميدون شلوغ تهران ، حالم بهم می خوره. مثل هميشه يه ليست از تصاوير تکراری بايد از جلوی چشمام عبور کنه:
ديدن يه خانوم چاق که عرض پياده رو اشغال کرده و در حاليکه اضافه وزن ازش می ريزه پايين، خودش رو تاب می ده و ميره جلو. و من بايد بسختی يه مفر پيدا کنم که از بين دست و پاش فرار کنم و زودتر به کارم برسم.
ديدن اون چند تا قرتی سر کوچه که يکی صورتش رو به طرز چندش آوری سفيد کرده و يکی چشماش رو واست شهلا می کنه و يکی ديگه که داره با هيزبازيهاش برآمدگيهای بدن دخترای رهگذر رو می چره و من دارم فکر می کنم اگه سر کوچه ما به خيابون مترو وا نمی شد، رسالت اينها تو زندگی چی می شد؟
ديدن دو تا تينيجر که دستشون رو انداختند تو دست هم و دختره که هی لباش رو غنچه می کنه و داره يه اتفاق خانوادگی خيلی ساده رو با چه شور و هيجانی تعريف می کنه و پسره که طوری وانمود می کنه که انگار داره به يه رمان شاهکار گوش می کنه. ولی هم من می دونم و هم خودش که فقط تو فکر حرکات لبهای طناز دختره ست!
تو ميدون هميشه بوی روزمرگی به اوج خودش می رسه. بوی دود، سر و صدای ماشينها، جيغ و فرياد راننده ها ...
همه چيز مثل روزهای گذشته است. فقط پسر روزنامه فروش سر جای هميشگيش نيست. يه خورده عجيبه. ديروز تو اون هوای برفی بساطش برقرار بود. تازه با چه تلاشی با نايلون و چند قطعه چوب واسه روزنامه هاش حفاظ درست کرده بود و با چه وسواسی روزنامه ش رو از زير نايلون در مياورد و می داد تو دست مشتری هاش تا خيس نشند. به خاطر احترام به همين تلاش هاش بود که من هميشه ميومدم روزنامه رو از اون می خريدم و نه از دکه روزنامه فروشی.
ميرم سراغ دکه اصلی ميدون(که نسبت به پسر روزنامه فروش جزء طبقه خرده بورژوا محسوب می شه!) می پرسم "آقا همشهری مونده؟" با پوزخندش يه جورايی به ريشم می خنده. ولی من تا وفتی به صفحه اول روزنامه اعتماد نگاه نمی کنم، معنی اصلی پوزخندش رو نمی فهمم.
مثل هميشه برمی گردم خونه. چرخ زندگی مثل روزهای گذشته داره می چرخه. من هم با اينکه به ضميمه فرهنگی همشهری شديدا عادت داشتم،انقدر کتاب و مجله دارم که جای خاليش رو يه جورايی پر کنم. تازه اين اتفاقات ديگه واسم عادی شده. اما فروختن اين روزنامه همه زندگی اون پسره بود. می دونم که نه انقدر احمقه که به اميد رفع توقيف روزنامه بعد از ده روز بنشينه و نه "غم نان" بهش چنين فرصتی رو می ده. حالا بايد بگرده معنی جديدی واسه کلمه شرافت پيدا کنه!
هـــــــــی. گاهی اوقات احساس می کنم نفسم به سختی در مياد. جالب اينجاست که هر چی اميدهام واسه رفتن کمرنگتر می شه، قفسم تو اين مملکت تنگ تر می شه. دلم می خواد بدونم نمودار اين دو رابطه تو چه نقطه ای بهم می رسند. هميشه نقاط عطف رو دوست داشتم!
حدودای ساعت 3 بعد از ظهره. ليست winamp به تهش رسيده . مگر اينکه اتاقم ساکت بشه که يهو بفهمم نزديکه 13 ،14 ساعته هيچی نخوردم. می دونم که واسه نيم ساعت بيرون رفتن لازم نيست که کامپيوترم رو خاموش کنم که بعد باز مجبور شم همه برنامه ها رو يه بار ديگه بيارم بالا. همينطور می زنم از خونه بیرون.
همه چی مثل روزهای قبله.
آروم از کنار همه چی عبور می کنم. از اينکه تو اين وقت روز بايد بزنم به يه ميدون شلوغ تهران ، حالم بهم می خوره. مثل هميشه يه ليست از تصاوير تکراری بايد از جلوی چشمام عبور کنه:
ديدن يه خانوم چاق که عرض پياده رو اشغال کرده و در حاليکه اضافه وزن ازش می ريزه پايين، خودش رو تاب می ده و ميره جلو. و من بايد بسختی يه مفر پيدا کنم که از بين دست و پاش فرار کنم و زودتر به کارم برسم.
ديدن اون چند تا قرتی سر کوچه که يکی صورتش رو به طرز چندش آوری سفيد کرده و يکی چشماش رو واست شهلا می کنه و يکی ديگه که داره با هيزبازيهاش برآمدگيهای بدن دخترای رهگذر رو می چره و من دارم فکر می کنم اگه سر کوچه ما به خيابون مترو وا نمی شد، رسالت اينها تو زندگی چی می شد؟
ديدن دو تا تينيجر که دستشون رو انداختند تو دست هم و دختره که هی لباش رو غنچه می کنه و داره يه اتفاق خانوادگی خيلی ساده رو با چه شور و هيجانی تعريف می کنه و پسره که طوری وانمود می کنه که انگار داره به يه رمان شاهکار گوش می کنه. ولی هم من می دونم و هم خودش که فقط تو فکر حرکات لبهای طناز دختره ست!
تو ميدون هميشه بوی روزمرگی به اوج خودش می رسه. بوی دود، سر و صدای ماشينها، جيغ و فرياد راننده ها ...
همه چيز مثل روزهای گذشته است. فقط پسر روزنامه فروش سر جای هميشگيش نيست. يه خورده عجيبه. ديروز تو اون هوای برفی بساطش برقرار بود. تازه با چه تلاشی با نايلون و چند قطعه چوب واسه روزنامه هاش حفاظ درست کرده بود و با چه وسواسی روزنامه ش رو از زير نايلون در مياورد و می داد تو دست مشتری هاش تا خيس نشند. به خاطر احترام به همين تلاش هاش بود که من هميشه ميومدم روزنامه رو از اون می خريدم و نه از دکه روزنامه فروشی.
ميرم سراغ دکه اصلی ميدون(که نسبت به پسر روزنامه فروش جزء طبقه خرده بورژوا محسوب می شه!) می پرسم "آقا همشهری مونده؟" با پوزخندش يه جورايی به ريشم می خنده. ولی من تا وفتی به صفحه اول روزنامه اعتماد نگاه نمی کنم، معنی اصلی پوزخندش رو نمی فهمم.
مثل هميشه برمی گردم خونه. چرخ زندگی مثل روزهای گذشته داره می چرخه. من هم با اينکه به ضميمه فرهنگی همشهری شديدا عادت داشتم،انقدر کتاب و مجله دارم که جای خاليش رو يه جورايی پر کنم. تازه اين اتفاقات ديگه واسم عادی شده. اما فروختن اين روزنامه همه زندگی اون پسره بود. می دونم که نه انقدر احمقه که به اميد رفع توقيف روزنامه بعد از ده روز بنشينه و نه "غم نان" بهش چنين فرصتی رو می ده. حالا بايد بگرده معنی جديدی واسه کلمه شرافت پيدا کنه!
هـــــــــی. گاهی اوقات احساس می کنم نفسم به سختی در مياد. جالب اينجاست که هر چی اميدهام واسه رفتن کمرنگتر می شه، قفسم تو اين مملکت تنگ تر می شه. دلم می خواد بدونم نمودار اين دو رابطه تو چه نقطه ای بهم می رسند. هميشه نقاط عطف رو دوست داشتم!
امروز هم همه چی مثل روزهای قبله .
حدودای ساعت 3 بعد از ظهره. ليست winamp به تهش رسيده . مگر اينکه اتاقم ساکت بشه که يهو بفهمم نزديکه 13 ،14 ساعته هيچی نخوردم. می دونم که واسه نيم ساعت بيرون رفتن لازم نيست که کامپيوترم رو خاموش کنم که بعد باز مجبور شم همه برنامه ها رو يه بار ديگه بيارم بالا. همينطور می زنم از خونه بیرون.
همه چی مثل روزهای قبله.
آروم از کنار همه چی عبور می کنم. از اينکه تو اين وقت روز بايد بزنم به يه ميدون شلوغ تهران ، حالم بهم می خوره. مثل هميشه يه ليست از تصاوير تکراری بايد از جلوی چشمام عبور کنه:
ديدن يه خانوم چاق که عرض پياده رو اشغال کرده و در حاليکه اضافه وزن ازش می ريزه پايين، خودش رو تاب می ده و ميره جلو. و من بايد بسختی يه مفر پيدا کنم که از بين دست و پاش فرار کنم و زودتر به کارم برسم.
ديدن اون چند تا قرتی سر کوچه که يکی صورتش رو به طرز چندش آوری سفيد کرده و يکی چشماش رو واست شهلا می کنه و يکی ديگه که داره با هيزبازيهاش برآمدگيهای بدن دخترای رهگذر رو می چره و من دارم فکر می کنم اگه سر کوچه ما به خيابون مترو وا نمی شد، رسالت اينها تو زندگی چی می شد؟
ديدن دو تا تينيجر که دستشون رو انداختند تو دست هم و دختره که هی لباش رو غنچه می کنه و داره يه اتفاق خانوادگی خيلی ساده رو با چه شور و هيجانی تعريف می کنه و پسره که طوری وانمود می کنه که انگار داره به يه رمان شاهکار گوش می کنه. ولی هم من می دونم و هم خودش که فقط تو فکر حرکات لبهای طناز دختره ست!
تو ميدون هميشه بوی روزمرگی به اوج خودش می رسه. بوی دود، سر و صدای ماشينها، جيغ و فرياد راننده ها ...
همه چيز مثل روزهای گذشته است. فقط پسر روزنامه فروش سر جای هميشگيش نيست. يه خورده عجيبه. ديروز تو اون هوای برفی بساطش برقرار بود. تازه با چه تلاشی با نايلون و چند قطعه چوب واسه روزنامه هاش حفاظ درست کرده بود و با چه وسواسی روزنامه ش رو از زير نايلون در مياورد و می داد تو دست مشتری هاش تا خيس نشند. به خاطر احترام به همين تلاش هاش بود که من هميشه ميومدم روزنامه رو از اون می خريدم و نه از دکه روزنامه فروشی.
ميرم سراغ دکه اصلی ميدون(که نسبت به پسر روزنامه فروش جزء طبقه خرده بورژوا محسوب می شه!) می پرسم "آقا همشهری مونده؟" با پوزخندش يه جورايی به ريشم می خنده. ولی من تا وفتی به صفحه اول روزنامه اعتماد نگاه نمی کنم، معنی اصلی پوزخندش رو نمی فهمم.
مثل هميشه برمی گردم خونه. چرخ زندگی مثل روزهای گذشته داره می چرخه. من هم با اينکه به ضميمه فرهنگی همشهری شديدا عادت داشتم،انقدر کتاب و مجله دارم که جای خاليش رو يه جورايی پر کنم. تازه اين اتفاقات ديگه واسم عادی شده. اما فروختن اين روزنامه همه زندگی اون پسره بود. می دونم که نه انقدر احمقه که به اميد رفع توقيف روزنامه بعد از ده روز بنشينه و نه "غم نان" بهش چنين فرصتی رو می ده. حالا بايد بگرده معنی جديدی واسه کلمه شرافت پيدا کنه!
هـــــــــی. گاهی اوقات احساس می کنم نفسم به سختی در مياد. جالب اينجاست که هر چی اميدهام واسه رفتن کمرنگتر می شه، قفسم تو اين مملکت تنگ تر می شه. دلم می خواد بدونم نمودار اين دو رابطه تو چه نقطه ای بهم می رسند. هميشه نقاط عطف رو دوست داشتم!
حدودای ساعت 3 بعد از ظهره. ليست winamp به تهش رسيده . مگر اينکه اتاقم ساکت بشه که يهو بفهمم نزديکه 13 ،14 ساعته هيچی نخوردم. می دونم که واسه نيم ساعت بيرون رفتن لازم نيست که کامپيوترم رو خاموش کنم که بعد باز مجبور شم همه برنامه ها رو يه بار ديگه بيارم بالا. همينطور می زنم از خونه بیرون.
همه چی مثل روزهای قبله.
آروم از کنار همه چی عبور می کنم. از اينکه تو اين وقت روز بايد بزنم به يه ميدون شلوغ تهران ، حالم بهم می خوره. مثل هميشه يه ليست از تصاوير تکراری بايد از جلوی چشمام عبور کنه:
ديدن يه خانوم چاق که عرض پياده رو اشغال کرده و در حاليکه اضافه وزن ازش می ريزه پايين، خودش رو تاب می ده و ميره جلو. و من بايد بسختی يه مفر پيدا کنم که از بين دست و پاش فرار کنم و زودتر به کارم برسم.
ديدن اون چند تا قرتی سر کوچه که يکی صورتش رو به طرز چندش آوری سفيد کرده و يکی چشماش رو واست شهلا می کنه و يکی ديگه که داره با هيزبازيهاش برآمدگيهای بدن دخترای رهگذر رو می چره و من دارم فکر می کنم اگه سر کوچه ما به خيابون مترو وا نمی شد، رسالت اينها تو زندگی چی می شد؟
ديدن دو تا تينيجر که دستشون رو انداختند تو دست هم و دختره که هی لباش رو غنچه می کنه و داره يه اتفاق خانوادگی خيلی ساده رو با چه شور و هيجانی تعريف می کنه و پسره که طوری وانمود می کنه که انگار داره به يه رمان شاهکار گوش می کنه. ولی هم من می دونم و هم خودش که فقط تو فکر حرکات لبهای طناز دختره ست!
تو ميدون هميشه بوی روزمرگی به اوج خودش می رسه. بوی دود، سر و صدای ماشينها، جيغ و فرياد راننده ها ...
همه چيز مثل روزهای گذشته است. فقط پسر روزنامه فروش سر جای هميشگيش نيست. يه خورده عجيبه. ديروز تو اون هوای برفی بساطش برقرار بود. تازه با چه تلاشی با نايلون و چند قطعه چوب واسه روزنامه هاش حفاظ درست کرده بود و با چه وسواسی روزنامه ش رو از زير نايلون در مياورد و می داد تو دست مشتری هاش تا خيس نشند. به خاطر احترام به همين تلاش هاش بود که من هميشه ميومدم روزنامه رو از اون می خريدم و نه از دکه روزنامه فروشی.
ميرم سراغ دکه اصلی ميدون(که نسبت به پسر روزنامه فروش جزء طبقه خرده بورژوا محسوب می شه!) می پرسم "آقا همشهری مونده؟" با پوزخندش يه جورايی به ريشم می خنده. ولی من تا وفتی به صفحه اول روزنامه اعتماد نگاه نمی کنم، معنی اصلی پوزخندش رو نمی فهمم.
مثل هميشه برمی گردم خونه. چرخ زندگی مثل روزهای گذشته داره می چرخه. من هم با اينکه به ضميمه فرهنگی همشهری شديدا عادت داشتم،انقدر کتاب و مجله دارم که جای خاليش رو يه جورايی پر کنم. تازه اين اتفاقات ديگه واسم عادی شده. اما فروختن اين روزنامه همه زندگی اون پسره بود. می دونم که نه انقدر احمقه که به اميد رفع توقيف روزنامه بعد از ده روز بنشينه و نه "غم نان" بهش چنين فرصتی رو می ده. حالا بايد بگرده معنی جديدی واسه کلمه شرافت پيدا کنه!
هـــــــــی. گاهی اوقات احساس می کنم نفسم به سختی در مياد. جالب اينجاست که هر چی اميدهام واسه رفتن کمرنگتر می شه، قفسم تو اين مملکت تنگ تر می شه. دلم می خواد بدونم نمودار اين دو رابطه تو چه نقطه ای بهم می رسند. هميشه نقاط عطف رو دوست داشتم!
۱۳۸۱ دی ۲۹, یکشنبه
برای خواننده ای که دوست می داشتم و هنوز هم شايد !
خدمت خواننده کمی تا قسمتی باهويت و باکلاس و "هنوز لوس آنجلسی نشدة" خودم ، آقا حبيب!
آقای خوب و گرم و مهربون و مغرور، بد نيست يه خورده هوای گوش اين مخاطبين فلک زده تون رو داشته باشيد. اگه اين کاست جديدتون رو برای اولين بار تو ضبط صوت خودم گوش می دادم، خب زياد به گوشها و نيز شعورم ستم نمی کردم. ولی وقتی اين صداهای گوش خراش از ضبط صوت يه ماشين خطی داره پخش می شه، ديگه سرنوشت محتوم توست که بنشينی و تا رسيدن به مقصد اونو گوش بدی. هر چند من سعی کردم که فرض کنم اين صداها رو اون آقای راننده سيبيل خفنه با اون موهای فرفريش داره توليد می کنه! فقط واسه اينکه چهره شما زياد تو نظرم خراب نشه.
ببينم اون "مرد تنهای شب" کجاست که اون ترانه ماندگار "شهلای من کجايی" رو بخونه ؟حتی اگه تکراری باشه.
اون هق هق پشت ترانه "مادر" که مو روی تن آدم سيخ می کرد،کجا و اين هق هق های جديد که حس يبوست رو واسه آدم تداعی می کنه، کجا؟!
ببينم شما همونيد که يه شاهکار داشتيد به اسم "بزن باران"؟ پس اتفاقا بايد همونی باشيد که می خونديد :
"ای دير بدست آمده، بس زود برفتی
آتش زدی اندر من و چون دود برفتی"
آقا خوبه! لطفا بيش از اين ضايع نشويد.
ولی خب. شايد زياد هم تقصير از شما نباشه. شاعرايی مثل اونی که اين شعر پايينی رو سرودند، احتما ديگه يخ زدند که دور افتاده تو دست اين شاعرای کوکی. سراغ اين شعر انسانی(با تاکيد فراوان!) رو ديگه بايد تو کتابها گرفت :
شنيدم که چون قوی تنها بميرد
فريبنده زاد و فريبـــــــا بميرد.
شب مرگ تنها نشيند به موجی
رَود گوشه ای دور و تنها بميرد
در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب
که خود در ميان غزلهــــــــــــــا بميرد
گروهی بر آنند کاين مرغ شيدا
کجــــا عاشقی کرد، آنجا بميرد
شب مرگ از بيم آنجا شتابد
کز مرگ غافل شود تا بميرد
من اين نکته گيرم که باور نکردم
نديدم که قويی به صحرا بميـــــرد
چو روزی ز آغوش دريا بر آمد
شبی هم در آغوش دريا بميــــرد
تو دريای من بودی، آغوش وا کن
که می خواهد اين قوی تنها بميرد.
خدمت خواننده کمی تا قسمتی باهويت و باکلاس و "هنوز لوس آنجلسی نشدة" خودم ، آقا حبيب!
آقای خوب و گرم و مهربون و مغرور، بد نيست يه خورده هوای گوش اين مخاطبين فلک زده تون رو داشته باشيد. اگه اين کاست جديدتون رو برای اولين بار تو ضبط صوت خودم گوش می دادم، خب زياد به گوشها و نيز شعورم ستم نمی کردم. ولی وقتی اين صداهای گوش خراش از ضبط صوت يه ماشين خطی داره پخش می شه، ديگه سرنوشت محتوم توست که بنشينی و تا رسيدن به مقصد اونو گوش بدی. هر چند من سعی کردم که فرض کنم اين صداها رو اون آقای راننده سيبيل خفنه با اون موهای فرفريش داره توليد می کنه! فقط واسه اينکه چهره شما زياد تو نظرم خراب نشه.
ببينم اون "مرد تنهای شب" کجاست که اون ترانه ماندگار "شهلای من کجايی" رو بخونه ؟حتی اگه تکراری باشه.
اون هق هق پشت ترانه "مادر" که مو روی تن آدم سيخ می کرد،کجا و اين هق هق های جديد که حس يبوست رو واسه آدم تداعی می کنه، کجا؟!
ببينم شما همونيد که يه شاهکار داشتيد به اسم "بزن باران"؟ پس اتفاقا بايد همونی باشيد که می خونديد :
"ای دير بدست آمده، بس زود برفتی
آتش زدی اندر من و چون دود برفتی"
آقا خوبه! لطفا بيش از اين ضايع نشويد.
ولی خب. شايد زياد هم تقصير از شما نباشه. شاعرايی مثل اونی که اين شعر پايينی رو سرودند، احتما ديگه يخ زدند که دور افتاده تو دست اين شاعرای کوکی. سراغ اين شعر انسانی(با تاکيد فراوان!) رو ديگه بايد تو کتابها گرفت :
شنيدم که چون قوی تنها بميرد
فريبنده زاد و فريبـــــــا بميرد.
شب مرگ تنها نشيند به موجی
رَود گوشه ای دور و تنها بميرد
در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب
که خود در ميان غزلهــــــــــــــا بميرد
گروهی بر آنند کاين مرغ شيدا
کجــــا عاشقی کرد، آنجا بميرد
شب مرگ از بيم آنجا شتابد
کز مرگ غافل شود تا بميرد
من اين نکته گيرم که باور نکردم
نديدم که قويی به صحرا بميـــــرد
چو روزی ز آغوش دريا بر آمد
شبی هم در آغوش دريا بميــــرد
تو دريای من بودی، آغوش وا کن
که می خواهد اين قوی تنها بميرد.
برای خواننده ای که دوست می داشتم و هنوز هم شايد !
خدمت خواننده کمی تا قسمتی باهويت و باکلاس و "هنوز لوس آنجلسی نشدة" خودم ، آقا حبيب!
آقای خوب و گرم و مهربون و مغرور، بد نيست يه خورده هوای گوش اين مخاطبين فلک زده تون رو داشته باشيد. اگه اين کاست جديدتون رو برای اولين بار تو ضبط صوت خودم گوش می دادم، خب زياد به گوشها و نيز شعورم ستم نمی کردم. ولی وقتی اين صداهای گوش خراش از ضبط صوت يه ماشين خطی داره پخش می شه، ديگه سرنوشت محتوم توست که بنشينی و تا رسيدن به مقصد اونو گوش بدی. هر چند من سعی کردم که فرض کنم اين صداها رو اون آقای راننده سيبيل خفنه با اون موهای فرفريش داره توليد می کنه! فقط واسه اينکه چهره شما زياد تو نظرم خراب نشه.
ببينم اون "مرد تنهای شب" کجاست که اون ترانه ماندگار "شهلای من کجايی" رو بخونه ؟حتی اگه تکراری باشه.
اون هق هق پشت ترانه "مادر" که مو روی تن آدم سيخ می کرد،کجا و اين هق هق های جديد که حس يبوست رو واسه آدم تداعی می کنه، کجا؟!
ببينم شما همونيد که يه شاهکار داشتيد به اسم "بزن باران"؟ پس اتفاقا بايد همونی باشيد که می خونديد :
"ای دير بدست آمده، بس زود برفتی
آتش زدی اندر من و چون دود برفتی"
آقا خوبه! لطفا بيش از اين ضايع نشويد.
ولی خب. شايد زياد هم تقصير از شما نباشه. شاعرايی مثل اونی که اين شعر پايينی رو سرودند، احتما ديگه يخ زدند که دور افتاده تو دست اين شاعرای کوکی. سراغ اين شعر انسانی(با تاکيد فراوان!) رو ديگه بايد تو کتابها گرفت :
شنيدم که چون قوی تنها بميرد
فريبنده زاد و فريبـــــــا بميرد.
شب مرگ تنها نشيند به موجی
رَود گوشه ای دور و تنها بميرد
در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب
که خود در ميان غزلهــــــــــــــا بميرد
گروهی بر آنند کاين مرغ شيدا
کجــــا عاشقی کرد، آنجا بميرد
شب مرگ از بيم آنجا شتابد
کز مرگ غافل شود تا بميرد
من اين نکته گيرم که باور نکردم
نديدم که قويی به صحرا بميـــــرد
چو روزی ز آغوش دريا بر آمد
شبی هم در آغوش دريا بميــــرد
تو دريای من بودی، آغوش وا کن
که می خواهد اين قوی تنها بميرد.
خدمت خواننده کمی تا قسمتی باهويت و باکلاس و "هنوز لوس آنجلسی نشدة" خودم ، آقا حبيب!
آقای خوب و گرم و مهربون و مغرور، بد نيست يه خورده هوای گوش اين مخاطبين فلک زده تون رو داشته باشيد. اگه اين کاست جديدتون رو برای اولين بار تو ضبط صوت خودم گوش می دادم، خب زياد به گوشها و نيز شعورم ستم نمی کردم. ولی وقتی اين صداهای گوش خراش از ضبط صوت يه ماشين خطی داره پخش می شه، ديگه سرنوشت محتوم توست که بنشينی و تا رسيدن به مقصد اونو گوش بدی. هر چند من سعی کردم که فرض کنم اين صداها رو اون آقای راننده سيبيل خفنه با اون موهای فرفريش داره توليد می کنه! فقط واسه اينکه چهره شما زياد تو نظرم خراب نشه.
ببينم اون "مرد تنهای شب" کجاست که اون ترانه ماندگار "شهلای من کجايی" رو بخونه ؟حتی اگه تکراری باشه.
اون هق هق پشت ترانه "مادر" که مو روی تن آدم سيخ می کرد،کجا و اين هق هق های جديد که حس يبوست رو واسه آدم تداعی می کنه، کجا؟!
ببينم شما همونيد که يه شاهکار داشتيد به اسم "بزن باران"؟ پس اتفاقا بايد همونی باشيد که می خونديد :
"ای دير بدست آمده، بس زود برفتی
آتش زدی اندر من و چون دود برفتی"
آقا خوبه! لطفا بيش از اين ضايع نشويد.
ولی خب. شايد زياد هم تقصير از شما نباشه. شاعرايی مثل اونی که اين شعر پايينی رو سرودند، احتما ديگه يخ زدند که دور افتاده تو دست اين شاعرای کوکی. سراغ اين شعر انسانی(با تاکيد فراوان!) رو ديگه بايد تو کتابها گرفت :
شنيدم که چون قوی تنها بميرد
فريبنده زاد و فريبـــــــا بميرد.
شب مرگ تنها نشيند به موجی
رَود گوشه ای دور و تنها بميرد
در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب
که خود در ميان غزلهــــــــــــــا بميرد
گروهی بر آنند کاين مرغ شيدا
کجــــا عاشقی کرد، آنجا بميرد
شب مرگ از بيم آنجا شتابد
کز مرگ غافل شود تا بميرد
من اين نکته گيرم که باور نکردم
نديدم که قويی به صحرا بميـــــرد
چو روزی ز آغوش دريا بر آمد
شبی هم در آغوش دريا بميــــرد
تو دريای من بودی، آغوش وا کن
که می خواهد اين قوی تنها بميرد.
خب در فاصله ای که اين آقای ديکتاتور رفته به روزمرگی هاش برسه، من يواشکی دستام رو از تو بند وا کردم اومدم يه خورده دلم رو تو اين نی لبک شيشه ای بنوازم. اما چه نواختنی ؟!
فکر کنم اين آقای ديکتاتور رو هنوز بهتون معرفی نکردم. برخلاف اون چيزی که فکر می کنيد، نمی خوام چقُلی ش رو بکنم.(من اصلا اهل چقلی کردن نيستم. می بينيد که ؟! اصلا ممکنه املاش رو هم بلد نباشم!) اين آقای ديکتاتور همون ناجی بود که اومد تنه لشم رو از تو يه لجن زار جمع کرد و همه من های غير خودی را از اون ملغمه روحی جدا کرد و جلوی بقيه دار زد. بعد هم مقتدرانه افسار بقيه رو گرفت تو دستش. اونا رو لخت و عريون با خودشون مواجه کرد. خب اولش خيلی سخت بود. هی بايد خودم رو تو آيينه نگاه می کردم و پيش خودم زمزمه می کردم :"من و ما کم شده ايم. اون هم زير سنگينی پاييزان!"
و يکبار ديگه به من ثابت شد که تو اين کوره آدم سازی، وقتی فشار از يه حدی بالاتر می ره، برخلاف انتظار قدرت تحمل من بيشتر می شه. نمی دونم. شايد اين نشونه های يه آدم مازوخيست باشه. ولی تو آسايش و راحتی بدفرم اهل تمکين می شم. اصلا به روحياتم سازگار نيست.
من به اين آقای ديکتاتور احترام می گذارم. هر چند مطمئنا يه دولت ماندگار نيست. هر چند خيلی از حسهای درونيم تو اين مدت دچار سرخوردگی شدند. ولی واسه گذر از اين دوران شايد بهترين گزينه بود. حداقل واسه من.
زندگی می تونه شيرين باشه. حتی اگه زير سايه يه آدم ديکتاتور باشی. ولی خب من يه جورايی راضيم. حداقل احمق نيستم!
اما از بين اين همه دلتنگی های جانکاه، هيچی مثه دلتنگی واسه قلم نيست. هيچی(بدون علامت تعجب)
و چه "بيکاری" سخت و تکان دهنده ایست "ننويسندگی"!(حالا با علامت تعجب)
فکر کنم اين آقای ديکتاتور رو هنوز بهتون معرفی نکردم. برخلاف اون چيزی که فکر می کنيد، نمی خوام چقُلی ش رو بکنم.(من اصلا اهل چقلی کردن نيستم. می بينيد که ؟! اصلا ممکنه املاش رو هم بلد نباشم!) اين آقای ديکتاتور همون ناجی بود که اومد تنه لشم رو از تو يه لجن زار جمع کرد و همه من های غير خودی را از اون ملغمه روحی جدا کرد و جلوی بقيه دار زد. بعد هم مقتدرانه افسار بقيه رو گرفت تو دستش. اونا رو لخت و عريون با خودشون مواجه کرد. خب اولش خيلی سخت بود. هی بايد خودم رو تو آيينه نگاه می کردم و پيش خودم زمزمه می کردم :"من و ما کم شده ايم. اون هم زير سنگينی پاييزان!"
و يکبار ديگه به من ثابت شد که تو اين کوره آدم سازی، وقتی فشار از يه حدی بالاتر می ره، برخلاف انتظار قدرت تحمل من بيشتر می شه. نمی دونم. شايد اين نشونه های يه آدم مازوخيست باشه. ولی تو آسايش و راحتی بدفرم اهل تمکين می شم. اصلا به روحياتم سازگار نيست.
من به اين آقای ديکتاتور احترام می گذارم. هر چند مطمئنا يه دولت ماندگار نيست. هر چند خيلی از حسهای درونيم تو اين مدت دچار سرخوردگی شدند. ولی واسه گذر از اين دوران شايد بهترين گزينه بود. حداقل واسه من.
زندگی می تونه شيرين باشه. حتی اگه زير سايه يه آدم ديکتاتور باشی. ولی خب من يه جورايی راضيم. حداقل احمق نيستم!
اما از بين اين همه دلتنگی های جانکاه، هيچی مثه دلتنگی واسه قلم نيست. هيچی(بدون علامت تعجب)
و چه "بيکاری" سخت و تکان دهنده ایست "ننويسندگی"!(حالا با علامت تعجب)
خب در فاصله ای که اين آقای ديکتاتور رفته به روزمرگی هاش برسه، من يواشکی دستام رو از تو بند وا کردم اومدم يه خورده دلم رو تو اين نی لبک شيشه ای بنوازم. اما چه نواختنی ؟!
فکر کنم اين آقای ديکتاتور رو هنوز بهتون معرفی نکردم. برخلاف اون چيزی که فکر می کنيد، نمی خوام چقُلی ش رو بکنم.(من اصلا اهل چقلی کردن نيستم. می بينيد که ؟! اصلا ممکنه املاش رو هم بلد نباشم!) اين آقای ديکتاتور همون ناجی بود که اومد تنه لشم رو از تو يه لجن زار جمع کرد و همه من های غير خودی را از اون ملغمه روحی جدا کرد و جلوی بقيه دار زد. بعد هم مقتدرانه افسار بقيه رو گرفت تو دستش. اونا رو لخت و عريون با خودشون مواجه کرد. خب اولش خيلی سخت بود. هی بايد خودم رو تو آيينه نگاه می کردم و پيش خودم زمزمه می کردم :"من و ما کم شده ايم. اون هم زير سنگينی پاييزان!"
و يکبار ديگه به من ثابت شد که تو اين کوره آدم سازی، وقتی فشار از يه حدی بالاتر می ره، برخلاف انتظار قدرت تحمل من بيشتر می شه. نمی دونم. شايد اين نشونه های يه آدم مازوخيست باشه. ولی تو آسايش و راحتی بدفرم اهل تمکين می شم. اصلا به روحياتم سازگار نيست.
من به اين آقای ديکتاتور احترام می گذارم. هر چند مطمئنا يه دولت ماندگار نيست. هر چند خيلی از حسهای درونيم تو اين مدت دچار سرخوردگی شدند. ولی واسه گذر از اين دوران شايد بهترين گزينه بود. حداقل واسه من.
زندگی می تونه شيرين باشه. حتی اگه زير سايه يه آدم ديکتاتور باشی. ولی خب من يه جورايی راضيم. حداقل احمق نيستم!
اما از بين اين همه دلتنگی های جانکاه، هيچی مثه دلتنگی واسه قلم نيست. هيچی(بدون علامت تعجب)
و چه "بيکاری" سخت و تکان دهنده ایست "ننويسندگی"!(حالا با علامت تعجب)
فکر کنم اين آقای ديکتاتور رو هنوز بهتون معرفی نکردم. برخلاف اون چيزی که فکر می کنيد، نمی خوام چقُلی ش رو بکنم.(من اصلا اهل چقلی کردن نيستم. می بينيد که ؟! اصلا ممکنه املاش رو هم بلد نباشم!) اين آقای ديکتاتور همون ناجی بود که اومد تنه لشم رو از تو يه لجن زار جمع کرد و همه من های غير خودی را از اون ملغمه روحی جدا کرد و جلوی بقيه دار زد. بعد هم مقتدرانه افسار بقيه رو گرفت تو دستش. اونا رو لخت و عريون با خودشون مواجه کرد. خب اولش خيلی سخت بود. هی بايد خودم رو تو آيينه نگاه می کردم و پيش خودم زمزمه می کردم :"من و ما کم شده ايم. اون هم زير سنگينی پاييزان!"
و يکبار ديگه به من ثابت شد که تو اين کوره آدم سازی، وقتی فشار از يه حدی بالاتر می ره، برخلاف انتظار قدرت تحمل من بيشتر می شه. نمی دونم. شايد اين نشونه های يه آدم مازوخيست باشه. ولی تو آسايش و راحتی بدفرم اهل تمکين می شم. اصلا به روحياتم سازگار نيست.
من به اين آقای ديکتاتور احترام می گذارم. هر چند مطمئنا يه دولت ماندگار نيست. هر چند خيلی از حسهای درونيم تو اين مدت دچار سرخوردگی شدند. ولی واسه گذر از اين دوران شايد بهترين گزينه بود. حداقل واسه من.
زندگی می تونه شيرين باشه. حتی اگه زير سايه يه آدم ديکتاتور باشی. ولی خب من يه جورايی راضيم. حداقل احمق نيستم!
اما از بين اين همه دلتنگی های جانکاه، هيچی مثه دلتنگی واسه قلم نيست. هيچی(بدون علامت تعجب)
و چه "بيکاری" سخت و تکان دهنده ایست "ننويسندگی"!(حالا با علامت تعجب)
۱۳۸۱ دی ۲۲, یکشنبه
حيات نو هم توقيف شد.
خب که چی ؟! اصلا کسی تعجب کرد؟ معلومه که نه. حوصله هيچ تحليلی رو ندارم. حالم از هر چی تحليله بهم می خوره. فقط يه سری حرفهای گسسته :
باکره چند روز پيش نوشته بود: "در اين مملکت هيچ آخوندی کاريکاتور نمی شود" خب واقعا هم همين طوره. حتی اگه عکسی چنين توهمی رو هم به وجود بياره، سرنوشتش معلومه.
از بحث های صد من يک غاز درباره اينکه "انتخاب اون کاريکاتور عمدا صورت گرفته يا سهوا؟" بگذريم. ولی اون عکس بد فرم شبيه آيت الله خ مقدس بود. کاش روزولت يه خورده بيشتر انگشتش رو فشار داده بود !
صدا و سيما يه عده آدم رو نشون می داد که امروز تو حوزه علميه تجمع کرده بودند. ظاهرا به نژاد شريفشون اهانت شده بود. فقط من نمی دونم چرا با اين شدت داشتند می کوبيدند تو سر خودشون!
مدتها بود حيات نو رو نمی خوندم. از قالب ثابت و تکراری ش حالم بهم می خورد. البته به جز آخر هفته ش. که اون هم با وجود اينکه مدتی بود چنگی به دل نمی زد، ولی به خاطر مصاحبه های منصورضابطيان هميشه می خريدمش. مصاحبه هايی که محتواش رو سوالهای کليشه ای مثل
" مشوقين قبليت کی ها بودند؟"
"برنامه آينده ت تو زندگی چيه؟"
"هنرپيشه مورد علاقه ت کيه؟"
"سَرت رو با چی می شوری؟"
"دوست داری صبحها با صدای قوقولی قوقوی خروس همسايه از خواب بيدار شی يا بوی گند همسرت؟!!"
و هزار کوفت و زهرمار ديگه تشکيل نمی دادند. حرفهايی بود که تو رو می برد به غار تنهايی آدمها.
تقريبا همه مصاحبه هاش رو جمع کردم. ولی يادمه هيچ کدوم به اندازه مصاحبه ش با "غدير" برام جالب نبود.
غدير رو يادتون مياد؟ احتمالا خيلی ها يادتون نيست. من هم تا اون روز حتی يکبار اسمش رو نشنيده بودم. اصولا طرز کارش همين طور بود. بيشتر از اينکه دنبال "ستاره" های کله گنده بره، بدنبال يک "انسان" بود.
غدير يک انسان بود! اون وبلاگ خونهای قديمی يادشون هست که اولين کسی بود که خبر مرگش تو وبلاگشهر پيچيد. يادم باشه اگه فرصت شد حتما بيشتر ازش بنويسم. به خصوص از اون مصاحبه ش.
خب که چی ؟! اصلا کسی تعجب کرد؟ معلومه که نه. حوصله هيچ تحليلی رو ندارم. حالم از هر چی تحليله بهم می خوره. فقط يه سری حرفهای گسسته :
باکره چند روز پيش نوشته بود: "در اين مملکت هيچ آخوندی کاريکاتور نمی شود" خب واقعا هم همين طوره. حتی اگه عکسی چنين توهمی رو هم به وجود بياره، سرنوشتش معلومه.
از بحث های صد من يک غاز درباره اينکه "انتخاب اون کاريکاتور عمدا صورت گرفته يا سهوا؟" بگذريم. ولی اون عکس بد فرم شبيه آيت الله خ مقدس بود. کاش روزولت يه خورده بيشتر انگشتش رو فشار داده بود !
صدا و سيما يه عده آدم رو نشون می داد که امروز تو حوزه علميه تجمع کرده بودند. ظاهرا به نژاد شريفشون اهانت شده بود. فقط من نمی دونم چرا با اين شدت داشتند می کوبيدند تو سر خودشون!
مدتها بود حيات نو رو نمی خوندم. از قالب ثابت و تکراری ش حالم بهم می خورد. البته به جز آخر هفته ش. که اون هم با وجود اينکه مدتی بود چنگی به دل نمی زد، ولی به خاطر مصاحبه های منصورضابطيان هميشه می خريدمش. مصاحبه هايی که محتواش رو سوالهای کليشه ای مثل
" مشوقين قبليت کی ها بودند؟"
"برنامه آينده ت تو زندگی چيه؟"
"هنرپيشه مورد علاقه ت کيه؟"
"سَرت رو با چی می شوری؟"
"دوست داری صبحها با صدای قوقولی قوقوی خروس همسايه از خواب بيدار شی يا بوی گند همسرت؟!!"
و هزار کوفت و زهرمار ديگه تشکيل نمی دادند. حرفهايی بود که تو رو می برد به غار تنهايی آدمها.
تقريبا همه مصاحبه هاش رو جمع کردم. ولی يادمه هيچ کدوم به اندازه مصاحبه ش با "غدير" برام جالب نبود.
غدير رو يادتون مياد؟ احتمالا خيلی ها يادتون نيست. من هم تا اون روز حتی يکبار اسمش رو نشنيده بودم. اصولا طرز کارش همين طور بود. بيشتر از اينکه دنبال "ستاره" های کله گنده بره، بدنبال يک "انسان" بود.
غدير يک انسان بود! اون وبلاگ خونهای قديمی يادشون هست که اولين کسی بود که خبر مرگش تو وبلاگشهر پيچيد. يادم باشه اگه فرصت شد حتما بيشتر ازش بنويسم. به خصوص از اون مصاحبه ش.
حيات نو هم توقيف شد.
خب که چی ؟! اصلا کسی تعجب کرد؟ معلومه که نه. حوصله هيچ تحليلی رو ندارم. حالم از هر چی تحليله بهم می خوره. فقط يه سری حرفهای گسسته :
باکره چند روز پيش نوشته بود: "در اين مملکت هيچ آخوندی کاريکاتور نمی شود" خب واقعا هم همين طوره. حتی اگه عکسی چنين توهمی رو هم به وجود بياره، سرنوشتش معلومه.
از بحث های صد من يک غاز درباره اينکه "انتخاب اون کاريکاتور عمدا صورت گرفته يا سهوا؟" بگذريم. ولی اون عکس بد فرم شبيه آيت الله خ مقدس بود. کاش روزولت يه خورده بيشتر انگشتش رو فشار داده بود !
صدا و سيما يه عده آدم رو نشون می داد که امروز تو حوزه علميه تجمع کرده بودند. ظاهرا به نژاد شريفشون اهانت شده بود. فقط من نمی دونم چرا با اين شدت داشتند می کوبيدند تو سر خودشون!
مدتها بود حيات نو رو نمی خوندم. از قالب ثابت و تکراری ش حالم بهم می خورد. البته به جز آخر هفته ش. که اون هم با وجود اينکه مدتی بود چنگی به دل نمی زد، ولی به خاطر مصاحبه های منصورضابطيان هميشه می خريدمش. مصاحبه هايی که محتواش رو سوالهای کليشه ای مثل
" مشوقين قبليت کی ها بودند؟"
"برنامه آينده ت تو زندگی چيه؟"
"هنرپيشه مورد علاقه ت کيه؟"
"سَرت رو با چی می شوری؟"
"دوست داری صبحها با صدای قوقولی قوقوی خروس همسايه از خواب بيدار شی يا بوی گند همسرت؟!!"
و هزار کوفت و زهرمار ديگه تشکيل نمی دادند. حرفهايی بود که تو رو می برد به غار تنهايی آدمها.
تقريبا همه مصاحبه هاش رو جمع کردم. ولی يادمه هيچ کدوم به اندازه مصاحبه ش با "غدير" برام جالب نبود.
غدير رو يادتون مياد؟ احتمالا خيلی ها يادتون نيست. من هم تا اون روز حتی يکبار اسمش رو نشنيده بودم. اصولا طرز کارش همين طور بود. بيشتر از اينکه دنبال "ستاره" های کله گنده بره، بدنبال يک "انسان" بود.
غدير يک انسان بود! اون وبلاگ خونهای قديمی يادشون هست که اولين کسی بود که خبر مرگش تو وبلاگشهر پيچيد. يادم باشه اگه فرصت شد حتما بيشتر ازش بنويسم. به خصوص از اون مصاحبه ش.
خب که چی ؟! اصلا کسی تعجب کرد؟ معلومه که نه. حوصله هيچ تحليلی رو ندارم. حالم از هر چی تحليله بهم می خوره. فقط يه سری حرفهای گسسته :
باکره چند روز پيش نوشته بود: "در اين مملکت هيچ آخوندی کاريکاتور نمی شود" خب واقعا هم همين طوره. حتی اگه عکسی چنين توهمی رو هم به وجود بياره، سرنوشتش معلومه.
از بحث های صد من يک غاز درباره اينکه "انتخاب اون کاريکاتور عمدا صورت گرفته يا سهوا؟" بگذريم. ولی اون عکس بد فرم شبيه آيت الله خ مقدس بود. کاش روزولت يه خورده بيشتر انگشتش رو فشار داده بود !
صدا و سيما يه عده آدم رو نشون می داد که امروز تو حوزه علميه تجمع کرده بودند. ظاهرا به نژاد شريفشون اهانت شده بود. فقط من نمی دونم چرا با اين شدت داشتند می کوبيدند تو سر خودشون!
مدتها بود حيات نو رو نمی خوندم. از قالب ثابت و تکراری ش حالم بهم می خورد. البته به جز آخر هفته ش. که اون هم با وجود اينکه مدتی بود چنگی به دل نمی زد، ولی به خاطر مصاحبه های منصورضابطيان هميشه می خريدمش. مصاحبه هايی که محتواش رو سوالهای کليشه ای مثل
" مشوقين قبليت کی ها بودند؟"
"برنامه آينده ت تو زندگی چيه؟"
"هنرپيشه مورد علاقه ت کيه؟"
"سَرت رو با چی می شوری؟"
"دوست داری صبحها با صدای قوقولی قوقوی خروس همسايه از خواب بيدار شی يا بوی گند همسرت؟!!"
و هزار کوفت و زهرمار ديگه تشکيل نمی دادند. حرفهايی بود که تو رو می برد به غار تنهايی آدمها.
تقريبا همه مصاحبه هاش رو جمع کردم. ولی يادمه هيچ کدوم به اندازه مصاحبه ش با "غدير" برام جالب نبود.
غدير رو يادتون مياد؟ احتمالا خيلی ها يادتون نيست. من هم تا اون روز حتی يکبار اسمش رو نشنيده بودم. اصولا طرز کارش همين طور بود. بيشتر از اينکه دنبال "ستاره" های کله گنده بره، بدنبال يک "انسان" بود.
غدير يک انسان بود! اون وبلاگ خونهای قديمی يادشون هست که اولين کسی بود که خبر مرگش تو وبلاگشهر پيچيد. يادم باشه اگه فرصت شد حتما بيشتر ازش بنويسم. به خصوص از اون مصاحبه ش.
۱۳۸۱ دی ۲۱, شنبه
دارم يه چيزی نشخوار می کنم. می فهميد چی می گم ؟!
نه. نمی تونيد بفهميد. اين دفعه ديگه شما هم نمی تونيد منو درک کنيد.
فقط الاغها می فهمند من چی می گم !
و من هم تازه دارم می فهمم که چرا الاغها روز به روز خَرتر می شند.
يه روز همه اينها رو بالا ميارم. می دونم.
ولی نمی خوام تو وبلاگم بالا بيارمشون. اينجا قرار بود فقط از زندگی صحبت کنم.
از آزادی، فرهنگ،...
دارم يه چيزی نشخوار می کنم. می دونيد چی ؟
علم! دارم علم نشخوار می کنم.
گول اسم باپرستيژش رو نخوريد ها. نشخوار کردنش از هر چيز ديگه ای کثيف تره !
خدا کنه زودتر از اين وضعيت رها بشم.
نه. نمی تونيد بفهميد. اين دفعه ديگه شما هم نمی تونيد منو درک کنيد.
فقط الاغها می فهمند من چی می گم !
و من هم تازه دارم می فهمم که چرا الاغها روز به روز خَرتر می شند.
يه روز همه اينها رو بالا ميارم. می دونم.
ولی نمی خوام تو وبلاگم بالا بيارمشون. اينجا قرار بود فقط از زندگی صحبت کنم.
از آزادی، فرهنگ،...
دارم يه چيزی نشخوار می کنم. می دونيد چی ؟
علم! دارم علم نشخوار می کنم.
گول اسم باپرستيژش رو نخوريد ها. نشخوار کردنش از هر چيز ديگه ای کثيف تره !
خدا کنه زودتر از اين وضعيت رها بشم.
دارم يه چيزی نشخوار می کنم. می فهميد چی می گم ؟!
نه. نمی تونيد بفهميد. اين دفعه ديگه شما هم نمی تونيد منو درک کنيد.
فقط الاغها می فهمند من چی می گم !
و من هم تازه دارم می فهمم که چرا الاغها روز به روز خَرتر می شند.
يه روز همه اينها رو بالا ميارم. می دونم.
ولی نمی خوام تو وبلاگم بالا بيارمشون. اينجا قرار بود فقط از زندگی صحبت کنم.
از آزادی، فرهنگ،...
دارم يه چيزی نشخوار می کنم. می دونيد چی ؟
علم! دارم علم نشخوار می کنم.
گول اسم باپرستيژش رو نخوريد ها. نشخوار کردنش از هر چيز ديگه ای کثيف تره !
خدا کنه زودتر از اين وضعيت رها بشم.
نه. نمی تونيد بفهميد. اين دفعه ديگه شما هم نمی تونيد منو درک کنيد.
فقط الاغها می فهمند من چی می گم !
و من هم تازه دارم می فهمم که چرا الاغها روز به روز خَرتر می شند.
يه روز همه اينها رو بالا ميارم. می دونم.
ولی نمی خوام تو وبلاگم بالا بيارمشون. اينجا قرار بود فقط از زندگی صحبت کنم.
از آزادی، فرهنگ،...
دارم يه چيزی نشخوار می کنم. می دونيد چی ؟
علم! دارم علم نشخوار می کنم.
گول اسم باپرستيژش رو نخوريد ها. نشخوار کردنش از هر چيز ديگه ای کثيف تره !
خدا کنه زودتر از اين وضعيت رها بشم.
۱۳۸۱ دی ۱۸, چهارشنبه
۱۳۸۱ دی ۱۵, یکشنبه
کوير باور
نه می دونستم سفرم رو از کجا شروع کرده بودم، نه می دونستم تو اون قطار طويل چی کار می کنم و نه می دونستم به کجا دارم می رم. تو قطار تنها نبودم و … بودم. آدمهای زيادی تو قطار نشسته بودند و همه شون منتظر. هر ايستگاهی که قطار توش توقف می کرد، می ديدم که آدمهای داخل قطار می رفتند بيرون و با آدمهايی که بيرون قطار به استقبالشون اومده بودند صحبت می کردند. داخلی ها متاع خودشون رو عرضه می کردند و بيرونی ها روش قيمت می گذاشتند. تو هر ايستگاه خيلی از معامله ها جوش می خورد و آدمها سرخوش و سرمست از پيروزی، کوله بارشون رو از قطار برمی داشتند و فاخرانه به سمتی می رفتند که خوشبختی آغوشش رو براشون گشوده بود. و بقيه به انتظار ايستگاههای بعدی می نشستند.
من چيزی نداشتم که به درد اونها بخوره. نمی دونستم دنبال چی می گردم، ولی مطمئن بودم دنبال بهشت خوشبختی اونها هم نيستم. يه خورده که گذشت، ديگه همه چيز واسم عادی شده بود. کنار يک پنجره می نشستم و به شکلهايی که ابرها با هماغوشی همديگه می ساختند، نگاه می کردم. ديگه متوجه ايستادنهای قطار و غوغای پشت درهاش هم نمی شدم.
تو بين اين همه غريبه فقط يک نفر بود که گاهی اوقات نظرم رو جلب می کرد. کسی که مثل هيچ کس ديگه تو اون قطار نبود. يک دختر ساکت و مرموز.
نمی دونم چشمهاش خاکستری رنگ بود يا من خاکستری می ديدمش. فقط احساس می کردم صد تا کاکلی غمگين رو مژه های برگشته ش صف کشيده بودند.چشمهاش هر رنگی بود، موهاش هم همون رنگ بود. شايد باز هم خاکستری. آرايش خفيفی به چهره ش داشت، از رنگهايی که تو چهره ش محو شده بودند. لبهاش سرخ رنگ بود، ولی بيشتر از اينکه رنگش منو به خودش مشغول کنه، به "هزارتا قناری خاموشی" فکر می کردم که دور لبهاش به انتظار نشستند. آرامش بی حدش نشون می داد که از انتظار خالی شده. قيل و قالهای آدمکهای قطار نمی تونست يک لحظه امتداد نگاهش به دوردستها رو منحرف کنه.
نمی خواستم سکوت سنگين و پرمعناش رو بشکونم. از يه طرف دلم می خواست معنی غم نابی رو که تو چشمهاش موج می زنه بفهمم. ولی از فکر کردن درباره اون هم پرهيز می کردم. می ترسيدم حتی تو ذهنم اون رو با ناراحتی ها و دغدغه های پست و حقير روزمره متهم کنم. مدتها همين طور گذشت. من بودم و يک تصوير و صفحه ذهنم که مدام از خيالهام پر می شد و خاليش می کردم. نمی دونم. شايد دچار باور شده بودم!
تو تصورات خودم غرق بودم. نفهميدم که چطور اون آدم نصفه و نيمه ای که از اول روی يک صندلی و رو به اون نشسته بود و به طور مداوم به چهره اش نگاه می کرد و چيزهايی روی کاغذ می کشيد ، از جاش بلند شد و رفت نشست پهلوش. بعد از مدتها امتداد نگاهش از دوردستها به طرف کاغذی برگشت که اون نصفه آدم(!) جلوی چشماش نگه داشته بود. اين برای اولين بار تو سفر بود که می ديدم يک چيزی داره او رو به شوق مياره. با هم مشغول صحبت شدند. کم کم تُن صداشون بالاتر می رفت. اون لبخند مليح اوليه هم داشت به قاه قاه های خنده تبديل می شد. بعد از رسيدن قطار به ايستگاه بعدی بود که ديدم يک سری از آدمها در حاليکه کاغذها و تابلوهاشون را تو دستاشون بالا گرفته بودند، به طرف در خروجی قطار می رند.يعنی اون هم می ره تا متاع خودش رو به استقبال کننده ها عرضه کنه ؟!
نمی تونستم باور کنم.نمی خواستم خارج شدنش از قطار رو ببينم. چشمام رو به پنجره کناری دوخته بودم که اصلا هيچی رو نبينم. آخرين تصويری که ازش تو ذهنمه، وقتی بود که امتداد نگاهمون تو شيشه پنجره به هم تلاقی کرد و اينگونه
"چشمانش با من گفتند"
که فردا روزی ست به سبُکی امروز !
نه می دونستم سفرم رو از کجا شروع کرده بودم، نه می دونستم تو اون قطار طويل چی کار می کنم و نه می دونستم به کجا دارم می رم. تو قطار تنها نبودم و … بودم. آدمهای زيادی تو قطار نشسته بودند و همه شون منتظر. هر ايستگاهی که قطار توش توقف می کرد، می ديدم که آدمهای داخل قطار می رفتند بيرون و با آدمهايی که بيرون قطار به استقبالشون اومده بودند صحبت می کردند. داخلی ها متاع خودشون رو عرضه می کردند و بيرونی ها روش قيمت می گذاشتند. تو هر ايستگاه خيلی از معامله ها جوش می خورد و آدمها سرخوش و سرمست از پيروزی، کوله بارشون رو از قطار برمی داشتند و فاخرانه به سمتی می رفتند که خوشبختی آغوشش رو براشون گشوده بود. و بقيه به انتظار ايستگاههای بعدی می نشستند.
من چيزی نداشتم که به درد اونها بخوره. نمی دونستم دنبال چی می گردم، ولی مطمئن بودم دنبال بهشت خوشبختی اونها هم نيستم. يه خورده که گذشت، ديگه همه چيز واسم عادی شده بود. کنار يک پنجره می نشستم و به شکلهايی که ابرها با هماغوشی همديگه می ساختند، نگاه می کردم. ديگه متوجه ايستادنهای قطار و غوغای پشت درهاش هم نمی شدم.
تو بين اين همه غريبه فقط يک نفر بود که گاهی اوقات نظرم رو جلب می کرد. کسی که مثل هيچ کس ديگه تو اون قطار نبود. يک دختر ساکت و مرموز.
نمی دونم چشمهاش خاکستری رنگ بود يا من خاکستری می ديدمش. فقط احساس می کردم صد تا کاکلی غمگين رو مژه های برگشته ش صف کشيده بودند.چشمهاش هر رنگی بود، موهاش هم همون رنگ بود. شايد باز هم خاکستری. آرايش خفيفی به چهره ش داشت، از رنگهايی که تو چهره ش محو شده بودند. لبهاش سرخ رنگ بود، ولی بيشتر از اينکه رنگش منو به خودش مشغول کنه، به "هزارتا قناری خاموشی" فکر می کردم که دور لبهاش به انتظار نشستند. آرامش بی حدش نشون می داد که از انتظار خالی شده. قيل و قالهای آدمکهای قطار نمی تونست يک لحظه امتداد نگاهش به دوردستها رو منحرف کنه.
نمی خواستم سکوت سنگين و پرمعناش رو بشکونم. از يه طرف دلم می خواست معنی غم نابی رو که تو چشمهاش موج می زنه بفهمم. ولی از فکر کردن درباره اون هم پرهيز می کردم. می ترسيدم حتی تو ذهنم اون رو با ناراحتی ها و دغدغه های پست و حقير روزمره متهم کنم. مدتها همين طور گذشت. من بودم و يک تصوير و صفحه ذهنم که مدام از خيالهام پر می شد و خاليش می کردم. نمی دونم. شايد دچار باور شده بودم!
تو تصورات خودم غرق بودم. نفهميدم که چطور اون آدم نصفه و نيمه ای که از اول روی يک صندلی و رو به اون نشسته بود و به طور مداوم به چهره اش نگاه می کرد و چيزهايی روی کاغذ می کشيد ، از جاش بلند شد و رفت نشست پهلوش. بعد از مدتها امتداد نگاهش از دوردستها به طرف کاغذی برگشت که اون نصفه آدم(!) جلوی چشماش نگه داشته بود. اين برای اولين بار تو سفر بود که می ديدم يک چيزی داره او رو به شوق مياره. با هم مشغول صحبت شدند. کم کم تُن صداشون بالاتر می رفت. اون لبخند مليح اوليه هم داشت به قاه قاه های خنده تبديل می شد. بعد از رسيدن قطار به ايستگاه بعدی بود که ديدم يک سری از آدمها در حاليکه کاغذها و تابلوهاشون را تو دستاشون بالا گرفته بودند، به طرف در خروجی قطار می رند.يعنی اون هم می ره تا متاع خودش رو به استقبال کننده ها عرضه کنه ؟!
نمی تونستم باور کنم.نمی خواستم خارج شدنش از قطار رو ببينم. چشمام رو به پنجره کناری دوخته بودم که اصلا هيچی رو نبينم. آخرين تصويری که ازش تو ذهنمه، وقتی بود که امتداد نگاهمون تو شيشه پنجره به هم تلاقی کرد و اينگونه
"چشمانش با من گفتند"
که فردا روزی ست به سبُکی امروز !
کوير باور
نه می دونستم سفرم رو از کجا شروع کرده بودم، نه می دونستم تو اون قطار طويل چی کار می کنم و نه می دونستم به کجا دارم می رم. تو قطار تنها نبودم و … بودم. آدمهای زيادی تو قطار نشسته بودند و همه شون منتظر. هر ايستگاهی که قطار توش توقف می کرد، می ديدم که آدمهای داخل قطار می رفتند بيرون و با آدمهايی که بيرون قطار به استقبالشون اومده بودند صحبت می کردند. داخلی ها متاع خودشون رو عرضه می کردند و بيرونی ها روش قيمت می گذاشتند. تو هر ايستگاه خيلی از معامله ها جوش می خورد و آدمها سرخوش و سرمست از پيروزی، کوله بارشون رو از قطار برمی داشتند و فاخرانه به سمتی می رفتند که خوشبختی آغوشش رو براشون گشوده بود. و بقيه به انتظار ايستگاههای بعدی می نشستند.
من چيزی نداشتم که به درد اونها بخوره. نمی دونستم دنبال چی می گردم، ولی مطمئن بودم دنبال بهشت خوشبختی اونها هم نيستم. يه خورده که گذشت، ديگه همه چيز واسم عادی شده بود. کنار يک پنجره می نشستم و به شکلهايی که ابرها با هماغوشی همديگه می ساختند، نگاه می کردم. ديگه متوجه ايستادنهای قطار و غوغای پشت درهاش هم نمی شدم.
تو بين اين همه غريبه فقط يک نفر بود که گاهی اوقات نظرم رو جلب می کرد. کسی که مثل هيچ کس ديگه تو اون قطار نبود. يک دختر ساکت و مرموز.
نمی دونم چشمهاش خاکستری رنگ بود يا من خاکستری می ديدمش. فقط احساس می کردم صد تا کاکلی غمگين رو مژه های برگشته ش صف کشيده بودند.چشمهاش هر رنگی بود، موهاش هم همون رنگ بود. شايد باز هم خاکستری. آرايش خفيفی به چهره ش داشت، از رنگهايی که تو چهره ش محو شده بودند. لبهاش سرخ رنگ بود، ولی بيشتر از اينکه رنگش منو به خودش مشغول کنه، به "هزارتا قناری خاموشی" فکر می کردم که دور لبهاش به انتظار نشستند. آرامش بی حدش نشون می داد که از انتظار خالی شده. قيل و قالهای آدمکهای قطار نمی تونست يک لحظه امتداد نگاهش به دوردستها رو منحرف کنه.
نمی خواستم سکوت سنگين و پرمعناش رو بشکونم. از يه طرف دلم می خواست معنی غم نابی رو که تو چشمهاش موج می زنه بفهمم. ولی از فکر کردن درباره اون هم پرهيز می کردم. می ترسيدم حتی تو ذهنم اون رو با ناراحتی ها و دغدغه های پست و حقير روزمره متهم کنم. مدتها همين طور گذشت. من بودم و يک تصوير و صفحه ذهنم که مدام از خيالهام پر می شد و خاليش می کردم. نمی دونم. شايد دچار باور شده بودم!
تو تصورات خودم غرق بودم. نفهميدم که چطور اون آدم نصفه و نيمه ای که از اول روی يک صندلی و رو به اون نشسته بود و به طور مداوم به چهره اش نگاه می کرد و چيزهايی روی کاغذ می کشيد ، از جاش بلند شد و رفت نشست پهلوش. بعد از مدتها امتداد نگاهش از دوردستها به طرف کاغذی برگشت که اون نصفه آدم(!) جلوی چشماش نگه داشته بود. اين برای اولين بار تو سفر بود که می ديدم يک چيزی داره او رو به شوق مياره. با هم مشغول صحبت شدند. کم کم تُن صداشون بالاتر می رفت. اون لبخند مليح اوليه هم داشت به قاه قاه های خنده تبديل می شد. بعد از رسيدن قطار به ايستگاه بعدی بود که ديدم يک سری از آدمها در حاليکه کاغذها و تابلوهاشون را تو دستاشون بالا گرفته بودند، به طرف در خروجی قطار می رند.يعنی اون هم می ره تا متاع خودش رو به استقبال کننده ها عرضه کنه ؟!
نمی تونستم باور کنم.نمی خواستم خارج شدنش از قطار رو ببينم. چشمام رو به پنجره کناری دوخته بودم که اصلا هيچی رو نبينم. آخرين تصويری که ازش تو ذهنمه، وقتی بود که امتداد نگاهمون تو شيشه پنجره به هم تلاقی کرد و اينگونه
"چشمانش با من گفتند"
که فردا روزی ست به سبُکی امروز !
نه می دونستم سفرم رو از کجا شروع کرده بودم، نه می دونستم تو اون قطار طويل چی کار می کنم و نه می دونستم به کجا دارم می رم. تو قطار تنها نبودم و … بودم. آدمهای زيادی تو قطار نشسته بودند و همه شون منتظر. هر ايستگاهی که قطار توش توقف می کرد، می ديدم که آدمهای داخل قطار می رفتند بيرون و با آدمهايی که بيرون قطار به استقبالشون اومده بودند صحبت می کردند. داخلی ها متاع خودشون رو عرضه می کردند و بيرونی ها روش قيمت می گذاشتند. تو هر ايستگاه خيلی از معامله ها جوش می خورد و آدمها سرخوش و سرمست از پيروزی، کوله بارشون رو از قطار برمی داشتند و فاخرانه به سمتی می رفتند که خوشبختی آغوشش رو براشون گشوده بود. و بقيه به انتظار ايستگاههای بعدی می نشستند.
من چيزی نداشتم که به درد اونها بخوره. نمی دونستم دنبال چی می گردم، ولی مطمئن بودم دنبال بهشت خوشبختی اونها هم نيستم. يه خورده که گذشت، ديگه همه چيز واسم عادی شده بود. کنار يک پنجره می نشستم و به شکلهايی که ابرها با هماغوشی همديگه می ساختند، نگاه می کردم. ديگه متوجه ايستادنهای قطار و غوغای پشت درهاش هم نمی شدم.
تو بين اين همه غريبه فقط يک نفر بود که گاهی اوقات نظرم رو جلب می کرد. کسی که مثل هيچ کس ديگه تو اون قطار نبود. يک دختر ساکت و مرموز.
نمی دونم چشمهاش خاکستری رنگ بود يا من خاکستری می ديدمش. فقط احساس می کردم صد تا کاکلی غمگين رو مژه های برگشته ش صف کشيده بودند.چشمهاش هر رنگی بود، موهاش هم همون رنگ بود. شايد باز هم خاکستری. آرايش خفيفی به چهره ش داشت، از رنگهايی که تو چهره ش محو شده بودند. لبهاش سرخ رنگ بود، ولی بيشتر از اينکه رنگش منو به خودش مشغول کنه، به "هزارتا قناری خاموشی" فکر می کردم که دور لبهاش به انتظار نشستند. آرامش بی حدش نشون می داد که از انتظار خالی شده. قيل و قالهای آدمکهای قطار نمی تونست يک لحظه امتداد نگاهش به دوردستها رو منحرف کنه.
نمی خواستم سکوت سنگين و پرمعناش رو بشکونم. از يه طرف دلم می خواست معنی غم نابی رو که تو چشمهاش موج می زنه بفهمم. ولی از فکر کردن درباره اون هم پرهيز می کردم. می ترسيدم حتی تو ذهنم اون رو با ناراحتی ها و دغدغه های پست و حقير روزمره متهم کنم. مدتها همين طور گذشت. من بودم و يک تصوير و صفحه ذهنم که مدام از خيالهام پر می شد و خاليش می کردم. نمی دونم. شايد دچار باور شده بودم!
تو تصورات خودم غرق بودم. نفهميدم که چطور اون آدم نصفه و نيمه ای که از اول روی يک صندلی و رو به اون نشسته بود و به طور مداوم به چهره اش نگاه می کرد و چيزهايی روی کاغذ می کشيد ، از جاش بلند شد و رفت نشست پهلوش. بعد از مدتها امتداد نگاهش از دوردستها به طرف کاغذی برگشت که اون نصفه آدم(!) جلوی چشماش نگه داشته بود. اين برای اولين بار تو سفر بود که می ديدم يک چيزی داره او رو به شوق مياره. با هم مشغول صحبت شدند. کم کم تُن صداشون بالاتر می رفت. اون لبخند مليح اوليه هم داشت به قاه قاه های خنده تبديل می شد. بعد از رسيدن قطار به ايستگاه بعدی بود که ديدم يک سری از آدمها در حاليکه کاغذها و تابلوهاشون را تو دستاشون بالا گرفته بودند، به طرف در خروجی قطار می رند.يعنی اون هم می ره تا متاع خودش رو به استقبال کننده ها عرضه کنه ؟!
نمی تونستم باور کنم.نمی خواستم خارج شدنش از قطار رو ببينم. چشمام رو به پنجره کناری دوخته بودم که اصلا هيچی رو نبينم. آخرين تصويری که ازش تو ذهنمه، وقتی بود که امتداد نگاهمون تو شيشه پنجره به هم تلاقی کرد و اينگونه
"چشمانش با من گفتند"
که فردا روزی ست به سبُکی امروز !