۱۳۸۱ دی ۱۵, یکشنبه

کوير باور
نه می دونستم سفرم رو از کجا شروع کرده بودم، نه می دونستم تو اون قطار طويل چی کار می کنم و نه می دونستم به کجا دارم می رم. تو قطار تنها نبودم و … بودم. آدمهای زيادی تو قطار نشسته بودند و همه شون منتظر. هر ايستگاهی که قطار توش توقف می کرد، می ديدم که آدمهای داخل قطار می رفتند بيرون و با آدمهايی که بيرون قطار به استقبالشون اومده بودند صحبت می کردند. داخلی ها متاع خودشون رو عرضه می کردند و بيرونی ها روش قيمت می گذاشتند. تو هر ايستگاه خيلی از معامله ها جوش می خورد و آدمها سرخوش و سرمست از پيروزی، کوله بارشون رو از قطار برمی داشتند و فاخرانه به سمتی می رفتند که خوشبختی آغوشش رو براشون گشوده بود. و بقيه به انتظار ايستگاههای بعدی می نشستند.

من چيزی نداشتم که به درد اونها بخوره. نمی دونستم دنبال چی می گردم، ولی مطمئن بودم دنبال بهشت خوشبختی اونها هم نيستم. يه خورده که گذشت، ديگه همه چيز واسم عادی شده بود. کنار يک پنجره می نشستم و به شکلهايی که ابرها با هماغوشی همديگه می ساختند، نگاه می کردم. ديگه متوجه ايستادنهای قطار و غوغای پشت درهاش هم نمی شدم.

تو بين اين همه غريبه فقط يک نفر بود که گاهی اوقات نظرم رو جلب می کرد. کسی که مثل هيچ کس ديگه تو اون قطار نبود. يک دختر ساکت و مرموز.
نمی دونم چشمهاش خاکستری رنگ بود يا من خاکستری می ديدمش. فقط احساس می کردم صد تا کاکلی غمگين رو مژه های برگشته ش صف کشيده بودند.چشمهاش هر رنگی بود، موهاش هم همون رنگ بود. شايد باز هم خاکستری. آرايش خفيفی به چهره ش داشت، از رنگهايی که تو چهره ش محو شده بودند. لبهاش سرخ رنگ بود، ولی بيشتر از اينکه رنگش منو به خودش مشغول کنه، به "هزارتا قناری خاموشی" فکر می کردم که دور لبهاش به انتظار نشستند. آرامش بی حدش نشون می داد که از انتظار خالی شده. قيل و قالهای آدمکهای قطار نمی تونست يک لحظه امتداد نگاهش به دوردستها رو منحرف کنه.

نمی خواستم سکوت سنگين و پرمعناش رو بشکونم. از يه طرف دلم می خواست معنی غم نابی رو که تو چشمهاش موج می زنه بفهمم. ولی از فکر کردن درباره اون هم پرهيز می کردم. می ترسيدم حتی تو ذهنم اون رو با ناراحتی ها و دغدغه های پست و حقير روزمره متهم کنم. مدتها همين طور گذشت. من بودم و يک تصوير و صفحه ذهنم که مدام از خيالهام پر می شد و خاليش می کردم. نمی دونم. شايد دچار باور شده بودم!

تو تصورات خودم غرق بودم. نفهميدم که چطور اون آدم نصفه و نيمه ای که از اول روی يک صندلی و رو به اون نشسته بود و به طور مداوم به چهره اش نگاه می کرد و چيزهايی روی کاغذ می کشيد ، از جاش بلند شد و رفت نشست پهلوش. بعد از مدتها امتداد نگاهش از دوردستها به طرف کاغذی برگشت که اون نصفه آدم(!) جلوی چشماش نگه داشته بود. اين برای اولين بار تو سفر بود که می ديدم يک چيزی داره او رو به شوق مياره. با هم مشغول صحبت شدند. کم کم تُن صداشون بالاتر می رفت. اون لبخند مليح اوليه هم داشت به قاه قاه های خنده تبديل می شد. بعد از رسيدن قطار به ايستگاه بعدی بود که ديدم يک سری از آدمها در حاليکه کاغذها و تابلوهاشون را تو دستاشون بالا گرفته بودند، به طرف در خروجی قطار می رند.يعنی اون هم می ره تا متاع خودش رو به استقبال کننده ها عرضه کنه ؟!

نمی تونستم باور کنم.نمی خواستم خارج شدنش از قطار رو ببينم. چشمام رو به پنجره کناری دوخته بودم که اصلا هيچی رو نبينم. آخرين تصويری که ازش تو ذهنمه، وقتی بود که امتداد نگاهمون تو شيشه پنجره به هم تلاقی کرد و اينگونه

"چشمانش با من گفتند"
که فردا روزی ست به سبُکی امروز !