خروس بی محل
يه چيز از مدتها پيش تو وجودم وول وول می خورد. بايد يه جوری ميومد رو کاغذ. اگه طولانی، اگه کوتاه، اگه بی ساختار، اگه پرهرج و مرج، اگه خام، اگه سوخته! اگه نا تموم. به هر حال اينجوری :
هيچ کس نمی دونست کی ها می گيره می خوابه. چی می خوره. با کی دوسته، با کی دشمن. کی ها می خونه، کی ها ساکته. از صبح تا شب مثل کولی ها از اين پشت بوم به اون پشت بوم پرسه می زد.
تو ده فقط يه نفر بود که می تونست با صداش ارتباط برقرار کنه. مجيد ديوونه. يه ديوونه اصيل و قديمی! شايد همين ارتباط گواهی بود که شک اهالی رو واسه نااميد شدن از مجيد برطرف کنه. بعضی ها می گفتند شايد مجيد رو به ياد دورانی می ندازه که هنوز از قهوه خونه لب جاده اخراج نشده بود و موقع نظافت، دزدکی ضبط تريلی ها رو روشن می کرد و واسه خودش عاشقيت می کرد!
بيخود نبود که بهش می گفتند خروس بی محل. سر بزنگاه مثل اجل معلق ظاهر می شد و همه کاسه کوزه ها رو به هم می ريخت. اولين نفری هم که خودش رو به معرکه می رسوند، مجيد بود. تکيه کلامش هم اين بود: "به من که خيلی خوش می گذره. به تو هم خوش می گذره؟" همين همنوايی خروس و مجيد کافی بود تا حداقل صد نفر رو بکشونه سر معرکه.
مثلا همين امير خيکی واسه خون خروس تشنه بود. همين چند روز پيش بود که تونسته بود طوقی بچه محلشون رو يه گوشه گير بندازه. اگه سر و صدای اين خروسه نبود، هيچ کی موضوع رو نمی فهميد. الان طوقی از دست اون آب و دونه می خورد و فقط واسه اون تک پری می کرد.
يه بار ديگه هم بدفرم رفته بود تو حال نادر. اين کچل بد سيبيل بعد از عمری پاچه خواری، بالاخره يه روز دختر کدخدا رو تو اتاقک کنار خرپشته تنها گير آورده بود و مشغول مالوندن پر و پاچه ش بود که صدای نفرين های زن کدخدا از طبقه پايين، لذتش رو نيمه تمام گذاشت و درحاليکه داشت با لب و لوچه های آويزوون پله ها رو چند تا يکی پايين می اومد، پيش خودش واسه خروس خط و نشون می کشيد: "ای تف به روت! اگه يه روز حنجرتو با چاقو نشکافتم."
شبها هم خلوت آخوند ده و پروردگارش رو بهم می زد و حساب رکعت های نماز شبش رو از يادش می برد! دو سه بار هم از اون بالا عمامه ش روی بند لباسها رو نقاشی کرده بود و اين آخونده، با ديدن خروسه احساس نجاست بهش دست می داد! لعنت خدا و پيغمبر رو نصيبش می کرد. قدمهاش رو تندتر می کرد تا زودتر از جلوش رد شه.
اما شايد هيچ کی مثل حاج قربون دشمن قسم خورده خروسه نبود. از وقتی همه فهميده بودند که تو فصل قحطی گونی های گندم و پوست گوسفندهای مريضو شبها رو وانتش بار می زنه و می فرسته ده ِ بالا، کلی کار و کاسبيش کساد شده بود. واسه همين هر وقت نادر رو می ديد، بهش می گفت : "حيفِ نون، پس اين سيبيل هاتو واسه چی تاب دادی؟ تو قرار شد شر اين موجود نحس رو از ده کم کنی"
"رو چشم حاجی، شما يه روز مجيد ديوونه رو بفرست دنبال نخود سياه. بقيه ش با من"
اون روز، نادر از صبح رفته بود رو پشت بوم و هنوز برنگشته بود. امير خيکی بالاخره به قولش عمل کرده بود و مجيد ديوونه رو برده بود ده بالا تا براش ساز دهنی بگيره. نزديکی های غروب زنهای دهکده مثل هر روز لحاف ها رو روی پشت بام پهن می کردند تا برای خواب شبانه خنک بشند. نادر بالاخره با يه گونی سرپيچيده برگشت پايين و با يه آفتابه پر از آب رفت بالا تا کف خون آلود پشت بوم رو بشوره.
چشمان بزرگ ماه، در آسمان کوير شاهد بودند. مهتاب با سحر پيمان بسته بود که شب سياه را تا مرز وصال پشت سر بگذاره.
شب از نيمه نگذشته بود که صدای ساز مجيد خواب رو از چشم اهالی دهکده گرفته بود. مجيد از ده بالا برگشته بود و دنبال خروس می گشت تا بهش بگه از اين به بعد ارکسترهاشون باشکوه تر برگزار می شه!
اين می شه ادای دين من به خروس بی محل کوير و سوتکی که به ميراث گذاشته بود