خب در فاصله ای که اين آقای ديکتاتور رفته به روزمرگی هاش برسه، من يواشکی دستام رو از تو بند وا کردم اومدم يه خورده دلم رو تو اين نی لبک شيشه ای بنوازم. اما چه نواختنی ؟!
فکر کنم اين آقای ديکتاتور رو هنوز بهتون معرفی نکردم. برخلاف اون چيزی که فکر می کنيد، نمی خوام چقُلی ش رو بکنم.(من اصلا اهل چقلی کردن نيستم. می بينيد که ؟! اصلا ممکنه املاش رو هم بلد نباشم!) اين آقای ديکتاتور همون ناجی بود که اومد تنه لشم رو از تو يه لجن زار جمع کرد و همه من های غير خودی را از اون ملغمه روحی جدا کرد و جلوی بقيه دار زد. بعد هم مقتدرانه افسار بقيه رو گرفت تو دستش. اونا رو لخت و عريون با خودشون مواجه کرد. خب اولش خيلی سخت بود. هی بايد خودم رو تو آيينه نگاه می کردم و پيش خودم زمزمه می کردم :"من و ما کم شده ايم. اون هم زير سنگينی پاييزان!"
و يکبار ديگه به من ثابت شد که تو اين کوره آدم سازی، وقتی فشار از يه حدی بالاتر می ره، برخلاف انتظار قدرت تحمل من بيشتر می شه. نمی دونم. شايد اين نشونه های يه آدم مازوخيست باشه. ولی تو آسايش و راحتی بدفرم اهل تمکين می شم. اصلا به روحياتم سازگار نيست.
من به اين آقای ديکتاتور احترام می گذارم. هر چند مطمئنا يه دولت ماندگار نيست. هر چند خيلی از حسهای درونيم تو اين مدت دچار سرخوردگی شدند. ولی واسه گذر از اين دوران شايد بهترين گزينه بود. حداقل واسه من.
زندگی می تونه شيرين باشه. حتی اگه زير سايه يه آدم ديکتاتور باشی. ولی خب من يه جورايی راضيم. حداقل احمق نيستم!
اما از بين اين همه دلتنگی های جانکاه، هيچی مثه دلتنگی واسه قلم نيست. هيچی(بدون علامت تعجب)
و چه "بيکاری" سخت و تکان دهنده ایست "ننويسندگی"!(حالا با علامت تعجب)