ادبيات سگ پرور، عشق سگ پرور و...
برداشت اول : دختری که آرايش چند لايه ای، لنزهای براق ، مانتوی بدن نما و رقص طبيعی(وگاها غيرطبيعی) اندامش رو برای خودنمايی کافی نمی دونه، به طرز کاملا تابلويی سگی رو در آغوش گرفته و به همراه دوستش مشغول حال پخش کردن (بخونيد قدم زدن) هستند. در اين بين بطور متناوب تن پشمالوی سگ را مورد نوازش های آنچنانی قرار می دند. دو پسر جوون از روبروشون می گذرند و با ديدن اين صحنه ها، يکی خطاب به ديگری می گه : "کاش من هم يک سگ بودم!"
و هر چهار نفر می زنند زير خنده، دو تای آخر، بلندتر و پسرونه تر، که احساس می کنند ناب ترين متلک ممکن رو به طرف انداختند و دو تای اول، آرومتر و دخترونه تر. به اين خاطر که خودشون رو يه جورايی روی عرش احساس می کنند!
برداشت دوم
سحر آمدم به کويَت............به شکار رفته بودی
تو که سگ نبرده بودی.........به چه کار رفته بودی؟!
نه، اينو ديگه يه موجود کوچه و بازاری نسروده(مثلا!) يه شاعر گرانقدر سروده. با کلمه. همون کلمه ای که بهش سوگند می خورند. اسمش؟ بگذاريد نگم. اصلا مگه مهمه؟ خودش، خودش رو معرفی کرده. سگ شکاری. خلاص!
خطاب به کی؟ معشوقش. اون هم معلومه. معشوقی که خودش رو مخاطب اين شعرها می دونه، حتما شغاليه که لياقتش بيش از اين نيست که موجودی والاتر از يه سگ براش عاشقانه بگه.
برداشت سوم : نمونه های بيشتر؟ کافيه هر کدوم صفحه ذهنمون رو مرور کنيم. لازمه از کنار کلمات و جملات به ظاهر جذاب و صحنه های شيک و شهرتهای پوشالی بگذريم و تفکر پشت اونها رو بررسی کنيم. کلی نوچه، کلی کاسه ليس، کلی پاچه خوار، کلی مريد، کلی پيرو رو می بينيم که دارند بهمون چشمک می زنند.
نوچگی رابطه کاملا ساده و تعريف شده ای هست که تو فرهنگ ما با برچسب های شيکی به بازار عرضه می شه.
برداشت آخر : ادبيات سگ پرور، عشق سگ پرور، مذهب سگ پرور، سياست سگ پرور، تکنولوژی سگ پرور، دانش سگ پرور، اقتصاد سگ پرور...
دارن کم کم دورم رو حلقه می کنند. عجب واق واقی هم راه انداختند. دلم می خواد چشمام رو ببندم. از ته دل جيغ بزنم "چَخــــــــــــــــه" و بعد که چشمام رو وا می کنم، ببينم که همشون گورشون رو گم کردند!
۱۳۸۲ خرداد ۷, چهارشنبه
ادبيات سگ پرور، عشق سگ پرور و...
برداشت اول : دختری که آرايش چند لايه ای، لنزهای براق ، مانتوی بدن نما و رقص طبيعی(وگاها غيرطبيعی) اندامش رو برای خودنمايی کافی نمی دونه، به طرز کاملا تابلويی سگی رو در آغوش گرفته و به همراه دوستش مشغول حال پخش کردن (بخونيد قدم زدن) هستند. در اين بين بطور متناوب تن پشمالوی سگ را مورد نوازش های آنچنانی قرار می دند. دو پسر جوون از روبروشون می گذرند و با ديدن اين صحنه ها، يکی خطاب به ديگری می گه : "کاش من هم يک سگ بودم!"
و هر چهار نفر می زنند زير خنده، دو تای آخر، بلندتر و پسرونه تر، که احساس می کنند ناب ترين متلک ممکن رو به طرف انداختند و دو تای اول، آرومتر و دخترونه تر. به اين خاطر که خودشون رو يه جورايی روی عرش احساس می کنند!
برداشت دوم
سحر آمدم به کويَت............به شکار رفته بودی
تو که سگ نبرده بودی.........به چه کار رفته بودی؟!
نه، اينو ديگه يه موجود کوچه و بازاری نسروده(مثلا!) يه شاعر گرانقدر سروده. با کلمه. همون کلمه ای که بهش سوگند می خورند. اسمش؟ بگذاريد نگم. اصلا مگه مهمه؟ خودش، خودش رو معرفی کرده. سگ شکاری. خلاص!
خطاب به کی؟ معشوقش. اون هم معلومه. معشوقی که خودش رو مخاطب اين شعرها می دونه، حتما شغاليه که لياقتش بيش از اين نيست که موجودی والاتر از يه سگ براش عاشقانه بگه.
برداشت سوم : نمونه های بيشتر؟ کافيه هر کدوم صفحه ذهنمون رو مرور کنيم. لازمه از کنار کلمات و جملات به ظاهر جذاب و صحنه های شيک و شهرتهای پوشالی بگذريم و تفکر پشت اونها رو بررسی کنيم. کلی نوچه، کلی کاسه ليس، کلی پاچه خوار، کلی مريد، کلی پيرو رو می بينيم که دارند بهمون چشمک می زنند.
نوچگی رابطه کاملا ساده و تعريف شده ای هست که تو فرهنگ ما با برچسب های شيکی به بازار عرضه می شه.
برداشت آخر : ادبيات سگ پرور، عشق سگ پرور، مذهب سگ پرور، سياست سگ پرور، تکنولوژی سگ پرور، دانش سگ پرور، اقتصاد سگ پرور...
دارن کم کم دورم رو حلقه می کنند. عجب واق واقی هم راه انداختند. دلم می خواد چشمام رو ببندم. از ته دل جيغ بزنم "چَخــــــــــــــــه" و بعد که چشمام رو وا می کنم، ببينم که همشون گورشون رو گم کردند!
برداشت اول : دختری که آرايش چند لايه ای، لنزهای براق ، مانتوی بدن نما و رقص طبيعی(وگاها غيرطبيعی) اندامش رو برای خودنمايی کافی نمی دونه، به طرز کاملا تابلويی سگی رو در آغوش گرفته و به همراه دوستش مشغول حال پخش کردن (بخونيد قدم زدن) هستند. در اين بين بطور متناوب تن پشمالوی سگ را مورد نوازش های آنچنانی قرار می دند. دو پسر جوون از روبروشون می گذرند و با ديدن اين صحنه ها، يکی خطاب به ديگری می گه : "کاش من هم يک سگ بودم!"
و هر چهار نفر می زنند زير خنده، دو تای آخر، بلندتر و پسرونه تر، که احساس می کنند ناب ترين متلک ممکن رو به طرف انداختند و دو تای اول، آرومتر و دخترونه تر. به اين خاطر که خودشون رو يه جورايی روی عرش احساس می کنند!
برداشت دوم
سحر آمدم به کويَت............به شکار رفته بودی
تو که سگ نبرده بودی.........به چه کار رفته بودی؟!
نه، اينو ديگه يه موجود کوچه و بازاری نسروده(مثلا!) يه شاعر گرانقدر سروده. با کلمه. همون کلمه ای که بهش سوگند می خورند. اسمش؟ بگذاريد نگم. اصلا مگه مهمه؟ خودش، خودش رو معرفی کرده. سگ شکاری. خلاص!
خطاب به کی؟ معشوقش. اون هم معلومه. معشوقی که خودش رو مخاطب اين شعرها می دونه، حتما شغاليه که لياقتش بيش از اين نيست که موجودی والاتر از يه سگ براش عاشقانه بگه.
برداشت سوم : نمونه های بيشتر؟ کافيه هر کدوم صفحه ذهنمون رو مرور کنيم. لازمه از کنار کلمات و جملات به ظاهر جذاب و صحنه های شيک و شهرتهای پوشالی بگذريم و تفکر پشت اونها رو بررسی کنيم. کلی نوچه، کلی کاسه ليس، کلی پاچه خوار، کلی مريد، کلی پيرو رو می بينيم که دارند بهمون چشمک می زنند.
نوچگی رابطه کاملا ساده و تعريف شده ای هست که تو فرهنگ ما با برچسب های شيکی به بازار عرضه می شه.
برداشت آخر : ادبيات سگ پرور، عشق سگ پرور، مذهب سگ پرور، سياست سگ پرور، تکنولوژی سگ پرور، دانش سگ پرور، اقتصاد سگ پرور...
دارن کم کم دورم رو حلقه می کنند. عجب واق واقی هم راه انداختند. دلم می خواد چشمام رو ببندم. از ته دل جيغ بزنم "چَخــــــــــــــــه" و بعد که چشمام رو وا می کنم، ببينم که همشون گورشون رو گم کردند!
۱۳۸۲ اردیبهشت ۳۱, چهارشنبه
ساندويج این هفته چلچراغی ها حرف نداره. به شدت توصیه می شه !
آموزش گام به گام کافی شاپ نشینی !
دیالوگ های طلايی :
-تو چقدر خاصی عزيزم!
-speed لطفا
باحال ترين توصيه :
هنگامی که در کافه هستید، بايد يک چيزی بکشيد!
-يا پيپ بکشيد
-يا طرح بکشيد
-يا ريشتان را بکشيد!
توپ ترين کاريکاتور : ياس فلسفی که سر باز کرده!!!
در مورد منوش هم بعضی ها باید توضيح یدن که منوی شماره 12 کجاست ؟
آموزش گام به گام کافی شاپ نشینی !
دیالوگ های طلايی :
-تو چقدر خاصی عزيزم!
-speed لطفا
باحال ترين توصيه :
هنگامی که در کافه هستید، بايد يک چيزی بکشيد!
-يا پيپ بکشيد
-يا طرح بکشيد
-يا ريشتان را بکشيد!
توپ ترين کاريکاتور : ياس فلسفی که سر باز کرده!!!
در مورد منوش هم بعضی ها باید توضيح یدن که منوی شماره 12 کجاست ؟
ساندويج این هفته چلچراغی ها حرف نداره. به شدت توصیه می شه !
آموزش گام به گام کافی شاپ نشینی !
دیالوگ های طلايی :
-تو چقدر خاصی عزيزم!
-speed لطفا
باحال ترين توصيه :
هنگامی که در کافه هستید، بايد يک چيزی بکشيد!
-يا پيپ بکشيد
-يا طرح بکشيد
-يا ريشتان را بکشيد!
توپ ترين کاريکاتور : ياس فلسفی که سر باز کرده!!!
در مورد منوش هم بعضی ها باید توضيح یدن که منوی شماره 12 کجاست ؟
آموزش گام به گام کافی شاپ نشینی !
دیالوگ های طلايی :
-تو چقدر خاصی عزيزم!
-speed لطفا
باحال ترين توصيه :
هنگامی که در کافه هستید، بايد يک چيزی بکشيد!
-يا پيپ بکشيد
-يا طرح بکشيد
-يا ريشتان را بکشيد!
توپ ترين کاريکاتور : ياس فلسفی که سر باز کرده!!!
در مورد منوش هم بعضی ها باید توضيح یدن که منوی شماره 12 کجاست ؟
۱۳۸۲ اردیبهشت ۲۹, دوشنبه
خروس بی محل
يه چيز از مدتها پيش تو وجودم وول وول می خورد. بايد يه جوری ميومد رو کاغذ. اگه طولانی، اگه کوتاه، اگه بی ساختار، اگه پرهرج و مرج، اگه خام، اگه سوخته! اگه نا تموم. به هر حال اينجوری :
هيچ کس نمی دونست کی ها می گيره می خوابه. چی می خوره. با کی دوسته، با کی دشمن. کی ها می خونه، کی ها ساکته. از صبح تا شب مثل کولی ها از اين پشت بوم به اون پشت بوم پرسه می زد.
تو ده فقط يه نفر بود که می تونست با صداش ارتباط برقرار کنه. مجيد ديوونه. يه ديوونه اصيل و قديمی! شايد همين ارتباط گواهی بود که شک اهالی رو واسه نااميد شدن از مجيد برطرف کنه. بعضی ها می گفتند شايد مجيد رو به ياد دورانی می ندازه که هنوز از قهوه خونه لب جاده اخراج نشده بود و موقع نظافت، دزدکی ضبط تريلی ها رو روشن می کرد و واسه خودش عاشقيت می کرد!
بيخود نبود که بهش می گفتند خروس بی محل. سر بزنگاه مثل اجل معلق ظاهر می شد و همه کاسه کوزه ها رو به هم می ريخت. اولين نفری هم که خودش رو به معرکه می رسوند، مجيد بود. تکيه کلامش هم اين بود: "به من که خيلی خوش می گذره. به تو هم خوش می گذره؟" همين همنوايی خروس و مجيد کافی بود تا حداقل صد نفر رو بکشونه سر معرکه.
مثلا همين امير خيکی واسه خون خروس تشنه بود. همين چند روز پيش بود که تونسته بود طوقی بچه محلشون رو يه گوشه گير بندازه. اگه سر و صدای اين خروسه نبود، هيچ کی موضوع رو نمی فهميد. الان طوقی از دست اون آب و دونه می خورد و فقط واسه اون تک پری می کرد.
يه بار ديگه هم بدفرم رفته بود تو حال نادر. اين کچل بد سيبيل بعد از عمری پاچه خواری، بالاخره يه روز دختر کدخدا رو تو اتاقک کنار خرپشته تنها گير آورده بود و مشغول مالوندن پر و پاچه ش بود که صدای نفرين های زن کدخدا از طبقه پايين، لذتش رو نيمه تمام گذاشت و درحاليکه داشت با لب و لوچه های آويزوون پله ها رو چند تا يکی پايين می اومد، پيش خودش واسه خروس خط و نشون می کشيد: "ای تف به روت! اگه يه روز حنجرتو با چاقو نشکافتم."
شبها هم خلوت آخوند ده و پروردگارش رو بهم می زد و حساب رکعت های نماز شبش رو از يادش می برد! دو سه بار هم از اون بالا عمامه ش روی بند لباسها رو نقاشی کرده بود و اين آخونده، با ديدن خروسه احساس نجاست بهش دست می داد! لعنت خدا و پيغمبر رو نصيبش می کرد. قدمهاش رو تندتر می کرد تا زودتر از جلوش رد شه.
اما شايد هيچ کی مثل حاج قربون دشمن قسم خورده خروسه نبود. از وقتی همه فهميده بودند که تو فصل قحطی گونی های گندم و پوست گوسفندهای مريضو شبها رو وانتش بار می زنه و می فرسته ده ِ بالا، کلی کار و کاسبيش کساد شده بود. واسه همين هر وقت نادر رو می ديد، بهش می گفت : "حيفِ نون، پس اين سيبيل هاتو واسه چی تاب دادی؟ تو قرار شد شر اين موجود نحس رو از ده کم کنی"
"رو چشم حاجی، شما يه روز مجيد ديوونه رو بفرست دنبال نخود سياه. بقيه ش با من"
اون روز، نادر از صبح رفته بود رو پشت بوم و هنوز برنگشته بود. امير خيکی بالاخره به قولش عمل کرده بود و مجيد ديوونه رو برده بود ده بالا تا براش ساز دهنی بگيره. نزديکی های غروب زنهای دهکده مثل هر روز لحاف ها رو روی پشت بام پهن می کردند تا برای خواب شبانه خنک بشند. نادر بالاخره با يه گونی سرپيچيده برگشت پايين و با يه آفتابه پر از آب رفت بالا تا کف خون آلود پشت بوم رو بشوره.
چشمان بزرگ ماه، در آسمان کوير شاهد بودند. مهتاب با سحر پيمان بسته بود که شب سياه را تا مرز وصال پشت سر بگذاره.
شب از نيمه نگذشته بود که صدای ساز مجيد خواب رو از چشم اهالی دهکده گرفته بود. مجيد از ده بالا برگشته بود و دنبال خروس می گشت تا بهش بگه از اين به بعد ارکسترهاشون باشکوه تر برگزار می شه!
اين می شه ادای دين من به خروس بی محل کوير و سوتکی که به ميراث گذاشته بود
يه چيز از مدتها پيش تو وجودم وول وول می خورد. بايد يه جوری ميومد رو کاغذ. اگه طولانی، اگه کوتاه، اگه بی ساختار، اگه پرهرج و مرج، اگه خام، اگه سوخته! اگه نا تموم. به هر حال اينجوری :
هيچ کس نمی دونست کی ها می گيره می خوابه. چی می خوره. با کی دوسته، با کی دشمن. کی ها می خونه، کی ها ساکته. از صبح تا شب مثل کولی ها از اين پشت بوم به اون پشت بوم پرسه می زد.
تو ده فقط يه نفر بود که می تونست با صداش ارتباط برقرار کنه. مجيد ديوونه. يه ديوونه اصيل و قديمی! شايد همين ارتباط گواهی بود که شک اهالی رو واسه نااميد شدن از مجيد برطرف کنه. بعضی ها می گفتند شايد مجيد رو به ياد دورانی می ندازه که هنوز از قهوه خونه لب جاده اخراج نشده بود و موقع نظافت، دزدکی ضبط تريلی ها رو روشن می کرد و واسه خودش عاشقيت می کرد!
بيخود نبود که بهش می گفتند خروس بی محل. سر بزنگاه مثل اجل معلق ظاهر می شد و همه کاسه کوزه ها رو به هم می ريخت. اولين نفری هم که خودش رو به معرکه می رسوند، مجيد بود. تکيه کلامش هم اين بود: "به من که خيلی خوش می گذره. به تو هم خوش می گذره؟" همين همنوايی خروس و مجيد کافی بود تا حداقل صد نفر رو بکشونه سر معرکه.
مثلا همين امير خيکی واسه خون خروس تشنه بود. همين چند روز پيش بود که تونسته بود طوقی بچه محلشون رو يه گوشه گير بندازه. اگه سر و صدای اين خروسه نبود، هيچ کی موضوع رو نمی فهميد. الان طوقی از دست اون آب و دونه می خورد و فقط واسه اون تک پری می کرد.
يه بار ديگه هم بدفرم رفته بود تو حال نادر. اين کچل بد سيبيل بعد از عمری پاچه خواری، بالاخره يه روز دختر کدخدا رو تو اتاقک کنار خرپشته تنها گير آورده بود و مشغول مالوندن پر و پاچه ش بود که صدای نفرين های زن کدخدا از طبقه پايين، لذتش رو نيمه تمام گذاشت و درحاليکه داشت با لب و لوچه های آويزوون پله ها رو چند تا يکی پايين می اومد، پيش خودش واسه خروس خط و نشون می کشيد: "ای تف به روت! اگه يه روز حنجرتو با چاقو نشکافتم."
شبها هم خلوت آخوند ده و پروردگارش رو بهم می زد و حساب رکعت های نماز شبش رو از يادش می برد! دو سه بار هم از اون بالا عمامه ش روی بند لباسها رو نقاشی کرده بود و اين آخونده، با ديدن خروسه احساس نجاست بهش دست می داد! لعنت خدا و پيغمبر رو نصيبش می کرد. قدمهاش رو تندتر می کرد تا زودتر از جلوش رد شه.
اما شايد هيچ کی مثل حاج قربون دشمن قسم خورده خروسه نبود. از وقتی همه فهميده بودند که تو فصل قحطی گونی های گندم و پوست گوسفندهای مريضو شبها رو وانتش بار می زنه و می فرسته ده ِ بالا، کلی کار و کاسبيش کساد شده بود. واسه همين هر وقت نادر رو می ديد، بهش می گفت : "حيفِ نون، پس اين سيبيل هاتو واسه چی تاب دادی؟ تو قرار شد شر اين موجود نحس رو از ده کم کنی"
"رو چشم حاجی، شما يه روز مجيد ديوونه رو بفرست دنبال نخود سياه. بقيه ش با من"
اون روز، نادر از صبح رفته بود رو پشت بوم و هنوز برنگشته بود. امير خيکی بالاخره به قولش عمل کرده بود و مجيد ديوونه رو برده بود ده بالا تا براش ساز دهنی بگيره. نزديکی های غروب زنهای دهکده مثل هر روز لحاف ها رو روی پشت بام پهن می کردند تا برای خواب شبانه خنک بشند. نادر بالاخره با يه گونی سرپيچيده برگشت پايين و با يه آفتابه پر از آب رفت بالا تا کف خون آلود پشت بوم رو بشوره.
چشمان بزرگ ماه، در آسمان کوير شاهد بودند. مهتاب با سحر پيمان بسته بود که شب سياه را تا مرز وصال پشت سر بگذاره.
شب از نيمه نگذشته بود که صدای ساز مجيد خواب رو از چشم اهالی دهکده گرفته بود. مجيد از ده بالا برگشته بود و دنبال خروس می گشت تا بهش بگه از اين به بعد ارکسترهاشون باشکوه تر برگزار می شه!
اين می شه ادای دين من به خروس بی محل کوير و سوتکی که به ميراث گذاشته بود
خروس بی محل
يه چيز از مدتها پيش تو وجودم وول وول می خورد. بايد يه جوری ميومد رو کاغذ. اگه طولانی، اگه کوتاه، اگه بی ساختار، اگه پرهرج و مرج، اگه خام، اگه سوخته! اگه نا تموم. به هر حال اينجوری :
هيچ کس نمی دونست کی ها می گيره می خوابه. چی می خوره. با کی دوسته، با کی دشمن. کی ها می خونه، کی ها ساکته. از صبح تا شب مثل کولی ها از اين پشت بوم به اون پشت بوم پرسه می زد.
تو ده فقط يه نفر بود که می تونست با صداش ارتباط برقرار کنه. مجيد ديوونه. يه ديوونه اصيل و قديمی! شايد همين ارتباط گواهی بود که شک اهالی رو واسه نااميد شدن از مجيد برطرف کنه. بعضی ها می گفتند شايد مجيد رو به ياد دورانی می ندازه که هنوز از قهوه خونه لب جاده اخراج نشده بود و موقع نظافت، دزدکی ضبط تريلی ها رو روشن می کرد و واسه خودش عاشقيت می کرد!
بيخود نبود که بهش می گفتند خروس بی محل. سر بزنگاه مثل اجل معلق ظاهر می شد و همه کاسه کوزه ها رو به هم می ريخت. اولين نفری هم که خودش رو به معرکه می رسوند، مجيد بود. تکيه کلامش هم اين بود: "به من که خيلی خوش می گذره. به تو هم خوش می گذره؟" همين همنوايی خروس و مجيد کافی بود تا حداقل صد نفر رو بکشونه سر معرکه.
مثلا همين امير خيکی واسه خون خروس تشنه بود. همين چند روز پيش بود که تونسته بود طوقی بچه محلشون رو يه گوشه گير بندازه. اگه سر و صدای اين خروسه نبود، هيچ کی موضوع رو نمی فهميد. الان طوقی از دست اون آب و دونه می خورد و فقط واسه اون تک پری می کرد.
يه بار ديگه هم بدفرم رفته بود تو حال نادر. اين کچل بد سيبيل بعد از عمری پاچه خواری، بالاخره يه روز دختر کدخدا رو تو اتاقک کنار خرپشته تنها گير آورده بود و مشغول مالوندن پر و پاچه ش بود که صدای نفرين های زن کدخدا از طبقه پايين، لذتش رو نيمه تمام گذاشت و درحاليکه داشت با لب و لوچه های آويزوون پله ها رو چند تا يکی پايين می اومد، پيش خودش واسه خروس خط و نشون می کشيد: "ای تف به روت! اگه يه روز حنجرتو با چاقو نشکافتم."
شبها هم خلوت آخوند ده و پروردگارش رو بهم می زد و حساب رکعت های نماز شبش رو از يادش می برد! دو سه بار هم از اون بالا عمامه ش روی بند لباسها رو نقاشی کرده بود و اين آخونده، با ديدن خروسه احساس نجاست بهش دست می داد! لعنت خدا و پيغمبر رو نصيبش می کرد. قدمهاش رو تندتر می کرد تا زودتر از جلوش رد شه.
اما شايد هيچ کی مثل حاج قربون دشمن قسم خورده خروسه نبود. از وقتی همه فهميده بودند که تو فصل قحطی گونی های گندم و پوست گوسفندهای مريضو شبها رو وانتش بار می زنه و می فرسته ده ِ بالا، کلی کار و کاسبيش کساد شده بود. واسه همين هر وقت نادر رو می ديد، بهش می گفت : "حيفِ نون، پس اين سيبيل هاتو واسه چی تاب دادی؟ تو قرار شد شر اين موجود نحس رو از ده کم کنی"
"رو چشم حاجی، شما يه روز مجيد ديوونه رو بفرست دنبال نخود سياه. بقيه ش با من"
اون روز، نادر از صبح رفته بود رو پشت بوم و هنوز برنگشته بود. امير خيکی بالاخره به قولش عمل کرده بود و مجيد ديوونه رو برده بود ده بالا تا براش ساز دهنی بگيره. نزديکی های غروب زنهای دهکده مثل هر روز لحاف ها رو روی پشت بام پهن می کردند تا برای خواب شبانه خنک بشند. نادر بالاخره با يه گونی سرپيچيده برگشت پايين و با يه آفتابه پر از آب رفت بالا تا کف خون آلود پشت بوم رو بشوره.
چشمان بزرگ ماه، در آسمان کوير شاهد بودند. مهتاب با سحر پيمان بسته بود که شب سياه را تا مرز وصال پشت سر بگذاره.
شب از نيمه نگذشته بود که صدای ساز مجيد خواب رو از چشم اهالی دهکده گرفته بود. مجيد از ده بالا برگشته بود و دنبال خروس می گشت تا بهش بگه از اين به بعد ارکسترهاشون باشکوه تر برگزار می شه!
اين می شه ادای دين من به خروس بی محل کوير و سوتکی که به ميراث گذاشته بود
يه چيز از مدتها پيش تو وجودم وول وول می خورد. بايد يه جوری ميومد رو کاغذ. اگه طولانی، اگه کوتاه، اگه بی ساختار، اگه پرهرج و مرج، اگه خام، اگه سوخته! اگه نا تموم. به هر حال اينجوری :
هيچ کس نمی دونست کی ها می گيره می خوابه. چی می خوره. با کی دوسته، با کی دشمن. کی ها می خونه، کی ها ساکته. از صبح تا شب مثل کولی ها از اين پشت بوم به اون پشت بوم پرسه می زد.
تو ده فقط يه نفر بود که می تونست با صداش ارتباط برقرار کنه. مجيد ديوونه. يه ديوونه اصيل و قديمی! شايد همين ارتباط گواهی بود که شک اهالی رو واسه نااميد شدن از مجيد برطرف کنه. بعضی ها می گفتند شايد مجيد رو به ياد دورانی می ندازه که هنوز از قهوه خونه لب جاده اخراج نشده بود و موقع نظافت، دزدکی ضبط تريلی ها رو روشن می کرد و واسه خودش عاشقيت می کرد!
بيخود نبود که بهش می گفتند خروس بی محل. سر بزنگاه مثل اجل معلق ظاهر می شد و همه کاسه کوزه ها رو به هم می ريخت. اولين نفری هم که خودش رو به معرکه می رسوند، مجيد بود. تکيه کلامش هم اين بود: "به من که خيلی خوش می گذره. به تو هم خوش می گذره؟" همين همنوايی خروس و مجيد کافی بود تا حداقل صد نفر رو بکشونه سر معرکه.
مثلا همين امير خيکی واسه خون خروس تشنه بود. همين چند روز پيش بود که تونسته بود طوقی بچه محلشون رو يه گوشه گير بندازه. اگه سر و صدای اين خروسه نبود، هيچ کی موضوع رو نمی فهميد. الان طوقی از دست اون آب و دونه می خورد و فقط واسه اون تک پری می کرد.
يه بار ديگه هم بدفرم رفته بود تو حال نادر. اين کچل بد سيبيل بعد از عمری پاچه خواری، بالاخره يه روز دختر کدخدا رو تو اتاقک کنار خرپشته تنها گير آورده بود و مشغول مالوندن پر و پاچه ش بود که صدای نفرين های زن کدخدا از طبقه پايين، لذتش رو نيمه تمام گذاشت و درحاليکه داشت با لب و لوچه های آويزوون پله ها رو چند تا يکی پايين می اومد، پيش خودش واسه خروس خط و نشون می کشيد: "ای تف به روت! اگه يه روز حنجرتو با چاقو نشکافتم."
شبها هم خلوت آخوند ده و پروردگارش رو بهم می زد و حساب رکعت های نماز شبش رو از يادش می برد! دو سه بار هم از اون بالا عمامه ش روی بند لباسها رو نقاشی کرده بود و اين آخونده، با ديدن خروسه احساس نجاست بهش دست می داد! لعنت خدا و پيغمبر رو نصيبش می کرد. قدمهاش رو تندتر می کرد تا زودتر از جلوش رد شه.
اما شايد هيچ کی مثل حاج قربون دشمن قسم خورده خروسه نبود. از وقتی همه فهميده بودند که تو فصل قحطی گونی های گندم و پوست گوسفندهای مريضو شبها رو وانتش بار می زنه و می فرسته ده ِ بالا، کلی کار و کاسبيش کساد شده بود. واسه همين هر وقت نادر رو می ديد، بهش می گفت : "حيفِ نون، پس اين سيبيل هاتو واسه چی تاب دادی؟ تو قرار شد شر اين موجود نحس رو از ده کم کنی"
"رو چشم حاجی، شما يه روز مجيد ديوونه رو بفرست دنبال نخود سياه. بقيه ش با من"
اون روز، نادر از صبح رفته بود رو پشت بوم و هنوز برنگشته بود. امير خيکی بالاخره به قولش عمل کرده بود و مجيد ديوونه رو برده بود ده بالا تا براش ساز دهنی بگيره. نزديکی های غروب زنهای دهکده مثل هر روز لحاف ها رو روی پشت بام پهن می کردند تا برای خواب شبانه خنک بشند. نادر بالاخره با يه گونی سرپيچيده برگشت پايين و با يه آفتابه پر از آب رفت بالا تا کف خون آلود پشت بوم رو بشوره.
چشمان بزرگ ماه، در آسمان کوير شاهد بودند. مهتاب با سحر پيمان بسته بود که شب سياه را تا مرز وصال پشت سر بگذاره.
شب از نيمه نگذشته بود که صدای ساز مجيد خواب رو از چشم اهالی دهکده گرفته بود. مجيد از ده بالا برگشته بود و دنبال خروس می گشت تا بهش بگه از اين به بعد ارکسترهاشون باشکوه تر برگزار می شه!
اين می شه ادای دين من به خروس بی محل کوير و سوتکی که به ميراث گذاشته بود
از اونجا، پاريس، همه چيز خاکستری!
"باد سرد ، رودخونه سن ، بالای پل محله سن ژرمن ، پاریس و موزیسین های دوره گرد...
کشتی بزرگی از زیر پاهام رد میشه ، رستورانی که اگه بخوای دختری رو به شام و نوشیدن شامپاین بعد از دسر روی عرشه ، و دیدن ستاره ها و آدمهایی که کنار رودخونه قدم میزنن و شنیدن صدای آکاردئـون های کهنه که تو دستهای دوره گردها بسان رقص قلمو به روی بوم نقاشیه ، دعوت کنی تقریبأ نصف حقوق ماهت رو از دست دادی !
سیگاری روشن میکنم و به انعکاس نور در آب خیره میشم ...
ببخشید میتونم از شما خواهش کنم از ما عکس بگیرید ؟
پسر جوونی که شالی به گردن داره و فرانسه رو با لهجه انگلیسی حرف میزنه اما زیبا و درست . دختر زیبایی شاید بیست ساله که باد موهای بلند طلایی رنگش رو به بازی گرفته ، به من خیره شده و منتظر جواب ...
--بله ، حتمأ ...
کافیه که فقط روی این دگمه فشار بدید ....
--توجه نمیکنم ، منتظر میشم تا توضیحاتش رو تموم کنه !
میفهمه که میتونه با خیال راحت ثبت خاطره شیرینه امشبش رو با معشوقه اش کنار رودخونه سن به من بـسپـره ...
منتظر میشم تا دوشیزه خانوم مو طلایی جای خودش رو تو آغوش مستر انگلیسی پیدا کنه ...
لبخند شیرینی که میزنه نشونهء اعلام آمادگیه .
دوربین رو تا صورتم بالا میارم ...
ببینم ارشیا تو بلد نیستی هیچ وقت بخندی ؟"
ادامه
و اينکه اين يکی از معدود جاهايی هستش که فضای وبلاگ و نوشته هاش به شدت با اسم وبلاگ همخونی داره.
"باد سرد ، رودخونه سن ، بالای پل محله سن ژرمن ، پاریس و موزیسین های دوره گرد...
کشتی بزرگی از زیر پاهام رد میشه ، رستورانی که اگه بخوای دختری رو به شام و نوشیدن شامپاین بعد از دسر روی عرشه ، و دیدن ستاره ها و آدمهایی که کنار رودخونه قدم میزنن و شنیدن صدای آکاردئـون های کهنه که تو دستهای دوره گردها بسان رقص قلمو به روی بوم نقاشیه ، دعوت کنی تقریبأ نصف حقوق ماهت رو از دست دادی !
سیگاری روشن میکنم و به انعکاس نور در آب خیره میشم ...
ببخشید میتونم از شما خواهش کنم از ما عکس بگیرید ؟
پسر جوونی که شالی به گردن داره و فرانسه رو با لهجه انگلیسی حرف میزنه اما زیبا و درست . دختر زیبایی شاید بیست ساله که باد موهای بلند طلایی رنگش رو به بازی گرفته ، به من خیره شده و منتظر جواب ...
--بله ، حتمأ ...
کافیه که فقط روی این دگمه فشار بدید ....
--توجه نمیکنم ، منتظر میشم تا توضیحاتش رو تموم کنه !
میفهمه که میتونه با خیال راحت ثبت خاطره شیرینه امشبش رو با معشوقه اش کنار رودخونه سن به من بـسپـره ...
منتظر میشم تا دوشیزه خانوم مو طلایی جای خودش رو تو آغوش مستر انگلیسی پیدا کنه ...
لبخند شیرینی که میزنه نشونهء اعلام آمادگیه .
دوربین رو تا صورتم بالا میارم ...
ببینم ارشیا تو بلد نیستی هیچ وقت بخندی ؟"
ادامه
و اينکه اين يکی از معدود جاهايی هستش که فضای وبلاگ و نوشته هاش به شدت با اسم وبلاگ همخونی داره.
از اونجا، پاريس، همه چيز خاکستری!
"باد سرد ، رودخونه سن ، بالای پل محله سن ژرمن ، پاریس و موزیسین های دوره گرد...
کشتی بزرگی از زیر پاهام رد میشه ، رستورانی که اگه بخوای دختری رو به شام و نوشیدن شامپاین بعد از دسر روی عرشه ، و دیدن ستاره ها و آدمهایی که کنار رودخونه قدم میزنن و شنیدن صدای آکاردئـون های کهنه که تو دستهای دوره گردها بسان رقص قلمو به روی بوم نقاشیه ، دعوت کنی تقریبأ نصف حقوق ماهت رو از دست دادی !
سیگاری روشن میکنم و به انعکاس نور در آب خیره میشم ...
ببخشید میتونم از شما خواهش کنم از ما عکس بگیرید ؟
پسر جوونی که شالی به گردن داره و فرانسه رو با لهجه انگلیسی حرف میزنه اما زیبا و درست . دختر زیبایی شاید بیست ساله که باد موهای بلند طلایی رنگش رو به بازی گرفته ، به من خیره شده و منتظر جواب ...
--بله ، حتمأ ...
کافیه که فقط روی این دگمه فشار بدید ....
--توجه نمیکنم ، منتظر میشم تا توضیحاتش رو تموم کنه !
میفهمه که میتونه با خیال راحت ثبت خاطره شیرینه امشبش رو با معشوقه اش کنار رودخونه سن به من بـسپـره ...
منتظر میشم تا دوشیزه خانوم مو طلایی جای خودش رو تو آغوش مستر انگلیسی پیدا کنه ...
لبخند شیرینی که میزنه نشونهء اعلام آمادگیه .
دوربین رو تا صورتم بالا میارم ...
ببینم ارشیا تو بلد نیستی هیچ وقت بخندی ؟"
ادامه
و اينکه اين يکی از معدود جاهايی هستش که فضای وبلاگ و نوشته هاش به شدت با اسم وبلاگ همخونی داره.
"باد سرد ، رودخونه سن ، بالای پل محله سن ژرمن ، پاریس و موزیسین های دوره گرد...
کشتی بزرگی از زیر پاهام رد میشه ، رستورانی که اگه بخوای دختری رو به شام و نوشیدن شامپاین بعد از دسر روی عرشه ، و دیدن ستاره ها و آدمهایی که کنار رودخونه قدم میزنن و شنیدن صدای آکاردئـون های کهنه که تو دستهای دوره گردها بسان رقص قلمو به روی بوم نقاشیه ، دعوت کنی تقریبأ نصف حقوق ماهت رو از دست دادی !
سیگاری روشن میکنم و به انعکاس نور در آب خیره میشم ...
ببخشید میتونم از شما خواهش کنم از ما عکس بگیرید ؟
پسر جوونی که شالی به گردن داره و فرانسه رو با لهجه انگلیسی حرف میزنه اما زیبا و درست . دختر زیبایی شاید بیست ساله که باد موهای بلند طلایی رنگش رو به بازی گرفته ، به من خیره شده و منتظر جواب ...
--بله ، حتمأ ...
کافیه که فقط روی این دگمه فشار بدید ....
--توجه نمیکنم ، منتظر میشم تا توضیحاتش رو تموم کنه !
میفهمه که میتونه با خیال راحت ثبت خاطره شیرینه امشبش رو با معشوقه اش کنار رودخونه سن به من بـسپـره ...
منتظر میشم تا دوشیزه خانوم مو طلایی جای خودش رو تو آغوش مستر انگلیسی پیدا کنه ...
لبخند شیرینی که میزنه نشونهء اعلام آمادگیه .
دوربین رو تا صورتم بالا میارم ...
ببینم ارشیا تو بلد نیستی هیچ وقت بخندی ؟"
ادامه
و اينکه اين يکی از معدود جاهايی هستش که فضای وبلاگ و نوشته هاش به شدت با اسم وبلاگ همخونی داره.
۱۳۸۲ اردیبهشت ۲۲, دوشنبه
فاصله های ناگزير، راهی شدن های ناگريز
از عينکهای اَلِکسی بچه محلهای تيتيش تا عينکهای ته استکانی مادربزرگ،
از معشوقه عفريته، کليشه شده و لاسيده حافظ* تا آيدای پرغرور شاملو،
از خط سينه های خيال برانگيز دوست داشتنی تا باسنهای گنده چندش آور،
از هيبت نام قيصر در محله زير بازارچه تا غربت سلطان در پای برجهای آدم خوار،
از خشکی چهره هديه تهرانی تا خشکی لبهای پسرک پوسترفروش،
از "ماه پيشونی" گوگوش تا "green sleeves" لورنا مک کنت،
از بهشت پوشالی سوسياليسم تا پوچی ناگزير اگزيستانسياليسم،
از رگبار نگاههای وحشی عشق تا لالای پرنوازش کلمات دوست داشتن،
از "حلواهای کودکانه تا صبرهای هوشمندانه"،
از خوشبختی احمقانه آدم و حوا در بهشت تا ميوه درخت ممنوعه،
از تنهايی در خويشتن تا تنهايی در جمع،
از "کوير" شريعتی تا بهشت مولوی در مثنوی،
...
...
فاصله ای هست برای گذشتن. متاسفانه يا خوشبختانه، بايد رفت. با چشمان باز يا بسته. زياد فرقی نمی کنه!
* با عرض معذرت از پيشگاه مقربان حضرتش، ولی با بيش از هفت قرن سابقه لاسيدن با عشاق روزگار ديگه بيشتر از اين هم نمی شه از معشوقه کمرباريک حضرت انتظار داشت!
از عينکهای اَلِکسی بچه محلهای تيتيش تا عينکهای ته استکانی مادربزرگ،
از معشوقه عفريته، کليشه شده و لاسيده حافظ* تا آيدای پرغرور شاملو،
از خط سينه های خيال برانگيز دوست داشتنی تا باسنهای گنده چندش آور،
از هيبت نام قيصر در محله زير بازارچه تا غربت سلطان در پای برجهای آدم خوار،
از خشکی چهره هديه تهرانی تا خشکی لبهای پسرک پوسترفروش،
از "ماه پيشونی" گوگوش تا "green sleeves" لورنا مک کنت،
از بهشت پوشالی سوسياليسم تا پوچی ناگزير اگزيستانسياليسم،
از رگبار نگاههای وحشی عشق تا لالای پرنوازش کلمات دوست داشتن،
از "حلواهای کودکانه تا صبرهای هوشمندانه"،
از خوشبختی احمقانه آدم و حوا در بهشت تا ميوه درخت ممنوعه،
از تنهايی در خويشتن تا تنهايی در جمع،
از "کوير" شريعتی تا بهشت مولوی در مثنوی،
...
...
فاصله ای هست برای گذشتن. متاسفانه يا خوشبختانه، بايد رفت. با چشمان باز يا بسته. زياد فرقی نمی کنه!
* با عرض معذرت از پيشگاه مقربان حضرتش، ولی با بيش از هفت قرن سابقه لاسيدن با عشاق روزگار ديگه بيشتر از اين هم نمی شه از معشوقه کمرباريک حضرت انتظار داشت!
فاصله های ناگزير، راهی شدن های ناگريز
از عينکهای اَلِکسی بچه محلهای تيتيش تا عينکهای ته استکانی مادربزرگ،
از معشوقه عفريته، کليشه شده و لاسيده حافظ* تا آيدای پرغرور شاملو،
از خط سينه های خيال برانگيز دوست داشتنی تا باسنهای گنده چندش آور،
از هيبت نام قيصر در محله زير بازارچه تا غربت سلطان در پای برجهای آدم خوار،
از خشکی چهره هديه تهرانی تا خشکی لبهای پسرک پوسترفروش،
از "ماه پيشونی" گوگوش تا "green sleeves" لورنا مک کنت،
از بهشت پوشالی سوسياليسم تا پوچی ناگزير اگزيستانسياليسم،
از رگبار نگاههای وحشی عشق تا لالای پرنوازش کلمات دوست داشتن،
از "حلواهای کودکانه تا صبرهای هوشمندانه"،
از خوشبختی احمقانه آدم و حوا در بهشت تا ميوه درخت ممنوعه،
از تنهايی در خويشتن تا تنهايی در جمع،
از "کوير" شريعتی تا بهشت مولوی در مثنوی،
...
...
فاصله ای هست برای گذشتن. متاسفانه يا خوشبختانه، بايد رفت. با چشمان باز يا بسته. زياد فرقی نمی کنه!
* با عرض معذرت از پيشگاه مقربان حضرتش، ولی با بيش از هفت قرن سابقه لاسيدن با عشاق روزگار ديگه بيشتر از اين هم نمی شه از معشوقه کمرباريک حضرت انتظار داشت!
از عينکهای اَلِکسی بچه محلهای تيتيش تا عينکهای ته استکانی مادربزرگ،
از معشوقه عفريته، کليشه شده و لاسيده حافظ* تا آيدای پرغرور شاملو،
از خط سينه های خيال برانگيز دوست داشتنی تا باسنهای گنده چندش آور،
از هيبت نام قيصر در محله زير بازارچه تا غربت سلطان در پای برجهای آدم خوار،
از خشکی چهره هديه تهرانی تا خشکی لبهای پسرک پوسترفروش،
از "ماه پيشونی" گوگوش تا "green sleeves" لورنا مک کنت،
از بهشت پوشالی سوسياليسم تا پوچی ناگزير اگزيستانسياليسم،
از رگبار نگاههای وحشی عشق تا لالای پرنوازش کلمات دوست داشتن،
از "حلواهای کودکانه تا صبرهای هوشمندانه"،
از خوشبختی احمقانه آدم و حوا در بهشت تا ميوه درخت ممنوعه،
از تنهايی در خويشتن تا تنهايی در جمع،
از "کوير" شريعتی تا بهشت مولوی در مثنوی،
...
...
فاصله ای هست برای گذشتن. متاسفانه يا خوشبختانه، بايد رفت. با چشمان باز يا بسته. زياد فرقی نمی کنه!
* با عرض معذرت از پيشگاه مقربان حضرتش، ولی با بيش از هفت قرن سابقه لاسيدن با عشاق روزگار ديگه بيشتر از اين هم نمی شه از معشوقه کمرباريک حضرت انتظار داشت!