۱۳۸۱ بهمن ۳, پنجشنبه

امروز هم همه چی مثل روزهای قبله .
حدودای ساعت 3 بعد از ظهره. ليست winamp به تهش رسيده . مگر اينکه اتاقم ساکت بشه که يهو بفهمم نزديکه 13 ،14 ساعته هيچی نخوردم. می دونم که واسه نيم ساعت بيرون رفتن لازم نيست که کامپيوترم رو خاموش کنم که بعد باز مجبور شم همه برنامه ها رو يه بار ديگه بيارم بالا. همينطور می زنم از خونه بیرون.

همه چی مثل روزهای قبله.
آروم از کنار همه چی عبور می کنم. از اينکه تو اين وقت روز بايد بزنم به يه ميدون شلوغ تهران ، حالم بهم می خوره. مثل هميشه يه ليست از تصاوير تکراری بايد از جلوی چشمام عبور کنه:

ديدن يه خانوم چاق که عرض پياده رو اشغال کرده و در حاليکه اضافه وزن ازش می ريزه پايين، خودش رو تاب می ده و ميره جلو. و من بايد بسختی يه مفر پيدا کنم که از بين دست و پاش فرار کنم و زودتر به کارم برسم.

ديدن اون چند تا قرتی سر کوچه که يکی صورتش رو به طرز چندش آوری سفيد کرده و يکی چشماش رو واست شهلا می کنه و يکی ديگه که داره با هيزبازيهاش برآمدگيهای بدن دخترای رهگذر رو می چره و من دارم فکر می کنم اگه سر کوچه ما به خيابون مترو وا نمی شد، رسالت اينها تو زندگی چی می شد؟

ديدن دو تا تينيجر که دستشون رو انداختند تو دست هم و دختره که هی لباش رو غنچه می کنه و داره يه اتفاق خانوادگی خيلی ساده رو با چه شور و هيجانی تعريف می کنه و پسره که طوری وانمود می کنه که انگار داره به يه رمان شاهکار گوش می کنه. ولی هم من می دونم و هم خودش که فقط تو فکر حرکات لبهای طناز دختره ست!

تو ميدون هميشه بوی روزمرگی به اوج خودش می رسه. بوی دود، سر و صدای ماشينها، جيغ و فرياد راننده ها ...

همه چيز مثل روزهای گذشته است. فقط پسر روزنامه فروش سر جای هميشگيش نيست. يه خورده عجيبه. ديروز تو اون هوای برفی بساطش برقرار بود. تازه با چه تلاشی با نايلون و چند قطعه چوب واسه روزنامه هاش حفاظ درست کرده بود و با چه وسواسی روزنامه ش رو از زير نايلون در مياورد و می داد تو دست مشتری هاش تا خيس نشند. به خاطر احترام به همين تلاش هاش بود که من هميشه ميومدم روزنامه رو از اون می خريدم و نه از دکه روزنامه فروشی.

ميرم سراغ دکه اصلی ميدون(که نسبت به پسر روزنامه فروش جزء طبقه خرده بورژوا محسوب می شه!) می پرسم "آقا همشهری مونده؟" با پوزخندش يه جورايی به ريشم می خنده. ولی من تا وفتی به صفحه اول روزنامه اعتماد نگاه نمی کنم، معنی اصلی پوزخندش رو نمی فهمم.

مثل هميشه برمی گردم خونه. چرخ زندگی مثل روزهای گذشته داره می چرخه. من هم با اينکه به ضميمه فرهنگی همشهری شديدا عادت داشتم،انقدر کتاب و مجله دارم که جای خاليش رو يه جورايی پر کنم. تازه اين اتفاقات ديگه واسم عادی شده. اما فروختن اين روزنامه همه زندگی اون پسره بود. می دونم که نه انقدر احمقه که به اميد رفع توقيف روزنامه بعد از ده روز بنشينه و نه "غم نان" بهش چنين فرصتی رو می ده. حالا بايد بگرده معنی جديدی واسه کلمه شرافت پيدا کنه!

هـــــــــی. گاهی اوقات احساس می کنم نفسم به سختی در مياد. جالب اينجاست که هر چی اميدهام واسه رفتن کمرنگتر می شه، قفسم تو اين مملکت تنگ تر می شه. دلم می خواد بدونم نمودار اين دو رابطه تو چه نقطه ای بهم می رسند. هميشه نقاط عطف رو دوست داشتم!